۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

داستان آقای میم گنده – 10

هیچ چیز عجیب تر از لحظه شکل گیری نطفه اعتماد در وجود آدمی و رشد روز به روزش نیست. هیچ چیز هم دردناک تر از مرگ این موجود جنینی، کودک یا بالغ (بسته به رشد اعتماد درونت) نیست. نمی‌دانم چی باعث شد که دختر متعهد به اصول اخلاقی و عصا قورت داده‌ای چون من به یالغوز بی‌بته‌ای مثل آقای میم گنده اعتماد کند. تنها پس از یک بار دیدار که نمی‌شد چیز چندان خوبی ازش برداشت کرد آنقدر به این غول بی‌شاخ و دم اعتماد کردم که به خانه‌اش در یکی از محله‌های پایین شهر رفتم.

خیلی خوب با همه جزئیات به خاطر می‌آورم لباس‌هایم، رنگ موهایم، رنگ روژ لبم، لباسی که زیر مانتو پوشیده بودم و ..... یک ظهر جمعه داغ ابتدای تابستان بود. باورم نمی‌شد این منم که دارم آماده می‌شوم برای رفتن به میعادگاه خیانت و عذاب. هیچ حس خاصی از عذاب وجدان نداشتم. اولین باری که احساس عذاب وجدان کردم وقتی بود که پس از اولین همخوابگی با آقای میم گنده، آقای عزیز را دیدم که انقدر مهربان، مرا برای روز تولدم سوپرایز کرد. بگذریم......

مسیر طولانی و داغ را با هزار استرس طی کردم. چند روزی که ته دلم می‌دانستم تصمیمم برای تجربه سکس با آقای میم گنده قطعی است پر از آشوب بود برایم. هزار فکر توی سرم وول می‌خورد. به هیچ کس نمی‌توانستم بگویم هوای مرا داشته باشد. آخر چطور می‌توانستم به دوست و آشنا بگویم دارم خیانت می‌کنم مواظب من باشید؟!

گاهی پیش خودم می‌گفتم نکند یارو روانی باشد؟ نکند یک بلایی به سرم آورد؟ نکند ایدز داشته باشد و بدون خواست من کاری کند که برای ابد به گا بروم؟ نکند اصلا خودش تنها نباشد و وسط کار دوستانش را هم بر این خوان نعمت دعوت کند؟ و هزار تا فکر بدتر از این که گفتن ندارد. افکاری که مو بر تنم سیخ می‌کرد اما نمی‌توانستم بی‌خیال تجربه‌اش شوم.

رسیدم به کوچه تنگ و دراز و کثیفی که آقای میم گنده در آن خانه داشت. دلم می‌جوشید. قلبم توی دهانم وول میزد. داغ بودم اما دستانم یخ کرده بود. زنگ را فشار دادم....

ادامه دارد....

شیرفهم شدم

شب خوبی بود.
برای اولین بار یک چیزهایی را تجربه کردم. چه چیزهایی؟

مثلا خوابیدن با آدمی که بهش وابسته نیستی. عاشقش نشده‌ای. صبح که از خواب بلند می‌شوی نگران رفتن طرف نیستی. دلتنگش نمی‌شوی. حتی خوشحالی که می‌ره و تنهایی و خلوتت را بهت پس می‌ده. از بودن باهاش لذت می‌بری. الته نه لذت عاشقانه و کیف احساسی. جنسش از نوع لذت وقت گذرانی است. مجبور نیستی خیلی کارها را برای رضایت طرف انجام دهی. می‌توانی در سکس، خودخواه‌تر باشی. نگران قضاوتش درباره خودت و هیکلت و بوسیدن و حرارتی که به خرج می‌دهی نیستی. نگران سکس بعدی نیستی و اصلن نمی‌دانی آیا سکس دیگری در انتظار هست یا نه؟ او چیزی به تو بدهکار نیست. هیچ توضیحی، هیچ محبتی، هیچ هدیه‌ای... تو هم همینطور.... هیچ تعهدی، هیچ احساس و حرکت زورکی و هیچ آینده‌ای
.
سال پیش همین موقع‌ها بود که با خودم می‌گفتم چطوردو نفر می‌توانند بدون عشق همبسترشوند؟ اصلا مگر می‌شود؟ آن موقع هر چقدر هم که کسی سعی می‌کرد برایم توضیح دهد نمی‌فهمیدم. نمی‌خواستم باور کنم. ولی حالا هم می‌فهمم هم باور می‌کنم و حتی فکر می‌کنم خیلی هم خوب است. لااقل تا یک مقطعی زندگی من این شکلی است.

یک چیزهایی هست که فقط و فقط باید خودت تجربه‌اش کنی وگرنه کسی نمی‌تواند شیرفهمت کند.

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

فقط و فقط سکس... نه بیشتر

برای فرار کردن از  درد فقدان آقای عزیز دارم لوندی می‌کنم. دارم هر کس و ناکسی را به خودم راه می‌دهم. بدون سخت‌گیری و بدون شرط خاصی. این‌ همه حساسیتم درباره جایگاهم در زندگی یک مرد را به کناری گذاشته‌ام و امشب با کسی می‌خوابم که می‌دانم دوست دختر دارد و دوست دخترش را خیلی هم دوست دارد و آن دخترک معصوم هم بدجوری بهش وابسته است.

هیچ حسی ندارم. نه احساس گناه می‌کنم نه از خودم بدم می‌آید. نه خیلی مشتاق این همخوابگی هستم نه می‌توانم بی‌خیال این تجربه شوم. نه دوستش دارم نه عاشقش هستم نه ازش بدم می‌آید. نگران جایگاهم در زندگی او نیستم. مثل آن وقتی که به آقای میم گنده گفتم ما فقط و فقط با هم سکس داریم اما در عرض چند روز همه چیز بدجوری زیر و رو شد و من دیدم که حساس شده‌ام بهش و دوستش دارم و به مکالماتش با دخترهای دیگر خیلی واکنش نشان می‌دهم و از صبح تا شب به او فکر می‌کنم.... خب البته دلیلش را هم می‌دانم. دلیلش در رفتار خوب و انسانی و طرز فکر او نبود. دلیلش دقیقن همان "فقط و فقط سکس" بود. دلیلش جذابیت فوق‌العاده جسمانی او برای من بود. حالا حاضر نیستم حتی یک دقیقه هم به آن لحظات برگردم و راستش با خودم عهد بستم گرفتار مردی که قرار است "فقط و فقط" باهاش سکس داشته باشم نشوم. گرچه آدم برای دلش نمی‌تواند قانون و برنامه بگذارد.

برای امشب هیجان دارم.... فعلن همین کافی است.

خداحافظ

توی کافه نشسته‌ایم با نینای نازنین. دوست قدیمی. وسط یک بحث پر هیجانیم. دارم یک چیزهایی می‌گویم و دست‌ها را می‌برم هوا و می‌آورم پایین... ناگهان دیدن هیبتی خشکم می‌کند. سرد می‌شوم. واژه در دهانم منجمد می‌شود. دستانم پیکر سنگی و چشمانم خیره به هدف تیره پوش غمگین. تن آشنای غریبی که دل نگذاشتم برایش.
آقای عزیز بود... برگه‌ای روی میز گذاشت و رفت. برگه چه بود؟
فال حافظی که شش سال پیش خریده بودیم. او برای من و من برای او. او برگه مرا داشت و من برگه او. حالا برگه فال حافظم را بهم پس داد.
و گفت خداحافظ....
و این بار دیدم باور این واژه را ته آن چشمان کوچک معصوم
خداحافظ
بی همگان به سر شود
خوب هم شود

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

تفریحات سالم کارمندی 2

یکی دیگر از تفریحات سالم، شاد و مفرحی که کارمند جماعت دارد چای ریختن است. اینکه وقتی یک مدتی دید دارد الکی پشت میزش چشم می‌دراند این طرف و آن طرف و هی خمیازه می‌کشد و کاری ندارد که بکند جز شمردن دقیقه‌ها لیوانش را که اغلب جای انگشت رویش مانده و تویش قهوه‌ای شده بردارد و برود آبدارخانه برای خودش چای بریزد.

حالا بعضی‌ها برای اینکه تنوعش را بیشتر کنند برای همکارانشان هم چای می‌ریزند. بعضی‌ها لیوانشان را مبسوط می‌شورند. بعضی‌ها با آبدارچی گپی می‌زنند مخصوصا اگر مثل آقای بلوطی، آبدارچی ما معترض به وضع موجود باشد و بی دیدن بی‌بی‌سی و وی‌او‌ای شبش روز نشود.

بعضی دیگر هم که اکثرا در میان نوع مونث کارمندها مشاهده می‌شوند با لیوان چای توی راهرو با همکاران ودوستانشان از واحدهای دیگر خوش و بش می‌کنند. از وضع بد هوا و پوستشان می‌نالند، از میهمانی دیشب می‌گویند، مادر شوهر را شماتت می‌کنند، به دودول رئیسشان می‌خندند و پشت سر آن یکی که در اتاق است حرف می‌زنند.(همین جا به یکی دیگر از تفریحات سالم کارمندی اشاره شد. ایشالا به زودی راجع به آن پستی جداگانه خواهیم داشت.)

بعضی‌ها هم هستند که اصلا چای برایشان مضر است. ولی این تفریحی است که نمی‌توان ازش گذشت!

آی از این سنگ صبور سر به هوا

راستش از وقتی که با آقای عزیز به هم زدم بعد این همه سال و آن عشق و رابطه حسد برانگیزی که داشتیم، حالم هیچ خوب نیست. چرا الکی نقش بازی کنم برایتان. خوب نیستم. بدم. شب‌ها با گریه می‌خوابم و صبح‌ها بی‌رنگی در رخسار می‌آیم جایی که هیچ کس جشم دیدنم را ندارد. به ویژه از وقتی که آقای رئیس مرا انتخاب کرده برای نوعی ترفیع خاص در قراردادم.

تنها کسی که در محل کارم باهاش درد دل می‌کنم دخترک است. آن هم در واحد رو به رویی است نه در اتاق ما. او هم که دم به ساعت به تور یک مرد متاهل می‌خورد و همه جوره دل و جان و.... می‌دهد برایشان. حالا صبح اول صبحی با این حال نزار و روح بی‌رمق نشسته‌ام پای میزم. توی فیس بوق اصرار اصرار که یک جمله عاشقانه بگو. برای فلانی می‌خواست که متاهل است. گفتم آخر این هم درخواست است تو از من می‌کنی با این شرایط. گفت شرایطت چیه مگه؟ همان طور فیس بوقی یه کم برایش ناله زدم و گفتم که شب‌ها خواب ندارم و آه در گلویم قلمبه شده و تب دارم و چشمانم از فرط گریه باد کرده و تازه جو همکاران دور و بر هم خیلی ناجور است و اذیتم می‌کند و تازه احساس تنهایی می‌کنم و نمی‌دونم چه کنم و.... او هم کمی دل‌داری الکی داد مرا همانطور فیس بوقی و بعد گفت: زودباش. جمله عاشقانه بگو منتظره!

و من مانده ام به این سنگ صبورم چه بگویم الان؟ سنگ صبورت که این باشد وای با حال همان‌ها که چشم ندارند ببینندت.

فن لورفته... هیچ ربطی هم به آرایش نداره

آخه من موندم
واقعا این روژ لبی که فراتر از لب می‌زنید چیه؟
قشنگه؟
یعنی لبتونو بزرگتر و سکسی تر جلوه میده؟
خو آدم می‌فهمه که این لبت نیست رژته. فایده نداره که. فن لو رفته است.
خو لااقل رژ لب مایع رو در حدود لب بزنید تورو غرعان.مخصوصا وقتی نارنجیه. آدم فک می‌کنه ماکارنی چرب و چیلی زدید به بدن و بعد یادتون رفته پاکش کنید.
والللا

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

کوله پشتی زیر چادر؟!
چرا آخه؟

تفریحات سالم خلاق کارمندی

هشت ساعت ماندن در یک محیط بسته با آدم‌هایی که تحمل هیچ چیزشان را نداری و تحمل هیچ چیزت را ندارند سخت است. زمانی که مدت‌ها در اتاق کارم مانده‌ام و سرم از شر و ورهای همکاران بسیار عزیزم! پر است و هوایی را تنفس می‌کنم که پر از ملوکول‌های کسشعری آن‌هاست، خسته می‌شوم. احساس خفگی می‌کنم. آن وقت است که به هوای تازه نیاز دارم. آن وقت است که باید از اتاق بیرون بروم. آن وقت است که به دستشویی پناه می‌برم.

 تعجب کردید؟ می‌گویید توالت هم شد جای هوای تازه خوردن؟! بعله. باور بفرمایید می‌شود. چطوری؟ حالا می‌گویم.
دستشویی ما پنجره‌ای دارد که درست رو به روی پنجره‌های بزرگ یک آپارتمان قدیمی باز می‌شود. می‌روم آن تو. احیانا می‌نشینم کارم را می‌کنم. بعد که تمام شد، پنجره را باز می‌کنم. هوای خوبی می‌آید تو. بعد زل می‌زنم به بالکن آپارتمان رو به رو. امروز دیدم از پشت در شیشه‌ای یکی از واحدها دست برهنه زنی بیرون آمد و قناری توی قفس را ترغیب به بال و پر زدن کرد. دون پاشید براش و رفت.

 این هم خودش تفریحی است برای من. باور کنید. البته می‌دانم که اگر کارمند نباشید سر از این تفریحات پر معنا در نمی آورید. سعی می‌کنم در آینده بیشتر از این تفریحات سالمم بنویسم. تفریحات سالم خلاق کارمندی!

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

آه از آدم‌هایی که فقط می‌خواهند کارشان راه بیفتد

یک وقت‌هایی یک چیزهایی را به یک آدم‌هایی می‌خواهی بگویی. اما نمی‌گویی. معلوم نیست چرا.

مثلا مدت‌هاست می‌خواهم به خانم همکار بگویم تو که ریخت مرا هم نمی‌توانی ببینی و جواب سلام مرا نمی‌دهی (خداحافظی را که اصلن حرفش را هم نزن) و یک زمانی مدام چیک تو چیک من بودی و چند وقت است خودت را به اون راه زدی (از وقتی شوهر کرده) تو که زورت می‌آید کلن به کسی لبخند بزنی چرا فقط وقت‌هایی که می‌خواهی عکس‌های درب داغون عروسیت را فتوشاپی کنی یاد من می‌افتی و یاد لبخندی که به من بزنی و یاد سلامی که باید بدهی؟؟؟؟؟ ها؟ واقعن چرا فقط وقتی به من نیاز داری مرا می‌بینی؟ یعنی اصلن به این فکر نمی‌کنی من می‌فهمم معنای پشت لبخندت را؟ یعنی اصلن فکر نمی‌کنی ممکن است چه قضاوتی درباره‌ات بکنم؟ شاید هم برایت مهم نیست چون فقط می‌خواهی کارت راه بیفتد.

آه از آدم‌هایی که فقط می‌خواهند کارشان راه بیفتد. آه از آدم‌هایی که فقط می‌خواهند کارشان راه بیفتد. آه از آدم‌هایی که فقط می‌خواهند کارشان راه بیفتد. آه از آدم‌هایی که فقط می‌خواهند کارشان راه بیفتد. آه از آدم‌هایی که فقط می‌خواهند کارشان راه بیفتد...............................

آه ........اما راستش هیچ وقت این‌ها را بهش نگفته‌ام. فقط نشخوارش کرده‌ام در تنهایی و حرص خورده‌ام. هر روز تصمیم می‌گیرم فردا که ازم خواست کاری برایش بکنم می‌گویم. اما می‌دانم که نمی‌گویم. هیچ وقت نمی‌گویم. یک خاصیتی دارم که در مقابل آدم‌های بسیار پر رو خیلی کم می‌آورم.
یک چیزهایی مد شده در عالم مجازی تازگی‌ها
مثلا نوشتن انگلیسی به زبان فارسی! وات داز ایت مین واقعن؟!
یا جملات قصار بوکفسکی، ریچارد براتیگان، هاروکی موراکامی تا همین فروغ فرخزاد خودمان.
بد نیست‌ها.... ینی در واقع اصن نمی‌خوام ارزش‌گذاری کنم. اما برای بعضی‌ها این‌ها فقط ژست است.
یعنی: من خیلی کووول و انتلکتوئل هستم.

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

داستان آقای میم گنده - 9


راستی هم که تا به حال ننوشتم که چطور رابطه ما به هم خورد. حتی ننوشتم که واقعن چطور شروع شد و چطور ادامه پیدا کرد. ولی عیبی ندارد. با خودم قرار گذاشته‌ام در این وبلاگ بدون هیچ برنامه و چهارچوبی بنویسم و نظمی را در روایات رعایت نکنم. – نمی‌دانم. شاید این هم خودش یک قاعده و نظمی است-  ولی خب از آن جایی که در زندگیم زیادی قانون و نظم دارم می‌خواهم اینجا دیگر بی‌خیالش بشوم. هر چیزی که حسش بود می‌نوسیم و به توالی زمانیش توجهی نمی‌کنم.

آقای میم گنده مرا دوست نداشت. فقط می‌خواست با او باشم. تنم را می‌خواست. آن اوائل حس می‌کردم حتی با دانستن اینکه کسی به من توجه نشان می‌دهد حسادت می‌کند. اما خیلی زود فهمیدم که تاریخ انقضای دخترها برای او خیلی فوری است. تازه من با دوام‌ترین دختر دور و برش بودم مثلا. 9 ماه با هم بودیم و در آخر همچون یک زن آبستن بارم را زمین گذاشتم. باری از تحمل خیانت، دروغ، درویی، هرزگی، وحشیگری و هوس.

هنوز هم که به آن روزها فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم آخر چطور توانستی چنین چیزهایی را تحمل کنی؟ اینکه بدانی کسی دارد اینهمه واضح به تو دروغ می‌گوید و تو بااشتیاق دروغش را باور می‌کردی؟ بدانی تن تو برای او تضمین لذتی است که رایگان به دست آورده اما در کمال ناباوری تو را هرزه و جنده می‌خواند؟ می‌دانی زنهایی که هر روز برایش کامنت‌های عاشقانه می‌گذارند دوست‌های معمولی نیستند مثل خودت آن وقت می‌پذیری که با مرد درستی سر و کار داری؟ می‌دانستی آن که دارد همزمان با سه دختر چت می‌کند به هوای خواب بودن تو و تو چشم بر هم نزدی تمام شب را و رخت حقارت پوشیدی تا صبح شود و صبح با لبخند و مهر بوسیدی و گفتی خداحافظ.....

انگاری آن دخترک ماهی نبود...

داستان آقای میم گنده – 8

می‌گویند زمین گرد است ها! می‌گویند کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم می‌رسه ها! می‌گویند دنیا خیلی کوچیکه ها... ولی باید به این یکی، جمله دنیای مجازی کوچیک‌تره رو اضافه کنند. بعله. دنیای مجازی آنقدرکوچک است که اگر هم بخواهی گم و گور شوی و ریخت کسی را آن تو نبینی آخرش نمی‌شود. همین طور است که در این دنیایی فیس بوقی به هر سو که می‌روم و هر چهره‌ای که به خود می‌گیرم این آقای میم گنده جلوی روی من سبز می‌شود. بعد از نود و اندی همین الان داشتم به صورت فیس بوقی با ایشان می‌چتیدم. بعله. و نمی‌دانست که من کی هستم و من هم مثلا نمی‌دانستم. آخر یک جای دنج فکری در این فیس بوق درست کرده‌ام چندتا آدم بی‌کار که مخ‌درد دارند می‌آیند آن تو نظر می‌دهند. چه می‌دانستم یک روزی این آقای میم گنده هم می‌آید نظر بدهد. چه می‌دانستم مخش این‌ همه درد داشته باشد آن هم در این حیطه مورد علاقه ما!
حس ناجوری به من دست داد. نمی‌خواهم فیلم هندی بازی در بیاورم ولی به مثابه یک ابله چشمانم پر اشک شد. (البته خیلی سریع نهیب زدم بکش کنار ماهی جان . حالا وقت حال گیری است نه احساساتی شدن)
نکند می‌داند که این هویت ناشناس منم؟
قبل از خداحافظی گفت احساس میکنم با تک تک سلول‌های وجود تو آشنام
دارم می‌لرزم......

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

بلوغ دخترها زیاد هم قشنگ نیست... رنگ خون دارد

یک جایی یک چیزی خواندم درباره بلوغ و وسط‌هایش دیدم دارم های های گریه می‌کنم.

