یک جایی یک چیزی خواندم درباره بلوغ و وسطهایش دیدم دارم های های گریه میکنم.
بلوغ دخترها با پسرها تومنی نه قرون فرق دارد. فقط دخترها میدانند من چه میگویم. همه چیز عوضی میشود. یکهو بزرگ میشوی. هنوز کودکی. هنوز میخواهی کودک بمانی. اما ناگهان همه تو را خانوم خطاب میکنند و انتظار شرم و حیا دارند.
امان .... امان از این سینهها. یا درست بگویم پستانها... وقتی میخواهند رشد کنند دمار از روزگارت درمیآورند و دردش تمامی ندارد. انگاری کسی مدام از درون بدنت به بیرون لگد میپراند تا این توپ گرد، کم کم قلمبه شود و آبرویت را ببرد. مدام قوز میکنی. نوک پستانها شرم زدهات میکند. نمیدانی چطور قایمشان کنی و متنفر میشوی از هر چشمی که خیره میشود به بزرگ شدنت، به خانوم شدنت، از اینکه چرا همه میبینندت، که چرا همه دارند متوجه میشوند که دیگر بزرگ شدهای اما نمیخواهی... نمیخواهیش این پروانه شدن را. این پیله دری تو را از هراس میکشد.
یک جای بد و وحشتبار بلوغ، خون است برای دخترها. خون. مایع لزجی که جز در مواقع خطر و رنج و عذاب نمیبینیش و حالا همه از خونریزی تو لبخند مرموزی به لب دارند و در گوش هم پچ پچ میکنند و در آن هنگام تو خود را موضوع تمام گفتگوها میپنداری. کمرت و زیر دلت از درد در حال انفجار است و نمیدانی به که بگویی که باورت کند.
مادر. آری مادر. اما او هم که تا کنون دوای هر دردی را داشته و پناهت بوده حالا به درد تو لبخند میزند. آن را کوچک میشمارد و خوردن هر قرصی را بر تو حرام میکند. اشکت را نمیبیند. دردت را به رو نمآورد. حقیرت میکند با بیمحلیش و تازه اگر جایی باشی که برادرانت هستند یا مردی دیگر که ممکن است متوجه حال و روزت شود، نهیبت میزند که " زشته . بس کن چیزی نیست...." یادم نمیرود که چقدر شرم کشیدم از پستانهایم که از زیر لباسهایم خودی نشان میدادند و هر کسی جز مادرم آن را میدید... و میدانید دیگر... مادر است که باید برای دخترش اولین بار سوتین بخرد (یا به قول مادر جان کرست) و به او یاد دهد چطور آن را تنهایی ببندد.
هنوز نمیفهمم این سختی و ظلم مادرم را. بلوغ خشنی داشتم. بی هیچ ملاطفت. بی هیچ آگاهی قبلی. آنچه میدانستم تنها دانش دروغین سینه به سینهای بود که از دوستان ابله همسن و سالم دریافته بودم. دانستههایی ناقص که نه تنها خیالم را راحت نمیگذاشت که بسیار پریشان و مضطربم هم میکرد.
مادرم در مقابل زنی من در مقابل زنانگی من بسیار سنگ بود. زن بودن را خوب نیاموختم. زن بودن را دوست دارم اما برایم مثل مشق خط بود. اولهایش آنقدر سخت بود که ترجیح دادهام فراموشش کنم. فقط گاهی یادش میافتم و بغضم میترکد. حالا به تمرینهای امروز زن بودنم میاندیشم....
راستش... مادرم از من زنی خشن ساخته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر