۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

چراهای الکن بی‌جواب مانده

بعد سال‌ها دوباره توی همان کافه همیشگی من و آقای عزیز نشسته‌ام. صاحب کافه با دیدنم  خوشحال می‌شود و استقبالم می‌کند و می‌پرسد که چرا پیدایمان نیست. من هم بهانه‌هایی جور می‌کنم و وعده می‌دهم که در آینده بیشتر بیایم و در این حین ذهنم درگیر آن ضمیر جمعی است که برای منِ تنها استفاده کرده است. «پیدایتان نیست.»
و من تنها پشت میز دو نفره نشسته‌ام و فکر می‌کنم چرا «پیدایمان نیست». کجا گم شده‌ایم که دیگر نه خودمان و نه هیچ کس دیگر پیدایمان نکرد.

نمی‌دانم چه مرگم شده که این روزها مدام یادش هستم. حالا و پس از دو سال پایان رابطه چه می‌شود که همزمان با گریز ذهنم به آن روزها همه چیز دور و برم نیز مدام به او اشاره می‌کند. همه چیز یک جور غریبی مرا به سوی او سوق می‌دهد. انگاری عناصر این دنیا با هم هماهنگ شده‌اند تا من به او فکر کنم. شاید هم ذهن من درگیر اوست و فرقی نمی‌کند چی دور و برم باشد. خواه ناخواه به او اشاره می‌شود.

چرا پیدایمان نیست... چرا گم شده‌ایم؟ چرا تمام شدیم؟ چرا دیگر مایی وجود ندارد؟ ذهنم پر از این چراهای بی جواب است. همیشه می‌گفت «چرا» یک پرسش رو به عقب است و بسیار منفعلانه. نباید در این چراها بمانیم. باید که سؤال بعدی‌ات با واژه‌ای غیر از چرا پرسیده شود وگرنه همیشه عقبی...
و من مانده‌ام همان عقب... جایی میان چراهای بی‌شمار و منفعلانه‌ام گم و گور شده‌ام و سؤال بعدی به ذهنم خطور نکرده هنوز.... اما می‌دانم که او از این چراهای الکن گذر کرده و سوال‌های دیگرش را هم پرسیده حتی... کسی چه می‌داند شاید جواب هم داشته باشد....

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

کافه فرانسه... سال 1344 تا به حال

از دانشگاه می‌زنم بیرون. شب پاییزی خیابان انقلاب مرا پرت می‌کند به همین چند سال پیش. انگار همین الان باشد... بی‌اختیار دم کافه فرانسه چشم می‌چرخانم برای دیدن لبخند آشنایی که مرا از دور به خود می‌خواند. چشم‌های مهربانی که نگران گذر من از عرض خیابان وصال است و مشتاق دیدارم. طرح لبخندش را در لحظه‌ای ازلی به خاطر سپرده‌ام و همیشه روبه‌رویم است و هر گاه که اراده کنم می‌یابمش. انگاری همه چیز اسلوموشن شده و تنها دو نفر روی این کره خاکی هستند. آن هم درست در خیابان انقلاب و یکی از آن دو نفر همانی است که وقتی نیست بودش را بیش از همیشه حس می‌کنم. هستی که از فقدانش یافته می‌شود.

همیشه همینطور بود. وقتی که قرار می‌گذاشتیم زودتر از من می‌رسید که نکند مرا منتظر بگذارد. حالا هم بی‌آنکه بدانم آمده. می‌خواهد مرا مهمان شیرینی‌های وسوسه انگیز فرانسه کند. وسط خیابان چشم‌هایش دقیقن رو‌به‌رویم است. دست‌ها توی جیب شلوار. یک سویشرت مشکی با راه راه‌های قهوه‌ای پوشیده حتمن. موهایش را باد آشفته. سرش کمی خم شده به سمت راستش و به من زل زده. مشتاق، نگران، مهربان، در انتظار دیدار... انگاری که دارد به یک اثر هنری توی موزه نگاه می‌کند. نگاه یک آشنا، یک دوست به دوستی که هزار سال است ندیده و با وجود دیدارهای هر روزه انگاری تازگی اش را از دست نمی‌دهد. طوری نگاه می‌کند نه انگار که هفت سال است هر روز و هر روز مرا دیده. و لبخندش.... همان جادویی است که طرح این صورت آشنا را ازلی کرده در خاطرم. لبخندی که تشخیص مهربانی در آن از تشخیص آبی آسمان در روزهای پاک تهران آسان‌تر است. و آری.... این طرح آشنای بی‌بدیل آن سوی خیابان، کنار در ورودی کافه فرانسه، منتظر است تا خستگی یک روز شلوغ را از من بگیرد و به جایش وجودم را پر کند از محبت، توجه، احترام، ستایش و عشق و عشق و عشق....

چراغ عبور پیاده قرمز می‌شود... ماشین‌ها هجوم می‌آورند. وسط انقلاب مانده‌ام. چهار راه مرا می‌بلعد. طرح آشنای لبخند توی بوق بی‌امان ماشین‌ها گم می‌شود. خبری از اسلوموشن نیست و من و او تنها آدم‌های این کره خاکی نیستیم.... اصلن مایی در کار نبود.... کافه فرانسه بود از سال 1344 تا به حال......

تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه


دور هم نشسته‌اند و فضای کوچک کافه را سر و صدایشان پر کرده. انگاری کلاس و درس و دانشگاه را دودر کرده اند و حالا از هر دری حرف می‌زنند. چند دختر و چند پسر. گویا همه‌شان سعی دارند یکی از دخترها را قانع کنند ازدواج نکند و به دوستی‌اش با پسری که دوستش دارد پایان دهد:
-    وابستگی احمقانه است.
-    الان دیگه ازدواج ابلهانه‌ترین کار دنیاست.
-    تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه!
-    به یارو یه دروغ گفتی برات شعر گفته، اگه خیانت کنی حتمن رمان می‌نویسه ...
همه می‌خندند. یکی از دخترها می‌خواهد به دختری که هدف تمامی حرفهاست حالی کند که اینها دارند چرند می‌گویند و «آرش» پسر خوبی است و بهتر است اگر دوستش دارد از دستش ندهد. از دخترک تعجب می‌کنم که بی اعتنا به این اشاره وقتی پسرها آرشش را مسخره می‌کنند و بدون اینکه تا به حال دیده باشندش مدام بدگویی‌اش را می‌کنند لبخند می‌زند و سعی می‌کند طوری جواب بگوید که پسرها را نرنجاند. حتی گاهی با آنها همراه می‌شود.
انگاری آدم‌ها توی دور همی‌های دوستانه‌شان می‌خواهند طرف حق باشند و بقیه با آنها همدلی کنند و برایشان سوگوار باشند و دل بسوزانند و در نهایت بگویند «تو حیفی ...» اما بد ماجرا این است که بعد از ساعت کافه هر که سراغ کار خودش می‌رود و تو می‌مانی و اینهمه تناقض و دل آشوبی تازه. فکرهایت شروع می‌شود:
نکند راست می‌گویند... نکند دارم وقتم را تلف می‌کنم با آرش (یا هر کس دیگر) ... می‌توانم موقعیت‌های بهتری داشته باشم. چرا من به او زنگ بزنم... چرا به فکرش باشم... این‌همه آدم دور و برم است... آینده من به یک نفر محدود نمی‌شود....

می‌گذرد. یک سال و نیم بعد. دور همی با همین دوستان! توی کافه. آرشی وجود ندارد و دخترک نه ازدواج کرده، نه وابسته شده، نه دل داده و نه دل دار است.... و دوستان:
-    چرا آخه..... ناراحت شدم.
-    آخی حیف بود.... خیلی به هم می‌آمدید.
-    دیگه یکی مثل آرش رو از کجا پیدا می‌کنی.
-    باباجان دختر تونست یکی رو پیدا کنه باید بچسبه بهش ....
وقت کافه می‌گذرد. هر کی می‌رود پی کار و زندگی‌اش. تو میمانی تنها باز هم با کلی تناقض و دل آشوبی:
نکند اشتباه کردم... آرش کجاست... الان چه کار می‌کند... آیا می‌توانم باز هم برگردم... اصلن برگردم یا نه؟ چه کرده‌ام با خودم و زندگیم؟... چی درست است وچی غلط؟
البته واقعن این طور نیست که تباه شدن یک رابطه به حرف این وآن باشد. اما آتشی است در انبار پنبه جوانی و خامی....
شاید آقای عزیز را این شکلی از دست داده‌ام....

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

دوست داشتن بی‌حساب و کتابم آرزوست

وقتی باید برای ابراز احساست، دو دوتا کنی و حتی به چهار هم قانع نباشی، دنیا بی‌رحم‌تر از همیشه می‌نماید.
نگویم دوستت دارم. نگویم دلم برایش تنگ شده. دستانش را نگیرم. این بار من به او زنگ نزنم. نوبت اوست. این بار من دعوتش نکنم نوبت اوست. یک قدم من، یک قدم او. یا حتی یک قدم من... ده قدم او....

فرم رابطه‌هایمان همین‌طور شده..... شاید بتوان روابط مادری و پدری را فاکتور گرفت و این قاعده را بر سایر روابطمان مطلق بدانیم. این طوری به کجا می‌رویم؟

می‌ترسم به فلانی عادت کنم و وابسته‌اش شوم پس همه چیز ممنوع است. دوست داشتن، عادت به حرف زدن هر روزه، عادت به حضور همدیگر و هر نوع عادت دیگری که مستلزم حضور اوست. تعهدی در کار نیست و همه چیز حساب و کتاب دارد. این دنیای ماست. دنیای من و خیلی‌های دیگر.

آینده‌ای در انتظار ماها نیست.... حتی همان آینده‌ای که در انتظار پدران و مادرانمان بود. همانی که ما شاهدش بودیم. شاید خیلی رؤیایی و زیبا نبوده باشده اما واقعی بود و ملموس. شاید رمانتیک نبوده باشد اما اسمش زندگی بود و طعم امنیت و آسایش روانی داشت.

فکر می‌کنم اینکه آدم بداند در این دنیای بزرگ کسی هست که می‌توانی «مال من» ش بدانی روانت را سبک می‌کند. یک جای قرص و محکم توی دلت می‌سازد که به این راحتی‌ها خراب نمی‌شود. خب. البته که هیچ تضمینی برای پایداری هیچ رابطه‌ای نیست اما این هم دلیل خوبی برای دوست نداشتن و عاشق نشدن و عادت نکردن نیست.

دلم تنگ شده برای دوست داشتن‌های بی‌حساب و کتاب.... دلم تنگ شده برای عاشقتم گفتن‌های بی‌ترس و لرز.... دلم تنگ شده برای گفتن مال منی حتی اگر بدانم واقعن هیچ کسی مال کس دیگری نیست... دلم تنگ شده برای آدمی که به من اطمینان می‌داد که مال همیم اما مالکیت برایش بی‌معنا بود.... دلم تنگ شده و می‌خواهم حتی الکی هم که شده به کسی بگویم که دلم برایش تنگ شده و طرف فکر نکند که وابسته‌اش شدم و از ترس پا به فرار نگذارد... دلم .... دلم...
دلم را می‌نشانم سر جایش و حسابی سرزنشش می‌کنم..... تلخ می‌شود.... روزم را به گند می‌کشد.