۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

مست دروغهای تو شدم ای عزیزتر از جان

دروغ
هیولای موذی سیالی است که از دهن هر کس یک جور بیرون می‌آید. گاهی یک بخار غلیظ سبز رنگ است که تابلو می‌کند طرف را. طوری که دیگر نمی‌تواند در مقابل نگاه گرد شده‌ات طاقت بیاورد و اعتراف می‌کند که دارد دروغ می‌گوید.

گاهی اما یک مه سپید رنگ است که حتی سپیدیش هم خیلی کم و مایل به نامرئی شدن و بسیار معصومانه و دلبر است. طوری که تو می‌دانی این همان دروغ سبز رنگ است اما ظاهرش را ملایم کرده و زیبا شده اما .... اما تمایل داری که باورش کنی.

بعضی‌ها هستند توی زندگی آدم که می‌خواهی دروغشان را باور کنی. می‌خواهی اصلا دروغ بگویند و قانعت کنند تا مبادا تلخی رو به رو شدن با حقیقتی دردناک (که اتفاقا می‌دانی چیست) را تجربه کنی. می‌خواهی رو در رو شدن با واقعیت را به تعویق بیندازی. می‌خواهی به این دروغ‌گوی خوش فکر دوست داشتنی مهلت بدهی که دیگر از این ابرهای سپید رنگ دلبر از خودش ساطع نکند. می‌خواهی تمامش کند. می‌خواهی زمان بدهی. اما مست این دروغ‌ها می‌شوی. تنفس دراین گرد سپید زیبا مست و گیجت می‌کند. ای داد ای بیداد.... کی جمع می‌شوی ماهی جان؟

در باب عاشقیت

بعد از مدت‌ها آمده‌ام سراغ وبلاگم. نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم و اصلا کسی هست که بخواندش در این برهوت مجازی یا نه. فقط می‌دانم که دلم تنگ شده برایش و دوستش دارم و شاید بزرگترین راز زندگیم باشد.
وقتی که زیادی درگیر چیزی شوم و مخم هنگ کند می‌آیم اینجا و تخلیه‌اش می‌کنم. الان مهمترین مشغولیت زندگیم شده عاشقیت!
وای که چه مصیبتی است. دلت مدام به درد می‌آید. مدام در فکر کس دیگری. خودت نیستی. روحت بال بال می‌زند. اگر دو بار جواب تلفنت را ندهد هزار تا فکر می‌کنی .... فکرهایی که حالت را از خودت به هم می‌زند. صدایش را نشنوی دیوانه‌ای. هیچ چیز برایت زیبا نیست وقتی او نباشد. آخ... آخ از وابستگی.... می‌خواهی همه جا بهت بچسبد و همه جا بهش بچسبی... احساس ضعف می‌کنی. بال و پرت را می‌ریزد این وابستگی. بیچاره‌ات می‌کند. غرورت را له می‌کند.
پس چه چیزی دارد این عشق که خوشش می‌کند؟ یعنی با این اوصاف آدم مرض دارد که عاشق شود؟
لابد دارد. عشق آدم را به گا می‌دهد. همین و بس. اما خوب است این به گا رفتگی. فرق دارد با مدل‌های دیگر. لذت عاشقی آنقدر زیاد است که دردش را به جان می‌خری. پس خفه شو ماهی جان و بگیر بشین به عاشقیتت برس و نق نزن.

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

داستان آقای میم گنده - پایان

عاشق شده‌ام و میم گنده، یادگار روزهای هرزگی و حال بد و اتاق تاریک و ذهن درهم و جسم بی‌حرمت شده به پایان رسید.
برای همیشه...

اعتراف نامه‌ای در مدح عشق

این روزها فقط یک تکیه کلام دارم: عجب دنیای عجیبی است!
اینجا معتقد بودم که درگیری، تنها به تن است و لذتی که در ان نهفته است. فکر می‌کردم عجب انسان به فاک رفته‌ای شده‌ام. دیگر قلب ندارم. تنها تنم. اما حالا می‌دانم درگیری یعنی چه. حالا می‌دانم که درگیرم و ساخته نشده‌ام برای لذت تنانی. حالا می‌فهمم که چه حال و روز بدی داشته‌ام یکی دوسال اخیر... اینها را حالا می‌فهمم که درگیر وجود کسی شده‌ام. کسی که نجاتم می‌دهد. دست بهش نزده‌ام. دست به من نزده. ولی می‌خواهمش با قلبم. با همه شریان‌های روحم. با نفسم. با هر دم و بازدم و نگاهی نمی‌خواهم از هیچ کس جز او....
نمی‌دانستم ماهی خانوم دوباره عاشق می‌شود.

پ.ن: تا به حال هرچه در این وبلاگ گفته‌ام از دروغ و مضحک بودن عشق، همه را پس می‌گیرم و رسما اعلام می‌کنم که غلط کردم.