وقتی با خودت روراست شوی متاسفانه چیزهای خیلی بدی در مورد خودت میفهمی. احساسات بدی در خودت کشف میکنی مثل اندوه مرگبار، مثل حسادت، مثل کینه یاچیزهای بدتر که در شرایط معمولی وجودشان را در خودت حاشا میکنی.
چیز عجیبی است تمام شدن یک رابطه. هر چقدر هم که کوتاه بوده باشد هرچند هم که بیخود و جهنمی باشد هر چقدر هم که دروغکی و تئاتریکال باشد آخرش رابطه است، انسانی است و احساساتت این وسط نقش بازی کرده. کاری ندارم برای همه هم این طور هست یا نه. اما متاسفانه برای من هست.
بله. من آدم خراحساسی هستم. یعنی مثل چی به آدمها به مکانها به صداها و به همه چیز وابسته میشوم. از اعماق وجودم اینها را دوست میدارم و آنگاه که باید بدرود بگویم فرو میریزم و زخم میخورم و زخمش باز هم متاسفانه_چقدر میگم متاسفانه_ خوب نمیشود هیچ وقت. نه که اصلا خوب نشود. بلکه یکهو یک چیزهایی میآید میریند به پانسمانت. دوباره سرش باز میشود. خون میزند بیرون. دوباره باید پانسمان کنی و چه خون باید گریه کنم تا این مراحل بگذرد ...
اینها مقدمهای بود برای اینکه بگویم توی فیس بوق الکی اسمش را سرچ کردم و آمد. اوه، پس فبیس بوکش را باز کرده؟! دیگر دی اکتیو نیست. پس حالش خوب است. هه. ... بعله خیلی هم خوب است وقتی عکس پروفایلش جفتی است و حتی کاورش هم همینطور.... وقتی توی این عکسها ادای آدمهای خوشحال را درآورده...
اعتراف میکنم با خودم که رک شدم دیدم چقدر دلم سوخته... چقدر دلم شکسته... چقدر از خوشحال بودنش در آن عکسها ناراحت شدم، چقدر لجم گرفت، چقدر حسودیم شد.... آخر چرا؟ وقتی میدانم که واقعیت او تلخی اندوهبار و تنهایی بیاندازه است و این عکسها ظاهری فریبنده بیش نیست؟ چرا دلم برای بودن با آدمی سوخته که میدانم جز دروغ از دهانش بیرون نیامده؟ چرا هنوز میخواهم جای دختری باشم که میدانم چند روز دیگر به روز چند ماه پیش من خواهد افتاد؟
چرا فکر میکنم او با همه قلابی بودنش هنوز هم از آن من است؟
جواب این سوالها را متاسفانه! ندارم. فقط اینها را نوشتم که با خودم رک باشم. که ثبت کنم حس آن لحظه فرای منطق و پرسش و پاسخ را. که بدانم تمام شدن هر چیزی برای تو آدم خراحساس، زمان زیادی میبرد. زمانی شاید به اندازه همه عمرت. پس هوای قلب و روحت را داشته باش و تا میتوانی اصلن شروع نکن.....
چیز عجیبی است تمام شدن یک رابطه. هر چقدر هم که کوتاه بوده باشد هرچند هم که بیخود و جهنمی باشد هر چقدر هم که دروغکی و تئاتریکال باشد آخرش رابطه است، انسانی است و احساساتت این وسط نقش بازی کرده. کاری ندارم برای همه هم این طور هست یا نه. اما متاسفانه برای من هست.
بله. من آدم خراحساسی هستم. یعنی مثل چی به آدمها به مکانها به صداها و به همه چیز وابسته میشوم. از اعماق وجودم اینها را دوست میدارم و آنگاه که باید بدرود بگویم فرو میریزم و زخم میخورم و زخمش باز هم متاسفانه_چقدر میگم متاسفانه_ خوب نمیشود هیچ وقت. نه که اصلا خوب نشود. بلکه یکهو یک چیزهایی میآید میریند به پانسمانت. دوباره سرش باز میشود. خون میزند بیرون. دوباره باید پانسمان کنی و چه خون باید گریه کنم تا این مراحل بگذرد ...
اینها مقدمهای بود برای اینکه بگویم توی فیس بوق الکی اسمش را سرچ کردم و آمد. اوه، پس فبیس بوکش را باز کرده؟! دیگر دی اکتیو نیست. پس حالش خوب است. هه. ... بعله خیلی هم خوب است وقتی عکس پروفایلش جفتی است و حتی کاورش هم همینطور.... وقتی توی این عکسها ادای آدمهای خوشحال را درآورده...
اعتراف میکنم با خودم که رک شدم دیدم چقدر دلم سوخته... چقدر دلم شکسته... چقدر از خوشحال بودنش در آن عکسها ناراحت شدم، چقدر لجم گرفت، چقدر حسودیم شد.... آخر چرا؟ وقتی میدانم که واقعیت او تلخی اندوهبار و تنهایی بیاندازه است و این عکسها ظاهری فریبنده بیش نیست؟ چرا دلم برای بودن با آدمی سوخته که میدانم جز دروغ از دهانش بیرون نیامده؟ چرا هنوز میخواهم جای دختری باشم که میدانم چند روز دیگر به روز چند ماه پیش من خواهد افتاد؟
چرا فکر میکنم او با همه قلابی بودنش هنوز هم از آن من است؟
جواب این سوالها را متاسفانه! ندارم. فقط اینها را نوشتم که با خودم رک باشم. که ثبت کنم حس آن لحظه فرای منطق و پرسش و پاسخ را. که بدانم تمام شدن هر چیزی برای تو آدم خراحساس، زمان زیادی میبرد. زمانی شاید به اندازه همه عمرت. پس هوای قلب و روحت را داشته باش و تا میتوانی اصلن شروع نکن.....