۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

آبان ماه لعنتی

توی یک روز آبان ماهی سرد
عاشقش شدم
هفت سال بعد
توی یک روز آبان ماهی دیگر
که تلخ بود
که سیاه بود و سرد
گفتم خداحافظ....

دیگر ندیدمش

شو ماست گو آآآآن


توی جاده دماوند بودیم. سال 86-85 بود. دقیق یادم نیست. اون موقع هنوز پیکان سفیدشو داشت و با چهل بسم الله می‌رفتیم تا دماوند و برمی‌گشتیم. هیچ کس نمی‌دانست. حتی به دوستانمان هم نمی‌گفتیم. به خانواده‌ها که اصصصلن. اون بیچاره با مصیبت و هزار دوز و کلک کلیدهای خانه ویلایی دماوند پدرش را کش رفته و داده بود از روش بسازن و با چه کس کلک بازی هر دفعه می‌رفتیم دماوند و چه استرسی رو متحمل می‌شدیم برای یک ساعت با هم بودن. با هم خوابیدن. تجربه عشق بازی. هر دومون ویرجینِ ویرجین بودیم. هر دومون برای هم، اولین بودیم.

یادم می‌آید که وسط تابستان هم که می‌رفتیم آنجا من باز هم یخ می‌زدم. وقتی تن برهنه‌ام می‌خورد به رختخواب‌های سرد و تمیز خانه ویلایی و حتی موقع عشق بازی معصومانه‌مان با اینکه نور آفتاب از لا به لای پرده‌های توری می‌بارید توی اتاق و با اینکه توی بغلش بودم باز هم گرمم نمی‌شد. هیجان رفتن و برگشتن از جایی که تویش برای اولین بار هم آغوشی را تجربه کرده بودیم و هر دفعه با هم بودنمان را تمرین می‌کردیم به قدری بود که باعث می‌شد هر چند امکانش کم بود اما تا می‌توانستیم خطر را به جان بخریم و برویم دماوند.

توی ماشین نشسته‌ایم تو جاده دماوند. صدای موسیقی بی‌کیفیتی از دستگاه لکنتی پیکان در می‌آید. شو ماست گو آآآآآآن.... و هزار بار گوشش می‌دهیم تا برسیم. فکرهای ناجوری که می‌آید توی ذهنم مغلوب هیجان اولین هم‌آغوشی که هیچ تصوری ازش ندارم می‌شود. نمی‌دانم چه می‌شود. گاهی فکر می‌کنم می‌نشینیم کلی با هم حرف می‌زنیم. چای می‌خوریم و کمی هم همدیگر را می‌بوسیم. بوسیدن! تنها چیزی که تا آن لحظه، مشترکن تجربه‌اش کرده‌ایم و لذتش باعث شده بیشتر و بیشتر بخواهیم.

شو ماست گو آآآن... رسیدیم. حیاط چه قشنگ است. خانه چه جمع و جور و دوست داشتنی است. می‌رویم توی حال. رنگ‌ها گرم است. یک روز بهاری است و من هم توی بهار زندگیم همه چیز را تازه می‌بینم. توی آینه خودم را نگاه می‌کنم و می‌خواهم ببینم همه چیز سر جایش هست یا نه که دست‌هایش از پشت دور کمرم حلقه می‌شود و این آغاز اولین آغوشی بود که حالا می‌فهمم هیچ وقت گرمم نکرد نه در آن خانه سرد و نه تا هفت سال دیگر که همه چیز با درد و اندوه یک روز پاییزی و سرد، تمام شد...

راستش می‌خواستم بیشتر بنویسم... می‌خواستم از بی‌تجربگی و هیجان هم آغوشی اولم بنویسم ولی... نمی‌شود... یعنی نمی‌توانم.... هجوم خاطره‌ها و تلخی تجربه‌های ناگریز زندگی توانم را گرفته... بی‌خیالش شدم..... چه می‌شه کرد... شو ماست گو آآآآن.......