راستی هم که تا به حال ننوشتم که چطور رابطه ما به هم خورد. حتی ننوشتم که واقعن چطور شروع شد و چطور ادامه پیدا کرد. ولی عیبی ندارد. با خودم قرار گذاشتهام در این وبلاگ بدون هیچ برنامه و چهارچوبی بنویسم و نظمی را در روایات رعایت نکنم. – نمیدانم. شاید این هم خودش یک قاعده و نظمی است- ولی خب از آن جایی که در زندگیم زیادی قانون و نظم دارم میخواهم اینجا دیگر بیخیالش بشوم. هر چیزی که حسش بود مینوسیم و به توالی زمانیش توجهی نمیکنم.
آقای میم گنده مرا دوست نداشت. فقط میخواست با او باشم. تنم را میخواست. آن اوائل حس میکردم حتی با دانستن اینکه کسی به من توجه نشان میدهد حسادت میکند. اما خیلی زود فهمیدم که تاریخ انقضای دخترها برای او خیلی فوری است. تازه من با دوامترین دختر دور و برش بودم مثلا. 9 ماه با هم بودیم و در آخر همچون یک زن آبستن بارم را زمین گذاشتم. باری از تحمل خیانت، دروغ، درویی، هرزگی، وحشیگری و هوس.
هنوز هم که به آن روزها فکر میکنم از خودم میپرسم آخر چطور توانستی چنین چیزهایی را تحمل کنی؟ اینکه بدانی کسی دارد اینهمه واضح به تو دروغ میگوید و تو بااشتیاق دروغش را باور میکردی؟ بدانی تن تو برای او تضمین لذتی است که رایگان به دست آورده اما در کمال ناباوری تو را هرزه و جنده میخواند؟ میدانی زنهایی که هر روز برایش کامنتهای عاشقانه میگذارند دوستهای معمولی نیستند مثل خودت آن وقت میپذیری که با مرد درستی سر و کار داری؟ میدانستی آن که دارد همزمان با سه دختر چت میکند به هوای خواب بودن تو و تو چشم بر هم نزدی تمام شب را و رخت حقارت پوشیدی تا صبح شود و صبح با لبخند و مهر بوسیدی و گفتی خداحافظ.....
انگاری آن دخترک ماهی نبود...