وقتی باید برای ابراز احساست، دو دوتا کنی و حتی به چهار هم قانع نباشی، دنیا بیرحمتر از همیشه مینماید.
نگویم دوستت دارم. نگویم دلم برایش تنگ شده. دستانش را نگیرم. این بار من به او زنگ نزنم. نوبت اوست. این بار من دعوتش نکنم نوبت اوست. یک قدم من، یک قدم او. یا حتی یک قدم من... ده قدم او....
فرم رابطههایمان همینطور شده..... شاید بتوان روابط مادری و پدری را فاکتور گرفت و این قاعده را بر سایر روابطمان مطلق بدانیم. این طوری به کجا میرویم؟
میترسم به فلانی عادت کنم و وابستهاش شوم پس همه چیز ممنوع است. دوست داشتن، عادت به حرف زدن هر روزه، عادت به حضور همدیگر و هر نوع عادت دیگری که مستلزم حضور اوست. تعهدی در کار نیست و همه چیز حساب و کتاب دارد. این دنیای ماست. دنیای من و خیلیهای دیگر.
آیندهای در انتظار ماها نیست.... حتی همان آیندهای که در انتظار پدران و مادرانمان بود. همانی که ما شاهدش بودیم. شاید خیلی رؤیایی و زیبا نبوده باشده اما واقعی بود و ملموس. شاید رمانتیک نبوده باشد اما اسمش زندگی بود و طعم امنیت و آسایش روانی داشت.
فکر میکنم اینکه آدم بداند در این دنیای بزرگ کسی هست که میتوانی «مال من» ش بدانی روانت را سبک میکند. یک جای قرص و محکم توی دلت میسازد که به این راحتیها خراب نمیشود. خب. البته که هیچ تضمینی برای پایداری هیچ رابطهای نیست اما این هم دلیل خوبی برای دوست نداشتن و عاشق نشدن و عادت نکردن نیست.
دلم تنگ شده برای دوست داشتنهای بیحساب و کتاب.... دلم تنگ شده برای عاشقتم گفتنهای بیترس و لرز.... دلم تنگ شده برای گفتن مال منی حتی اگر بدانم واقعن هیچ کسی مال کس دیگری نیست... دلم تنگ شده برای آدمی که به من اطمینان میداد که مال همیم اما مالکیت برایش بیمعنا بود.... دلم تنگ شده و میخواهم حتی الکی هم که شده به کسی بگویم که دلم برایش تنگ شده و طرف فکر نکند که وابستهاش شدم و از ترس پا به فرار نگذارد... دلم .... دلم...
دلم را مینشانم سر جایش و حسابی سرزنشش میکنم..... تلخ میشود.... روزم را به گند میکشد.
نگویم دوستت دارم. نگویم دلم برایش تنگ شده. دستانش را نگیرم. این بار من به او زنگ نزنم. نوبت اوست. این بار من دعوتش نکنم نوبت اوست. یک قدم من، یک قدم او. یا حتی یک قدم من... ده قدم او....
فرم رابطههایمان همینطور شده..... شاید بتوان روابط مادری و پدری را فاکتور گرفت و این قاعده را بر سایر روابطمان مطلق بدانیم. این طوری به کجا میرویم؟
میترسم به فلانی عادت کنم و وابستهاش شوم پس همه چیز ممنوع است. دوست داشتن، عادت به حرف زدن هر روزه، عادت به حضور همدیگر و هر نوع عادت دیگری که مستلزم حضور اوست. تعهدی در کار نیست و همه چیز حساب و کتاب دارد. این دنیای ماست. دنیای من و خیلیهای دیگر.
آیندهای در انتظار ماها نیست.... حتی همان آیندهای که در انتظار پدران و مادرانمان بود. همانی که ما شاهدش بودیم. شاید خیلی رؤیایی و زیبا نبوده باشده اما واقعی بود و ملموس. شاید رمانتیک نبوده باشد اما اسمش زندگی بود و طعم امنیت و آسایش روانی داشت.
فکر میکنم اینکه آدم بداند در این دنیای بزرگ کسی هست که میتوانی «مال من» ش بدانی روانت را سبک میکند. یک جای قرص و محکم توی دلت میسازد که به این راحتیها خراب نمیشود. خب. البته که هیچ تضمینی برای پایداری هیچ رابطهای نیست اما این هم دلیل خوبی برای دوست نداشتن و عاشق نشدن و عادت نکردن نیست.
دلم تنگ شده برای دوست داشتنهای بیحساب و کتاب.... دلم تنگ شده برای عاشقتم گفتنهای بیترس و لرز.... دلم تنگ شده برای گفتن مال منی حتی اگر بدانم واقعن هیچ کسی مال کس دیگری نیست... دلم تنگ شده برای آدمی که به من اطمینان میداد که مال همیم اما مالکیت برایش بیمعنا بود.... دلم تنگ شده و میخواهم حتی الکی هم که شده به کسی بگویم که دلم برایش تنگ شده و طرف فکر نکند که وابستهاش شدم و از ترس پا به فرار نگذارد... دلم .... دلم...
دلم را مینشانم سر جایش و حسابی سرزنشش میکنم..... تلخ میشود.... روزم را به گند میکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر