۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

در باب حال و هوای یک خراحساس

وقتی با خودت روراست شوی متاسفانه چیزهای خیلی بدی در مورد خودت می‌فهمی. احساسات بدی در خودت کشف می‌کنی مثل اندوه مرگ‌بار، مثل حسادت، مثل کینه یاچیزهای بدتر که در شرایط معمولی وجودشان را در خودت حاشا می‌کنی.

چیز عجیبی است تمام شدن یک رابطه. هر چقدر هم که کوتاه بوده باشد هرچند هم که بیخود و جهنمی باشد هر چقدر هم که دروغکی و تئاتریکال باشد آخرش رابطه است، انسانی است و احساساتت این وسط نقش بازی کرده. کاری ندارم برای همه هم این طور هست یا نه. اما متاسفانه برای من هست.

بله. من آدم خراحساسی هستم. یعنی مثل چی به آدم‌ها به مکان‌ها به صداها و به همه چیز وابسته می‌شوم. از اعماق وجودم این‌ها را دوست می‌دارم و آنگاه که باید بدرود بگویم فرو می‌ریزم و زخم می‌خورم و زخمش باز هم متاسفانه_چقدر می‌گم متاسفانه_ خوب نمی‌شود هیچ وقت. نه که اصلا خوب نشود. بلکه یکهو یک چیزهایی می‌آید می‌ریند به پانسمانت. دوباره سرش باز می‌شود. خون می‌زند بیرون. دوباره باید پانسمان کنی و چه خون باید گریه کنم تا این مراحل بگذرد ...

این‌ها مقدمه‌ای بود برای اینکه بگویم توی فیس بوق الکی اسمش را سرچ کردم و آمد. اوه، پس فبیس بوکش را باز کرده؟! دیگر دی اکتیو نیست. پس حالش خوب است. هه. ... بعله خیلی هم خوب است وقتی عکس پروفایلش جفتی است و حتی کاورش هم همینطور.... وقتی توی این عکس‌ها ادای آدم‌های خوشحال را درآورده...

اعتراف می‌کنم با خودم که رک شدم دیدم چقدر دلم سوخته... چقدر دلم شکسته... چقدر از خوشحال بودنش در آن عکس‌ها ناراحت شدم، چقدر لجم گرفت، چقدر حسودیم شد.... آخر چرا؟ وقتی می‌دانم که واقعیت او تلخی اندوهبار و تنهایی بی‌اندازه است و این عکس‌ها ظاهری فریبنده بیش نیست؟ چرا دلم برای بودن با آدمی سوخته که می‌دانم جز دروغ از دهانش بیرون نیامده؟ چرا هنوز می‌خواهم جای دختری باشم که می‌دانم چند روز دیگر به روز چند ماه پیش من خواهد افتاد؟
چرا فکر می‌کنم او با همه قلابی بودنش هنوز هم از آن من است؟

جواب این سوال‌ها را متاسفانه! ندارم. فقط این‌ها را نوشتم که با خودم رک باشم. که ثبت کنم حس آن لحظه فرای منطق و پرسش و پاسخ را. که بدانم تمام شدن هر چیزی برای تو آدم خراحساس، زمان زیادی می‌برد. زمانی شاید به اندازه همه عمرت. پس هوای قلب و روحت را داشته باش و تا می‌توانی اصلن شروع نکن.....

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

زنی که پاهایش را باز کرده و مردی که...

توی مجله «مرد روز» لینکی دیدم که نقاشی‌های اروتیک ژاپن را گذاشته بود. نقاشی‌های Kitagawa Utamaro و Katsushika Hokusa. اسم این دو نقاش ژاپنی را سرچ کنید و ببینید چه تصاویری ظاهر می‌شود. (البته مراقب باشید کسی کنارتان نباشد یا در محل کار نباشید) بله نقاشی‌های تحریک کننده‌ای که دارند ذهن خوش‌تخیل نقاششان را لو می‌دهند. فانتزی‌های سکسی زیبایی که در نهایت ظرافت و چیره‌دستی، طراحی و رنگ‌آمیزی شده‌اند و شاید نگاه کردن به این نقاشی‌ها از هزار تا فیلم پورنو محرک‌تر و هیجان‌انگیزتر باشد.

