۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

وقتی آرزو می‌کنی در اشتباه باشی...


شده تا به حال که فکری همچون یک موجود موذی نم نم بخزد توی روح و روانت؟
لحظه شکل‌گیری نطفه این فکر، خیلی عجیب است. ناگهان همچون جرقه‌ای می‌آید و می‌رود و تو همچنان در تاریکی مانده‌ای. فکری نیست که روشنت کند. جرقه‌ای است که شوک زده‌ات کرده. نمی‌دانی می‌تواند حقیقت داشته باشد یا نه. فقط می‌خواهی بی‌خیالش شوی. چرا؟ چون فکر شومی است. تاریک است سیاه و دیوانه است.
از کجا آمده آخر؟ این تخم شک از کجا ریخته شده چون زهر به خون من که اینطور از خود بی‌خودم کرده.
می‌دانید... حال اتللو را دارم. گریز یقین و گره خوردن موجود غول‌سان سیاه چسبناک و لزج شک به روح و روانت شاید هراسناکترین حالت زندگی آدم باشد. آخ‌خ‌خ... برای من هست. آنقدر جدی شده که از ذهنم به قلبم و از آنجا به سرانگشتانم جاری شده. آنقدر زیاد شده که باید می‌نوشتمش.... پس معلوم است هر چه سعی کردم این شک در من قوت نگیرد ناموفق بوده‌ام. 
آن هم چه شکی.... شک به دوست به دوستی به صداقت. شک به احتمال وقوع خیانت. آخ.... نه. تصورش هم مرا می‌کشد. نزدیکترین دوستت کسی که صبورانه دردهایت را شنیده... نه... نه نه نه
چطور این جرقه‌ای که به انبار پنبه ریخته را خاموش کنم.... حتمن اشتباه می‌کنم. می‌دانم. از آن وقت‌هایی است که آرزو می‌کنم اشتباه کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر