۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

داستان آقای میم گنده - 9


راستی هم که تا به حال ننوشتم که چطور رابطه ما به هم خورد. حتی ننوشتم که واقعن چطور شروع شد و چطور ادامه پیدا کرد. ولی عیبی ندارد. با خودم قرار گذاشته‌ام در این وبلاگ بدون هیچ برنامه و چهارچوبی بنویسم و نظمی را در روایات رعایت نکنم. – نمی‌دانم. شاید این هم خودش یک قاعده و نظمی است-  ولی خب از آن جایی که در زندگیم زیادی قانون و نظم دارم می‌خواهم اینجا دیگر بی‌خیالش بشوم. هر چیزی که حسش بود می‌نوسیم و به توالی زمانیش توجهی نمی‌کنم.

آقای میم گنده مرا دوست نداشت. فقط می‌خواست با او باشم. تنم را می‌خواست. آن اوائل حس می‌کردم حتی با دانستن اینکه کسی به من توجه نشان می‌دهد حسادت می‌کند. اما خیلی زود فهمیدم که تاریخ انقضای دخترها برای او خیلی فوری است. تازه من با دوام‌ترین دختر دور و برش بودم مثلا. 9 ماه با هم بودیم و در آخر همچون یک زن آبستن بارم را زمین گذاشتم. باری از تحمل خیانت، دروغ، درویی، هرزگی، وحشیگری و هوس.

هنوز هم که به آن روزها فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم آخر چطور توانستی چنین چیزهایی را تحمل کنی؟ اینکه بدانی کسی دارد اینهمه واضح به تو دروغ می‌گوید و تو بااشتیاق دروغش را باور می‌کردی؟ بدانی تن تو برای او تضمین لذتی است که رایگان به دست آورده اما در کمال ناباوری تو را هرزه و جنده می‌خواند؟ می‌دانی زنهایی که هر روز برایش کامنت‌های عاشقانه می‌گذارند دوست‌های معمولی نیستند مثل خودت آن وقت می‌پذیری که با مرد درستی سر و کار داری؟ می‌دانستی آن که دارد همزمان با سه دختر چت می‌کند به هوای خواب بودن تو و تو چشم بر هم نزدی تمام شب را و رخت حقارت پوشیدی تا صبح شود و صبح با لبخند و مهر بوسیدی و گفتی خداحافظ.....

انگاری آن دخترک ماهی نبود...

داستان آقای میم گنده – 8

می‌گویند زمین گرد است ها! می‌گویند کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم می‌رسه ها! می‌گویند دنیا خیلی کوچیکه ها... ولی باید به این یکی، جمله دنیای مجازی کوچیک‌تره رو اضافه کنند. بعله. دنیای مجازی آنقدرکوچک است که اگر هم بخواهی گم و گور شوی و ریخت کسی را آن تو نبینی آخرش نمی‌شود. همین طور است که در این دنیایی فیس بوقی به هر سو که می‌روم و هر چهره‌ای که به خود می‌گیرم این آقای میم گنده جلوی روی من سبز می‌شود. بعد از نود و اندی همین الان داشتم به صورت فیس بوقی با ایشان می‌چتیدم. بعله. و نمی‌دانست که من کی هستم و من هم مثلا نمی‌دانستم. آخر یک جای دنج فکری در این فیس بوق درست کرده‌ام چندتا آدم بی‌کار که مخ‌درد دارند می‌آیند آن تو نظر می‌دهند. چه می‌دانستم یک روزی این آقای میم گنده هم می‌آید نظر بدهد. چه می‌دانستم مخش این‌ همه درد داشته باشد آن هم در این حیطه مورد علاقه ما!
حس ناجوری به من دست داد. نمی‌خواهم فیلم هندی بازی در بیاورم ولی به مثابه یک ابله چشمانم پر اشک شد. (البته خیلی سریع نهیب زدم بکش کنار ماهی جان . حالا وقت حال گیری است نه احساساتی شدن)
نکند می‌داند که این هویت ناشناس منم؟
قبل از خداحافظی گفت احساس میکنم با تک تک سلول‌های وجود تو آشنام
دارم می‌لرزم......

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

بلوغ دخترها زیاد هم قشنگ نیست... رنگ خون دارد

یک جایی یک چیزی خواندم درباره بلوغ و وسط‌هایش دیدم دارم های های گریه می‌کنم.

بلوغ دخترها با پسرها تومنی نه قرون فرق دارد. فقط دخترها می‌دانند من چه می‌گویم. همه چیز عوضی می‌شود. یکهو بزرگ می‌شوی. هنوز کودکی. هنوز می‌خواهی کودک بمانی. اما ناگهان همه تو را خانوم خطاب می‌کنند و انتظار شرم و حیا دارند.
امان .... امان از این سینه‌ها. یا درست بگویم پستان‌ها... وقتی می‌خواهند رشد کنند دمار از روزگارت درمی‌آورند و دردش تمامی ندارد. انگاری کسی مدام از درون بدنت به بیرون لگد می‌پراند تا این توپ گرد، کم کم قلمبه شود و آبرویت را ببرد. مدام قوز می‌کنی. نوک پستان‌ها شرم زده‌ات می‌کند. نمی‌دانی چطور قایمشان کنی و متنفر می‌شوی از هر چشمی که خیره می‌شود به بزرگ شدنت، به خانوم شدنت، از اینکه چرا همه می‌بینندت، که چرا همه دارند متوجه می‌شوند که دیگر بزرگ شده‌ای اما نمی‌خواهی... نمی‌خواهیش این پروانه شدن را. این پیله دری تو را از هراس می‌کشد.

 یک جای بد و وحشتبار بلوغ، خون است برای دخترها. خون. مایع لزجی که جز در مواقع خطر و رنج و عذاب نمی‌بینیش و حالا همه از خونریزی تو لبخند مرموزی به لب دارند و در گوش هم پچ پچ می‌کنند و در آن هنگام تو خود را موضوع تمام گفتگوها می‌پنداری. کمرت و زیر دلت از درد در حال انفجار است و نمی‌دانی به که بگویی که باورت کند.

مادر. آری مادر. اما او هم که تا کنون دوای هر دردی را داشته و پناهت بوده حالا به درد تو لبخند می‌زند. آن را کوچک می‌شمارد و خوردن هر قرصی را بر تو حرام می‌کند. اشکت را نمی‌بیند. دردت را به رو نم‌آورد. حقیرت می‌کند با بی‌محلیش و تازه اگر جایی باشی که برادرانت هستند یا مردی دیگر که ممکن است متوجه حال و روزت شود، نهیبت میزند که " زشته . بس کن چیزی نیست...." یادم نمی‌رود که چقدر شرم کشیدم از پستان‌هایم که از زیر لباس‌هایم خودی نشان می‌دادند و هر کسی جز مادرم آن را می‌دید... و می‌دانید دیگر... مادر است که باید برای دخترش اولین بار سوتین بخرد (یا به قول مادر جان کرست) و به او یاد دهد چطور آن را تنهایی ببندد.

هنوز نمی‌فهمم این سختی و ظلم مادرم را. بلوغ خشنی داشتم. بی هیچ ملاطفت. بی هیچ آگاهی قبلی. آنچه می‌دانستم تنها دانش دروغین سینه به سینه‌ای بود که از دوستان ابله همسن و سالم دریافته بودم. دانسته‌هایی ناقص که نه تنها خیالم را راحت نمی‌گذاشت که بسیار پریشان و مضطربم هم می‌کرد.

مادرم در مقابل زنی من در مقابل زنانگی من بسیار سنگ بود. زن بودن را خوب نیاموختم. زن بودن را دوست دارم اما برایم مثل مشق خط بود. اول‌هایش آنقدر سخت بود که ترجیح داده‌ام فراموشش کنم. فقط گاهی یادش می‌افتم و بغضم میترکد. حالا به تمرین‌های امروز زن بودنم می‌اندیشم....
راستش... مادرم از من زنی خشن ساخته است.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

خوش شانس‌ترین آدم‌ها اون‌هایی هستن که می‌تونن کاری رو انجام بدن که دوست دارن.

ویولون زن آشفته‌ای که توی کوچه خلوت، چهارگاه می‌زند اول صبحی

توی کوچه‌ای که من مجبورم هر روز صبح از آن بگذرم گاهی مردی هست که ویولن می‌نوازد و برای رهگذران آرزوی خوشبختی و سپید روزی دارد. او پول می‌خواهد. چندین سال است که صبح‌ها در کوچه خلوت منتهی به محل کارم او را می‌بینم و محلش نمی‌گذارم. امروز کوچه خلوت تر از همیشه بود و نگاه او تنها به من. گفت: خوشبخت باشی دخترم. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم. اما کمی بعد دیدم که در خیالم دارم با او حرف میزنم.
چرا؟
چرا برنگشتم که سوالاتم را بریزم بیرون؟ می‌خواستم بپرسم دستگاه هم می‌داند؟ می‌خواستم بدانم چرا در این کوچه می‌نوازد؟ می‌خواستم بهش لبخند بزنم و محبتی که در دلم به این نوازنده دارم نثارش کنم. پس چرا  نکردم؟ چرا نپرسیدم؟ چرا هزار تومن از کیفم در نیاوردم و این گفتگو را آغاز نکردم.
همیشه می‌نالم از زندگی روتین بی‌اتفاقی که دچارش شده‌ام. اما امروز فهمیدم که بارها و بارها در مقابل اتفاقات زندگی سرم را پایین انداخته و رد شده‌ام. سر به زیر و خجالتی، تمامی اتفاقات زندگیم را نادیده گرفته‌ام.
فکر می‌کنید منظورم از اتفاق چیست؟ فکر می‌کنید می‌خواهم معجزه شود؟ نه. من دیگر 18 ساله نیستم و توقعم از واژه "اتفاق" خیلی ناچیز است. و چه چیز مهمتر از اینکه تو روزت را با خوبی به یک انسان دیگر آغاز کنی. که از او سوال کنی و او حس کند برایت مهم است و دیده می‌شود. که داستانی می‌شود از تویش درآورد و چه و چه.
امروز به تمامی اتفاق‌های کوچک و بزرگ زندگیم فکر کردم که از کنارشان گذشتم و همان زندگی روتین لعنتی را که ازش بیزارم برای خودم درست کرده‌ام. حالا می‌فهمم ما مسئول خیلی چیزهای ناخوشایند در زندگی خودمان هستیم.
فکر می‌کنم نوشتن یک راه در رو برای کسانی است که زندگیشان مثل من افتاده است به دام تکرار.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

داستان آقای میم گنده – 7

چرا به خودم دروغ بگویم؟ دلم تنها برای یک چیز آقای میم گنده تنگ می‌شود و آن هم هم‌آغوشی با اوست. او مردانه‌ترین موجودی است که تا این لحظه از عمرم تجربه کرده‌ام. زندگی من هنگامی که با او بودم سرشار از حس زنی و لطافت بود.
خب البته او مردی بود که خیلی‌ها با دیدنش دماغشان را می‌گیرند و می‌گویند پیف پیف بوی گند عرق می‌دهد؛ یا می‌گویند چه ابله است! یا می‌گویند این هم آدمه آخه تو باهاش می‌پری؟؟؟
می‌دانم .... راستش ممکن است حق با این خانم‌ها و آقایان بالایی باشد. اما تجربه من از زنانگی خودم در بهترین شکلش در کنار مردی شکل گرفته که بسیار وحشی بود و رام نشدنی، غریزه خالص بود و می‌درید و فریاد لذتش، بدوی‌ترین صدایی بود که تا کنون شنیده‌ام.
شاید اشتباه باشد اما در این لحظه از زندگی‌ام این‌طور فکر می‌کنم:
شکل گیری و تکامل زن یا مرد درون آدم‌ها و رشد زنانگی و مردانگی آن‌ها پس از بلوغ جنسی، بسیار به افرادی از جنس مخالف بستگی دارد که با آن‌ها معاشرت می‌کنند و هم آغوشی دارند.

زنانه زیستن

زنانه بودن همیشه برایم مهم بوده و می‌دانم یک مرد هر چه مردانه‌تر باشد، زن کنارش (دوست دخترش، همسرش، معشوقه‌اش) زنانه‌تر می‌زید.

در آستانه

انگاری در آستانه از دست دادن زنانگیم هستم.