راستش نرفتم ببینم این دو نقاش واقعن کی هستند؟ چرا چنین نقاشی‌هایی کشیده‌اند؟ اصلن موقع کشیدن این‌ها چه حسی داشتند؟ آیا چیزی هم می‌نوشتند تا احساسشان هم به مانند این تصاویر باقی بماند؟ برای که می‌کشیدند؟ آیا این تصاویر دارند تابوهای جنسی قرن 17 ژاپن نشان می‌دهند یا که در آن زمان دیدن چنین تصاویری معمول بوده؟

هزار تا سوال برایم پیش آمده اما یاد چیزی هم افتادم. خاطره‌ای از دوره نوجوانی‌ام. دختر سیزده- چهارده ساله‌ای که آشنایی جنسی اندکی داشت و تصوراتش از همخوابگی و لذت جنسی، از چند حس غریزی ناخودآگاه دوره بلوغ و صحنه‌های عاشقانه رمان‌هایی که می‌خوانده فراتر نمی‌رفت.

آن روزها اصلن نمی‌دانستم مرد و زن توی رختخواب دقیقن چه می‌کنند اما خوب بالاخره می‌دانستم یک کارهایی می‌کنند. من نه می‌توانستم از کسی بپرسم (چون توی دوره ما این کارها مد نبود و هیچ نهادی از خانواده تا مدرسه به ما چیزی نمی‌گفتند) نه می‌توانستم به منبعی دسترسی داشته باشم برای اینکه جواب سوال‌هایم را از آن تو در بیاورم. دوستانم هم در حد خودم می‌دانستند و حرف زدن با آن‌ها فقط رد و بدل کردن سوال‌ها و ابهامات بود. همین و بس.

پس تخیلم را به کار انداختم. الان درست یادم نمی‌آید که چه چیزی را تخیل می‌کردم. فقط می‌دانم نمی‌گذاشتم بی پاسخ بمانم. تخیل قوی من پاسخگوی نیاز من به دانستن بود و من هم که از کودکی دستی به نقاشی داشتم بیکار نمانده و تخیلاتم را با همان خودکار و کاغذ معمولی دم دست هرگاه که وقتی پیش می‌آمد می‌کشیدم. البته حواسم جمع بود کسی آن‌ها را نبیند.

حالا نقاشی‌هایم چی بود؟ الان چند تصویر از آن‌ها بیشتر در ذهنم نیست. تصاویر خودکاری بسیار سورئالی از چند پوزیشن سکس یک زن و مرد. زنی که پاهایش را باز کرده و مردی که دستش را گذاشته بین آن‌ها. زنی که سینه‌ای لیمویی دارد و مردی که هر دو را توی دستش گرفته و می‌چلاند. زنی که باسن برجسته‌ای دارد و مردی که آن‌ها را توی مشتش می‌فشارد.
جالب اینجاست که زن‌ها توی نقاشی من برجسته‌تر بودند. از آنجایی که تصورم از آلت مردانه و اصولن واکنش‌های محرک آن‌ها تقریبن صفر بود نمی‌دانستم باید چطور می‌کشیدمشان. بنابراین دست‌های مردها را می‌گذاشتم آنجایی از زن‌های نقاشی‌هایم که به نظرم تحریک‌آمیز و هوس آلود بود. بین پاها، سینه‌ها، باسن و....

چند بار فوران فانتزی‌های سکسی‌ام را به این شکل روی کاغذ خالی کردم و بعدش هم با ترس و لرز و احساس گناه، کاغذها را پاره پوره و نابود کردم. اما یک بارش را دلم نیامد. تصویرها خوب از کار درآمده بود. محرک بودند. باورشان کرده بودم.
نمی‌دانستم دقیقن چه می‌خواهم از این مردها و زن‌های پریشان روی کاغذ. اما می‌خواستم که باشندو نمی‌خواستم دورشان بریزم. توی کیفم بود و با خودم می‌بردم مدرسه و می‌آوردم. نمی‌دانم چه شد که یک بار یکی از همشاگردی‌های فضولم پیدایش کرد و با نگاه یک مچ‌گیر بدجنس و لبخندی فاتحانه دستگیرم کرد. نقاشی‌ها را به بچه‌های دیگر نشان داد. همه لب گزیدند، مسخره‌ام کردند و همچون یک بیمار رانده شده از درگاه الهی نگاهم کردند و من از خجالت می‌خواستم بروم زیر دنیا. شرم، چنان بر من مستولی شد که نه تنها دیگر اروتیک کشیدن را کنار گذاشتم بلکه تا مدت‌ها دیگر نقاشی هم نمی‌کردم.

