۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

واکاوی هویت در گذر زمان یا ما بیست سال بعد با چه واژه‌هایی توصیف می‌شویم


حالم دارد از روابط این دوره و زمانه به هم می‌خورد به خدا.
آخر ماها چی فکر می‌کنیم؟ ها؟ فکر می‌کنیم خیلی کووووولیم اگه با چند نفر باشیم؟ خیلی باحاله اگر یک عالمه روابط کوتاه مدت رختخوابی داشته باشیم؟ این یعنی خیلی تجربه بازیم؟
همه‌مان دیوانه شده‌ایم. ماها. یعنی نسل ما.. اواخر 50 تا حالا...... به گا رفته‌های عالم. نه ارزشی داریم و نه نداریم. این وسط مانده‌ایم همینطور ولو. تکلیفمان نه مثل مادر و پدرها و اجدادمان معلوم است و نه کاملا معلوم نیست. نه تبدیل به ضعیفه‌های تو سری خوری می‌شویم که کارمان در خانه ماندن و چشم انتظاری شوهر است و تر و خشک کردن بچه‌هایمان. نه مردانی هستیم رگ گردنی که در فکر یک لقمه نانیم برای اهل و عیال. نه به عاشقانه‌های در لانگ شات پدربزرگمان شبیهیم و نه به قصه‌های آشنایی پدر و مادرمان. نه وفایشان را آموختیم نه تجربه‌گریشان را. نه آنیم نه این. پس چی هستیم؟
ما فقط می‌دانیم چی نیستیم ولی اینکه واقعن چی هستیم را چطور باید بفهمیم؟ اصلا این را همین الان باید بدانیم یا باید بگذاریمش به عهده آیندگان؟ تا ما را چگونه روی تکمه‌های کیبرد تایپ کنند....
دنیا پر از کنش‌ها و واکنش‌هاست.

...

چند روز پیش دور همی گفتم: ینی میشه زندگی روی خوششم به ما نشون بده؟
هشت تا پوزخند نصیبم شد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

وقتی آرزو می‌کنی در اشتباه باشی...


شده تا به حال که فکری همچون یک موجود موذی نم نم بخزد توی روح و روانت؟
لحظه شکل‌گیری نطفه این فکر، خیلی عجیب است. ناگهان همچون جرقه‌ای می‌آید و می‌رود و تو همچنان در تاریکی مانده‌ای. فکری نیست که روشنت کند. جرقه‌ای است که شوک زده‌ات کرده. نمی‌دانی می‌تواند حقیقت داشته باشد یا نه. فقط می‌خواهی بی‌خیالش شوی. چرا؟ چون فکر شومی است. تاریک است سیاه و دیوانه است.
از کجا آمده آخر؟ این تخم شک از کجا ریخته شده چون زهر به خون من که اینطور از خود بی‌خودم کرده.
می‌دانید... حال اتللو را دارم. گریز یقین و گره خوردن موجود غول‌سان سیاه چسبناک و لزج شک به روح و روانت شاید هراسناکترین حالت زندگی آدم باشد. آخ‌خ‌خ... برای من هست. آنقدر جدی شده که از ذهنم به قلبم و از آنجا به سرانگشتانم جاری شده. آنقدر زیاد شده که باید می‌نوشتمش.... پس معلوم است هر چه سعی کردم این شک در من قوت نگیرد ناموفق بوده‌ام. 
آن هم چه شکی.... شک به دوست به دوستی به صداقت. شک به احتمال وقوع خیانت. آخ.... نه. تصورش هم مرا می‌کشد. نزدیکترین دوستت کسی که صبورانه دردهایت را شنیده... نه... نه نه نه
چطور این جرقه‌ای که به انبار پنبه ریخته را خاموش کنم.... حتمن اشتباه می‌کنم. می‌دانم. از آن وقت‌هایی است که آرزو می‌کنم اشتباه کنم.

