۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

داستان آقای میم گنده - 12

باورم نمی‌شود که برگشته‌ام کنار هیولای زندگیم.
فکر می‌کنم هر کسی یک هیولا در زندگیش دارد. یک هیولای درون. مثل کودک درون. گاهی این هیولای درون، نمود بیرونی پیدا می‌کند و تو جذبش می‌شوی. هر چه هم که ازش فاصله بگیری فایده ندارد. دوباره برمی‌گردی. چرا؟ چون او خود توست. بروز وجهی پنهان از وجودت است. نمی‌توانی انکارش کنی. بهش چسبیده‌ای. بهت چسبیده است. روی دیگر توست. شما هم از این آدم‌ها دارید در زندگیتان؟ از این‌ها که هیولای شما باشند؟
گاهی هیولای ما پدر است گاه مادر. گاهی دوستی، گاه فامیل و آشنایی و گاه یک غریبه که نمی‌دانی چرا هر چه ازش می‌گریزی فایده ندارد. باز هم برمی‌گردی کنارش. چشم که باز می‌کنی می‌بینیش. مثل یک نفرین با تو می‌ماند تا بمیری.
آقای میم گنده، هیولای من است. نمود بیرونی هیولای درون من. نمی‌توانم بی‌خیالش شوم. او هم نمی‌تواند. یعنی من هم هیولای درون او هستم؟ شاید فرشته‌اش باشم. ها؟
این‌ همه چرخ چرخ عباسی ... آخرش سر از همان خانه تاریک و کثیف و پر از جک و جونور درآوردم. اما خب این بار فرق دارد. قبلن عاشقش شدم. حالا نیستم. یک رابطه تنانی صرف. بدون عشق. بدون احساس. بدون وابستگی. البته برای من اینطور است. چون این هیولای گنده بک ادعا می‌کند که قلب عاشقی دارد و نمی‌تواند مرا فراموش کند و این دفعه باید تا ابد با من بماند و وفادار است و می‌میرد برایم!
این‌ها را که می‌گوید فکر می‌کنم مرا با دو گوش دراز تصور می‌کند یا شاید هم واقعن خودش دروغ‌هایش را باور می‌کند. هرچه هست این داستان، آخری ندارد انگاری. می‌خواستم در دو سه قسمت دیگر این داستان را تمام کنم. اما در عرض چند روزهمه چیز به هم ریخت و چشم باز کردم و دیدم که در آغوشش هستم.
پایان این داستان به این زودی‌ها از راه نمی‌رسد.



۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

سانسورچی درونم بیدار شده

حس می‌کنم دارم هرزه نگاری می‌کنم.
نمی‌دانم...
ذهن‌های چهارچوب دار، بعد از شکستن حصارها احساس گناه را تجربه می‌کنند.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

بی گریزم از این نفس عماره

تا ابد درگیر کسی می‌مانی که تجربه سکس فوق العاده‌ای باهاش داشته‌ای.... حتی اگر یک هیولا باشد.


پ.ن: دوباره دارم اغوا می‌شوم. هیولایی به نام میم گنده دارد اغوایم می‌کند باز. گریزی نیست گویا...

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

گیر داده‌ای به لیوان چای ... چی توشه آخه؟

آنقدر که این روزها در وبلاگ‌های رنگ و وارنگ از خوشی‌های کوچکی مثل لیوان چای و هوای بارانی و جمع‌های دوستانه یا غذای مامان پز و ترشی درست کردن یا شال‌های رنگی و گوشواره‌های گیلاس خوانده‌ام که باورم شده زندگی از این‌ها تجاوز نمی‌کند.

اما وقتی کلاهم را با خودم قاضی می‌کنم می‌بینم اصلن هم اینطور نیست و ما ملتی هستیم که آنقدر در فضای اجتماعی‌مان چیز بدرد بخوری از زندگی نمی‌یابیم که پناه برده‌ایم به چهار دیواری‌های کوچک خودمان و به لیوان چای گیر داده‌ایم.

داستان آقای میم گنده- 11

یک ویژگی بارز آقای میم گنده، حماقتش بود. کاراکتر خاصی که بلاهت بهش می‌آمد و اصلن با دیدنش کلمه "ابله" به زبانت جاری می‌شد. بزرگ بود. یعنی گنده بود مثل یک حیوان که جسمش رشد کرده اما روح و روانش بسیار بدوی است و اصلن همین بدویت و وحشی گریش در قیاس با جنتلمن و معنوی بودن آقای عزیز برایم جذاب ترش می‌کرد. نمی‌دانم چرا اینهمه تشنه بی‌مهری بودم؟ تشنه توحش، آزار دیدن، کتک خوردن، تحقیر و له شدن .... این‌ها به من حس اروتیکی پر از هیجان و لذت می‌داد اما نمی‌فهمیدم چرا؟ در واقع هنوز هم نتوانستم جواب سوال روانکاوم را بدهم که ازم پرسیده بود: چرا می‌خوای خودتو تنبیه کنی؟