این خاطره برایم چنان تلخ و ناگوار بود که تا امروز فراموشش کرده بودم. بعد این همه سال دیدن این تصاویر مرا به یاد آن روز عوضی انداخت. فکر می‌کردم الان هم چیزی تغییر نکرده است. کسی که نگاه، تخیل و خواست جنسی‌اش را عریان، بیان کند توی هنرش، کتابش، حرفه‌اش یا هر جای دیگر.... قضاوت خواهد شد. بازی کردن با تابوهای یک جامعه اصلن شوخی بردار نیست و جرئت می‌خواهد. دلم برای به تصویر کشیدن فانتزی‌های سکسی‌ام -که حالا بعد گذشت سال‌ها از بلوغ، بسیار پخته‌تر و متنوع‌تر هم شده- تنگ شده است. اما حالا باز هم باید بکشم و پنهان کنم؟ آیا اگر چنین چیزهایی بکشم دور و بری‌هایم سرزنشم نمی‌کنند؟ توی دلشان نمی‌گویند این دختر عقده جنسی دارد؟ مریض است؟ یا چی؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

شمایل یک آمیب

انگار تک سلولی شده‌ام. هیچی نمی‌خورم. نه اینکه گشنه ام نشودها. نه. ولی احساس می‌کنم حتی دیگر گشنگی هم مرا به غذا خوردن ترغیب نمی‌کند. از گرسنه شدنم عصبانی می‌شوم. چون مجبورم چیزی بخورم و این یعنی باید یک چیزی فراهم کنم برای خوردن و بدترین قسمتش این است که باید قورتش دهم.

بلع! کاری که هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینهمه دشوار شود. انگاری یکی سفت و سخت گلویم را چسبیده و نمی‌گذارد چیزی پایین رود. ولی خب دارم بهش عادت می‌کنم. توی این شرایط افتضاحی که دارم بی نیاز از غذا خوردن به زندگی آمیبی خودم ادامه می‌دهم. حتی گاهی از رنجی که گرسنگی و کمبود وزن به من می‌دهد لذت هم می‌برم. تازه شمایل داستایوفسکی هم مدام می‌آید جلو نظرم.

چه جوگیر

کسی که توی اتوبوس مست می‌کند حالش بد است خیلی هم بد است

نشستم توی اتوبوس و خلوت بودنش در آن وقت شب وسوسه‌ام کرد عرق کشمشی که س بهم داده بود را همانطور داغ داغ امتحان کنم. چند قلپ خوردم. از زبان تا اعماق معده و روده‌ام سوخت. تلخ شدم. گیج خوردم. چشمهام خمار شد. اتوبوس هی شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. غلاف کردم. بطری را گذاشتم توی کیفم. صدای موسیقی را زیاد کردم. گوشم داشت می‌ترکید. قلبم نیز. همان جا فهمیدم ادا در نمی‌آورم. حالم جدی جدی خیلی بد است. فقط می‌خواستم برسم خانه تا بترکم. این مونس جان را بخورم و به سیگار پک بزنم تا دردهایم بیاید بیرون. بلکه خوب شوم.

رسیدم و بلافاصله شروع کردم. عرق را با لیموناد قاطی کردم و خوشبختانه تنها بودم. ناگهان با خودم رو راست شدم. روراست‌تر از همیشه و به طرز دهشت‌باری فهمیدم که چقدر کم آورده‌ام. چقدر کمش آورده‌ام. آقای عزیز را می‌گویم. هفت سال زمان کمی نیست برای بودن با کسی و اینکه فکر کنم بعد یک سال به راحتی فراموشش می‌کنم ابلهانه است. بنابراین همینطور که قلپ قلپ می‌خوردم سگ‌هق‌هق زدم. ینی مثل سگ زوزه کشیدم از زور گریه و فکر کنم همسایه‌ها هم شنیدند اما به جهنم.

وقتی توی بدترین شرایط عمرت تنها و تنها یاد یک نفر می‌افتی که هفت سال کنارت بود و حالا به خواست تو دیگر کنارت نیست یعنی.... یعنی تو یک ابله پر از تناقضی.

