اول مهر برای من یادآور خاطرات مزخرفی است. روزهای نکبتبار و پر عذاب. اصلن پاییز همینطور است برای من. میخواهم نیاید هیچگاه. کودکی من پر از روزهای پاییزی و سرد دلگیری است که در حرمان کوچکترین دلخوشیهای کودکانه گذشت.
مهمترین عذاب من و برادر کوچکترم این بود که باید هر سال را توی یک مدرسه جدید میگذراندیم. خانه به دوش بودیم و هر سال، اوائل یا وسطهای پاییز اساسمان روی کول نحیفمان بود از این خانه به یک خانه دیگر. از این محله به یک محله دیگر. نه یک بار و دو بار. همیشه عمر. نشان به آن نشان که من و برادرک پنج سال دبستانمان را هر کدام توی پنج دبستان متفاوت درس خواندیم و با این وجود همیشه شاگرد اول بودیم.
شاید شاگرد اول شدنمان هم مکانیزم دفاعی ما برای این همه غم غربت کودکانهمان در یک محیط ناآشنا بود. شاید فکر میکردیم حالا که مدام باید با غریبهها دمخور شویم و خو بگیریم به معلمی که نمیشناسیمش، پشت سنگری از نمرههای 20 و انظباطهای درخشان قایم شویم. هر دوتایمان تبدیل شدیم به بچههای درسخوان و منزوی و مظلومی که توی مدرسه جیکمان در نمیآمد. البته دوره راهنمایی و دبیرستان را دیگر به این منوال طی نکردیم اما خاطره پنج ساله دبستان و قحطی سرخوشی کودکانه تا ابد بر روح و روان ما سنگینی میکند. آخر تنها مشکلمان این نبود.
ما بچه کوچولوهایی بودیم که باید بیشتر از سنمان میفهمیدیم. باید که درک میکردیم دو تا خواهر و برادر بزرگتر از خودمان داریم که همیشه بر ما اولویت دارند. که پدری داریم که همیشه بیکار است. که مادری داریم که مدام غصه ما را میخورد و تنها دلخوشیش نمره 20 ماست. که هر شب امکان رخ دادن یک جنجال در خانه ما مهیاست. که هر شب ممکن است پدر حرف نامربوطی بزند و مادر تحمل نکند. که هر روز با عذاب و ترس از خانه بروی به مدرسه و توی آن عالم کودکی نگران باشی نکند مادرت کشته شود! باید که نگران هزار چیز بودیم. نگران کفشی که تا آخر سال دوام نیاورد و پاره شود. مدادی که باید بتراشیش و هی کوچکتر شود. دفتری که برگهایش به پایان میرسد و کاردستیهایی که هر دفعه وسائل تازهای میخواهد و باید که خریده شود و این شاید بدترین قسمت ماجرا بود.
البته نه. بدترین قسمت ماجرا این بود که وسطهای پاییز جا به جا میشدیم. مثلا بعد یک ماه و نیم که از مدرسهها میگذشت خانه را میکشیدیم یک محله دیگر و مدرسه را هم. آن وقت ناگهان باید پایت را میگذاشتی توی کلاسی که همه چیزش از اول مهر تا به آن روز جا افتاده بود. همه بچهها دوستهایشان را پیدا کرده بودند. مبصر ها معلوم بودند. اخلاق معلم آمده بود دستشان. کتابها را تا یک جای خاصی رفته بودند جلو...
و تو ناگهان مانند یک وصله ناجور به زور به این کلاس پر از جمعیت غالب میشدی ... و اینجا بود که سختترین روزهای کودکیمان را آغاز میکردیم و تنها پناهمان نمرههای بیست بود.
مهمترین عذاب من و برادر کوچکترم این بود که باید هر سال را توی یک مدرسه جدید میگذراندیم. خانه به دوش بودیم و هر سال، اوائل یا وسطهای پاییز اساسمان روی کول نحیفمان بود از این خانه به یک خانه دیگر. از این محله به یک محله دیگر. نه یک بار و دو بار. همیشه عمر. نشان به آن نشان که من و برادرک پنج سال دبستانمان را هر کدام توی پنج دبستان متفاوت درس خواندیم و با این وجود همیشه شاگرد اول بودیم.
شاید شاگرد اول شدنمان هم مکانیزم دفاعی ما برای این همه غم غربت کودکانهمان در یک محیط ناآشنا بود. شاید فکر میکردیم حالا که مدام باید با غریبهها دمخور شویم و خو بگیریم به معلمی که نمیشناسیمش، پشت سنگری از نمرههای 20 و انظباطهای درخشان قایم شویم. هر دوتایمان تبدیل شدیم به بچههای درسخوان و منزوی و مظلومی که توی مدرسه جیکمان در نمیآمد. البته دوره راهنمایی و دبیرستان را دیگر به این منوال طی نکردیم اما خاطره پنج ساله دبستان و قحطی سرخوشی کودکانه تا ابد بر روح و روان ما سنگینی میکند. آخر تنها مشکلمان این نبود.
ما بچه کوچولوهایی بودیم که باید بیشتر از سنمان میفهمیدیم. باید که درک میکردیم دو تا خواهر و برادر بزرگتر از خودمان داریم که همیشه بر ما اولویت دارند. که پدری داریم که همیشه بیکار است. که مادری داریم که مدام غصه ما را میخورد و تنها دلخوشیش نمره 20 ماست. که هر شب امکان رخ دادن یک جنجال در خانه ما مهیاست. که هر شب ممکن است پدر حرف نامربوطی بزند و مادر تحمل نکند. که هر روز با عذاب و ترس از خانه بروی به مدرسه و توی آن عالم کودکی نگران باشی نکند مادرت کشته شود! باید که نگران هزار چیز بودیم. نگران کفشی که تا آخر سال دوام نیاورد و پاره شود. مدادی که باید بتراشیش و هی کوچکتر شود. دفتری که برگهایش به پایان میرسد و کاردستیهایی که هر دفعه وسائل تازهای میخواهد و باید که خریده شود و این شاید بدترین قسمت ماجرا بود.
البته نه. بدترین قسمت ماجرا این بود که وسطهای پاییز جا به جا میشدیم. مثلا بعد یک ماه و نیم که از مدرسهها میگذشت خانه را میکشیدیم یک محله دیگر و مدرسه را هم. آن وقت ناگهان باید پایت را میگذاشتی توی کلاسی که همه چیزش از اول مهر تا به آن روز جا افتاده بود. همه بچهها دوستهایشان را پیدا کرده بودند. مبصر ها معلوم بودند. اخلاق معلم آمده بود دستشان. کتابها را تا یک جای خاصی رفته بودند جلو...
و تو ناگهان مانند یک وصله ناجور به زور به این کلاس پر از جمعیت غالب میشدی ... و اینجا بود که سختترین روزهای کودکیمان را آغاز میکردیم و تنها پناهمان نمرههای بیست بود.