آخرین حرف‌های نگفته‌ام به عاشق قلابی خیمه شب بازی که «دوستت دارم» را زیبا می‌گفت


چرا وقتی دوستم نداشتی گفتی دوست دارم؟ اگر می‌خواستی باهام بخوابی خب می‌گفتی. باور کن مهم نبود. کسی چه می‌داند. شاید ازت خوشم می‌آمد و سکس خوبی هم داشتیم. اما این جمله، همه معادلات آدم را به هم می‌زند. این «دوست دارم» لعنتی را نگو.... دیگر به کسی که نمی‌خواهی برایش بمانی و واقعن دوستش داشته باشی نگو. به کسی که فقط تنش را می‌خواهی نگو. به کسی که برایت یک بازی چند روزه سرگرم کننده است نگو....
آخ... حالا که گفتی چرا این طوری؟ چرا با این شدت چرا با این همه شور چرا با آن نگاه بیچاره‌ات قلبم را جر دادی؟ چرا هزار بار گفتی؟ چرا هر بار حرارتش بیشتر بود؟ نمی‌گویم که کاش اصلا نمی‌گفتی چون گویا محال است ولی‌ ای کاش فقط وقتی که افقی بودی به زبانت جاری می‌شد و بس. آن وقت من هم همانطور افقی باورت می‌کردم. نه بیشتر.
دارم فکر می‌کنم که متاسفانه سگ آقای میم گنده به تو شرف دارد. چرا؟ چون او می‌دانست که باید یک طوری بگوید دوستت دارم که باورم نشود و نشد. اما تو با آن ادا و اصولت با آن دوست دارم‌هات با آن بی تو می‌میرم‌هات با آن قربونت برم‌هات و چشمان خیس و دل پر غم و عجز و التماست .... نشان دادی که عاشقی و خواستی باورت کنم. باورت کردم و به محض اینکه از عشق توی قلب من مطمئن شدی ناگهان و بی هیچ مسئولیتی وسط زمین و آسمان رهایم کردی. می‌دانی هر چقد که من مازوخیستیکم تو سادیستیکی؟
ای عاشق قلابی خیمه شب باز من. بازیت با من تمام شد. این عروسک دیگر برای این نمایش به درد نمی‌خورد. البته تو را به زودی فراموش می‌کند. اما حالا تو رفته‌ای سراغ کدام عروسک بینوا و داری برای چه کسی غزل دوستت دارم می‌خوانی؟
خواهشی داشتم...
می‌توانی این جمله لعنتی «دوست دارم» را از نمایشنامه‌ات حذف کنی؟

برای وبلاگ نویس‌های پنهان خوش قلم


انقدر دوست دارم بدانم پشت بعضی نوشته‌ها چه صورتی پنهان است که نگو و نپرس.

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

آیا مازوخیسم درمان هم دارد؟


به دنبال درمان این درد است که چسبیده‌ام به هر هیولایی که می‌آید توی زندگیم و انگولک می‌کند احساس و روح و تنم را و می‌رود ؟
آیا امیدی هست که درمان شود تا آرام بگیرم و نخواهم درد را و عذاب را و شرحه شدن قلبم را؟
انگاری می‌خواهم یک نفر بیاید کارم را بسازد. ترتیب دلم را بدهد. چنان زخمی به من بزند که بشکنم و فرو بریزم و بعد.... تمام.
تمام شود این میل به آزار و عذاب.
می‌شود یعنی؟

راز 12


من خطرناک ترین موجود زندگی خودم هستم.
نام همه مردگان جهان یحیاست

نوشتنِ گم شدن در پیدا شدنتان مفید است باور کنید


دیروز به گذشته‌ام فکر می‌کردم. نه خیلی دور. 10 سال. ( ده سال خیلی دور محسوب می‌شود؟) یاد دوران دانشجویی و کسخلیت‌هام افتادم. یاد آرزوهای ابلهانم. یاد چرندیاتی که بهشان اعتقاد و ایمان(هه) ایمان! داشتم. یاد حیاط کوچک دانشکده. یاد خوابگاه. یاد هم اتاقی‌ها... دوست‌ها (هه) ... دوست‌ها!
یک جورهایی فکر می‌کنم سال‌های مهم عمرم را لا به لای همین چیزهایی که یادشان افتادم گم کردم و انگار دیگر هم پیدا نشدم. چون آن آدم یکی دیگر است و من یکی دیگر. می فهمین؟ من وقتی که به یاد آن سال‌ها می‌افتم تصویری که از خودم دارم اینی نیست که الان منم. اون "من"، اون "ماهی" یک ماهی دیگر است.... مگر آدم چقدر می‌تواند عوض شود. هان؟ چقدر؟ انقدر که دیگر عوض نیست عوضی است.
خب که چی؟ الان این‌ها را نوشتم که چی؟ هر کس تا تهش بخواند هم هیچی برایش ندارد. به درد نمی‌خورد... اما برای من دارد. نوشتمش. همین. گم شدنم را نوشتم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