وقتی که از دوست داشتن بهراسی

نشسته‌ام رو به روی مانیتور بعد مدت‌ها دارم برای خودم می‌نویسم. دستانم روی کیبورد خشک شده. نمی‌دانم باید چه بگویم. چه بنویسم. ذهنم پر شده قلبم لبریز است و هر روز با خودم میگویم امروز دیگه می‌نویسم. اگر بنویسم بهتر میشم.....
اما حالا که نشسته‌ام رو به رویش انگار نه انگار . دارم چرند می‌نویسم همین لحظه. همین‌ها چرندیات من است. یک ماه است که بی قرارم. پراکنده. بیهوده. توی دلم انگاری چرخ گوشت روشن است مدام. یک ماه کامل بدنم دچار تیک‌ها و پرش‌های عصبی غریبی شده بود. البته تعجب نمی‌کردم. مصیبت دورم را گرفته.
خواهرم.... برادرم.... مادرم... پدرم.... خودم و تنهایی‌ام، بی پناهی‌ام، ضعفم، کم آوردنم، بیهوده و پوچ گذراندن زندگی‌ام، آستانه سی سالگی و بحرانش، درد بی یاری، بی عشقی... بی عشقی.... بی عشقی...
شاید این بیش از هر چیزی مرا آزار می‌دهد.
توی این یک ماه خیلی اتفاق‌ها افتاد و ادامه دارد. نمی‌دانم کی تمام می‌شود. آوار بدبیاری‌ها همیشه یک باره هجوم می‌آورد و حالا حالاها هم شرش را کم نمی‌کند. یکی دو تا هم نیست. جالب که در این شرایط بدی که شاید بدترین لحظه‌های تمام زندگی‌ام باشد کلی پیشنهادهای عجیب و غریب از مذکرهای دور و نزدیک گرفتم. و یک چیزهای تازه‌ای درباره خودم فهمیدم. اینکه میل به تجربه گری، آنطور رها و وحشی، دیگر در من مرده. آن حس لجام گسیخته بی پروایی که مرا به خیانت وا داشت و به اتاق تاریک و کثیف آقای میم گنده کشاند دیگر نیست و این مرا می‌ترساند. قاعدتن باید خوشحالم کند. با خودم بگویم خوب است دیگر عاقل شده‌ای. هوس بازی از سرت پریده... ولی اگر بیشتر فکر کنم و با خودم رو راست‌تر باشم این‌ها نشانه پیری است. محافظه کاری و دوری از خطر تجربه‌های تازه. می‌ترسم که دلم را در معرض نگاه تازه بگذارم و تنم را اسیر دست‌های نوازشگری که نمیشناسمشان. می‌ترسم آن دست‌ها را دوست داشته باشم آن وقت چه؟
می‌ترسم دیگر از دوست داشتن.... حس می‌کنم اگر کسی را دوست داشته باشم همان "او" بشود نقطه ضعف من. ترس آمده سراغم و من با این احساس بیگانه‌ام. تازگی‌ها دارم با ترس دست و پنجه نرم می‌کنم مثل کودکی که دارد اولیه‌ترین احساسات انسانی را درون خود کشف می‌کند.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

درد را قورت بده با جرعه‌ای عرق سگی

در سیاه ترین روزهای عمرم، دوستان نازنینی دورم را گرفتند. مرا بردند به کافه‌ای و گفتند چه مرگت شده؟ بنال. غر بزن به جان ما بلکه خوب شوی.
غر زدم. بغض کردم. نالیدم و آن‌ها گوش دادند. دلسوزانه نگاهم کردند. کنارم بودند. گفتند این کار را بکن، این طور فکر نکن، فلان جا برو، فلان تصمیم را بگیر اما... اما جز مهربانیشان هیچ چیز در من اثر نکرد.
وقت خداحافظی خواستم از ماشین پیاده شوم. س گفت نه. واستا باید یه چیزی بهت بدم. پیاده شد و رفت از صندوق عقب ماشین یک بطری از آن عرق‌های ارمنی سازش را آورد و داد به من....فهمیدم که او فهمیده است درد من فعلن جز این دوایی ندارد.
درد را نمی‌شود تقسیم کرد. باید با عرق سگی قورتش داد.
چه غمگینانه
آزادم
از آن عهدی
که میدانم