اولین بار که در خانه‌اش را به روی من باز کرد همین بلاهت و بزرگی بدنش نظرم را جلب کرد. حماقت و ساده لوحی توی نگاهش بهم حس اعتماد می‌داد. حس اینکه آدم رو به رویت خیلی ترسو و عقب افتاده است و زورش تنها به لحاظ جسمانی به تو می‌رسد. خلاصه وقتی رفتم داخل و در را بست دیگر دیر بود برای فکر کردن به دلائل اعتماد یا عدم اعتماد به مردی که پنج دقیقه بعد میان بازوهای بزرگش گم می‌شدی و نمی‌دانستی باید لذت ببری یا به این فکر کنی که اینجا کجاست؟

راستش روز اولی که با آقای میم گنده همخوابه شدم اصلا به ارگاسم نرسیدم. سه بار با هم سکس کردیم. یعنی بار سوم را من نمی‌خواستم ولی او دیوانه بود... ومدام می‌گفت خدایا شکرت... و من خنده‌ام می‌گرفت که چرا باید موقع جان کندن روی تن دختری که به هر دوز کلک کشانده‌ایش خانه‌ات بگویی خدایا شکرت؟

اما عجیب ترین قسمت قضیه این بود که من بدون ارگاسم، بسیار لذت برد بودم و حالا فکر می‌کنم رضایت من در آن روز کذایی، بیشتر روحی بود تا جسمانی. می‌دانستم دارم خیانت می‌کنم اما ذهنم خود به خود به طرف مثبت قضیه تمایل داشت. فکرهایی می‌آمد سراغم مثل اینکه: من چقدر با جراتم و به تجربه کردن اهمیت می‌دهم و حاضرم هزینه‌اش را هم بپردازم. احساس رهایی می‌کردم. این حس که توان دیوانه کردن مردی را داشته باشی و او هم مدام ستایشت کند در کنار بقیه احساساتم، چاشنی شیرینی بود که آنقدر به مذاقم خوش آمد که این تجربه را 9 ماه کامل ادامه دادم.

تنهای تنها درآستانه فصلی سرد

من اصلن تنهایی را تجربه نکرده‌ام. بلد نیستم باهاش چه کنم. گند می‌زنم به تنهایی خودم. دستپاچه می‌شوم. هی زنگ می‌زنم به این و آن. قبلن‌ها اینقدر به دوستانم زنگ نمی‌زدم. آقای عزیز همیشه کنارم بود و ظاهرا مرا بی‌نیاز از وجود و حضور دوستانم می‌کرد. حتی با خودش دوستانی را می‌آورد که سرگرمم می‌کردند و تقریبا هر هفته برنامه‌های دوستانه خوشی داشتیم با هم. شاید باورتان نشود اما این اواخر بسیاری اوقات با خودم فکر می‌کردم به خاطر این جمع دوستانه‌ای که حول آقای عزیز شکل گرفته ترکش نمی‌کنم. خب به هر حال از آنجا که هر چیز بی‌اصالتی روزی به پایان می‌رسد این دوستی‌ها هم نتوانست نقطه اتصال من و آقای عزیز باشد و بالاخره ما هم تمام کردیم.

حالا تنها شده‌ام. فکر کنم یک ماهی شده. هر روز می‌ترسم که ساعت کار تمام شود. شروع هر بعد از ظهر که قبلا برایم اینهمه دوست داشتنی بود به آغاز برزخی از دست و پنجه نرم کردن با تنهایی تبدیل شده. هیچ کاری را بلد نیستم تنهایی انجام دهم. تنهایی قدم زدن، کافه و سینما رفتن، خرید کردن، تفریح .... اصلن بودن. بودن به تنهایی. بلد نیستم. به خدا.

همین اواخر توی یک فیلمی دیدم پسری که دوست دخترش قالش گذاشته برای فرار از تنهایی به دوستانش زنگ می‌زند. دوستانی که سال‌هاست ازشان بی‌خبر است و شاید واقعن هم خواهان دیدارشان نیست اما فشار تنهایی وادارش می‌کند ازشان خبر بگیرد و بخواهد به همراهشان یک فنجان قهوه توی کافه‌ای دنج بخورد. اما یکی کار دارد و دیگری ازدواج کرده و بچه هم دارد. یکی دوست پسر دارد و یکی از کشور خارج شده. حکایت من هم همین شده. امروز با هر کی تماس گرفتم دکم کرد. یکی گفت اونجایم خارش دارد باید بروم دکتر زنان. دیگری کلاس نقاشی دارد و یکی در کافه‌ای کار می‌کند و دور و برش پر از دوست و آشناست و به من نیازی ندارد و یکی هم سرگرم خاله بازی با فامیل شوهرش بود.

و من تنهای تنهام.... و نمی‌دانم با تنهاییم چه کنم؟
اسی طلایی