دردی که در گنجه بود

مدت‌ها بود که جرئت رفتن سراغ گنجه قدیمی‌ام را نداشتم. جایی که نامه‌های یک عاشق واقعی (که دیگر نسلشان منقرض شده) را نگاه داشته‌ام. آقای عزیز را می‌گویم. امروز نوبت تمیزکاری اساسی گنجه و کمد و بند و بساطم بود. دیگر نمی‌توانستم بی‌خیال آن پاکت‌ها و ورق‌ها شوم و خودم را به ندیدن بزنم.
فقط می‌توانم بگویم که با خواندنشان عر زدم. زجه زدم. مویه کردم. نوحه خواندم. توی سرم زدم دو دستی. قلبم جر خورد. چشمم سوخت و ورقها خیس شد. جانم به لب رسید..... من با تو چه کردم ای عزیز دل... با عشق پاکت، با احساس نابت، با این همه شور و ستایش که نثار من کردی چه کردم من؟
هر چه بر سر ماهی خانوم بیاید حقش است. چند سال پیش وقتی هنوز خیلی کوچولو و معصوم بود از آسمان برایش عشقی نازل شد اهورایی با عاشقی که واقعی بود. این دو فنچ عاشق، سال‌ها با هم زندگی کردند بدون دروغ، بدون ادا، بدون سیاست، بدون دودره بازی..... تا اینکه ماهی خانوم بزرگ شد. دیگر فنچ نبود. دل صاب مرده‌اش تجربه می‌خواست. درد می‌خواست زهر می‌خواست. پس چه کرد؟ جفتش رو رنجوند. گفت تو خیلی خوبی ولی دیگه نمی‌خوامت. و نماند و رفت و دل شکست و ویران کرد.....
آی هی وآآآی که صاحب آن قلم چه روحی دارد و چه قلبی... خوش به احوال زنی که صاحب آن نگاه راستین شود و آن قلب زلال، خانه‌اش باشد. ماهی قدر ندانست. ماهی عشقش همان قدر بود... ته کشید. وا ماند. حالا حقش است هرچه به سرش می‌آید. هر که به تورش می‌خورد از هیولای بی شاخ و دم بگو تا بازیگر دروغگو تا مرد خیانت کار هر چه بر او روا دارند حقش است.

عشق دروغ نیست، عاشق چرا

عشق، دروغ نیست.
 ولی ممکن است آدمی عشق دروغینی به تو ابراز کند و تو از روی ساده‌دلی و خلوص یا حساسیت و پاکی یا نمی‌دانم چی واقعی بپنداریش. می‌دانی آنگاه چه می‌شود؟ بعد که رازها برملا شد و دروغ‌ها فاش؟
آنگاه که بهشت قلابی ساخته شده توسط عاشق بی‌چشم و رویت به جهنمی شبانه روزی تبدیل شد و تو درمانده و رها شده با ذهنی انباشته از چرا و چرا و چرا می‌مانی... می‌دانی چه می‌شود؟
می‌گویی که عشق، دروغی بیش نیست.
ماهی که دوباره عاشق شده بود و فکر می‌کرد عاشق بی‌قرارش بی او زنده نمی‌ماند به قعر جهنم رفته... دندنش نرم. ها؟
می‌دانست که دروغ می‌شنود و باورشان می‌کرد. می‌دانست که عاشق دروغینش، بازیگر تئاتری است که شیرین ساخته‌اش اما باز به تماشا مجال داد و از قضا چه بازیگر حرفه‌ای خوبی بود. به دروغگوهای ماهر اسکار نمی‌دهند آیا؟
ماهی هنوز هم بعد از گذران چندین روز از سال تازه در جهنمی تازه، نفهمیده که چرا؟ چرا مستحق شنیدن دروغ‌هایی به این بزرگی بوده آن هم وقتی که حتی یک دروغ کوچک هم از دهانش در نیامده تا به عشقش نثار کند؟
غروبی از روزهای عاشقیت، ماهی و آقای بازیگر نشسته بودند در کنجی خلوت و آقای بازیگر برای راحت کردن خیال ماهی خانوم از بایت راستگو بودنش می‌گوید: ماهی خانوم ... ببخشید که انقدر رکم ولی آخه برای چی باید به تو دروغ بگم؟ تو که چیزی نداری که من به خاطرش به تو دروغ بگم. ها؟
و گذشت و گذشت و گذشت .... و ماهی هر روز دهان می‌بست و از شنیدن دروغ‌های آشکار عاشق هنرپیشه‌اش دم نمی‌زد و با خود می‌اندیشید ... آخر چیزی ندام که به خاطرش به من دروغ بگوید؟ چرا باید این کار را کند؟
ای ابله....
مگر دخترک پرسه زن خیابان‌های تهران به جز عشق خالص توی قلبش، به جز نگاه مهربانش، به جز صبرش و به جز تنش دیگر چه دارد... همین ها آیا برای دروغ گفتن به این دخترک، کافی نیست؟
عشق، دروغ نیست
عاشق چرا...