بلوغ دخترها با پسرها تومنی نه قرون فرق دارد. فقط دخترها می‌دانند من چه می‌گویم. همه چیز عوضی می‌شود. یکهو بزرگ می‌شوی. هنوز کودکی. هنوز می‌خواهی کودک بمانی. اما ناگهان همه تو را خانوم خطاب می‌کنند و انتظار شرم و حیا دارند.
امان .... امان از این سینه‌ها. یا درست بگویم پستان‌ها... وقتی می‌خواهند رشد کنند دمار از روزگارت درمی‌آورند و دردش تمامی ندارد. انگاری کسی مدام از درون بدنت به بیرون لگد می‌پراند تا این توپ گرد، کم کم قلمبه شود و آبرویت را ببرد. مدام قوز می‌کنی. نوک پستان‌ها شرم زده‌ات می‌کند. نمی‌دانی چطور قایمشان کنی و متنفر می‌شوی از هر چشمی که خیره می‌شود به بزرگ شدنت، به خانوم شدنت، از اینکه چرا همه می‌بینندت، که چرا همه دارند متوجه می‌شوند که دیگر بزرگ شده‌ای اما نمی‌خواهی... نمی‌خواهیش این پروانه شدن را. این پیله دری تو را از هراس می‌کشد.

 یک جای بد و وحشتبار بلوغ، خون است برای دخترها. خون. مایع لزجی که جز در مواقع خطر و رنج و عذاب نمی‌بینیش و حالا همه از خونریزی تو لبخند مرموزی به لب دارند و در گوش هم پچ پچ می‌کنند و در آن هنگام تو خود را موضوع تمام گفتگوها می‌پنداری. کمرت و زیر دلت از درد در حال انفجار است و نمی‌دانی به که بگویی که باورت کند.

مادر. آری مادر. اما او هم که تا کنون دوای هر دردی را داشته و پناهت بوده حالا به درد تو لبخند می‌زند. آن را کوچک می‌شمارد و خوردن هر قرصی را بر تو حرام می‌کند. اشکت را نمی‌بیند. دردت را به رو نم‌آورد. حقیرت می‌کند با بی‌محلیش و تازه اگر جایی باشی که برادرانت هستند یا مردی دیگر که ممکن است متوجه حال و روزت شود، نهیبت میزند که " زشته . بس کن چیزی نیست...." یادم نمی‌رود که چقدر شرم کشیدم از پستان‌هایم که از زیر لباس‌هایم خودی نشان می‌دادند و هر کسی جز مادرم آن را می‌دید... و می‌دانید دیگر... مادر است که باید برای دخترش اولین بار سوتین بخرد (یا به قول مادر جان کرست) و به او یاد دهد چطور آن را تنهایی ببندد.

هنوز نمی‌فهمم این سختی و ظلم مادرم را. بلوغ خشنی داشتم. بی هیچ ملاطفت. بی هیچ آگاهی قبلی. آنچه می‌دانستم تنها دانش دروغین سینه به سینه‌ای بود که از دوستان ابله همسن و سالم دریافته بودم. دانسته‌هایی ناقص که نه تنها خیالم را راحت نمی‌گذاشت که بسیار پریشان و مضطربم هم می‌کرد.

مادرم در مقابل زنی من در مقابل زنانگی من بسیار سنگ بود. زن بودن را خوب نیاموختم. زن بودن را دوست دارم اما برایم مثل مشق خط بود. اول‌هایش آنقدر سخت بود که ترجیح داده‌ام فراموشش کنم. فقط گاهی یادش می‌افتم و بغضم میترکد. حالا به تمرین‌های امروز زن بودنم می‌اندیشم....
راستش... مادرم از من زنی خشن ساخته است.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

خوش شانس‌ترین آدم‌ها اون‌هایی هستن که می‌تونن کاری رو انجام بدن که دوست دارن.

ویولون زن آشفته‌ای که توی کوچه خلوت، چهارگاه می‌زند اول صبحی

توی کوچه‌ای که من مجبورم هر روز صبح از آن بگذرم گاهی مردی هست که ویولن می‌نوازد و برای رهگذران آرزوی خوشبختی و سپید روزی دارد. او پول می‌خواهد. چندین سال است که صبح‌ها در کوچه خلوت منتهی به محل کارم او را می‌بینم و محلش نمی‌گذارم. امروز کوچه خلوت تر از همیشه بود و نگاه او تنها به من. گفت: خوشبخت باشی دخترم. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم. اما کمی بعد دیدم که در خیالم دارم با او حرف میزنم.
چرا؟
چرا برنگشتم که سوالاتم را بریزم بیرون؟ می‌خواستم بپرسم دستگاه هم می‌داند؟ می‌خواستم بدانم چرا در این کوچه می‌نوازد؟ می‌خواستم بهش لبخند بزنم و محبتی که در دلم به این نوازنده دارم نثارش کنم. پس چرا  نکردم؟ چرا نپرسیدم؟ چرا هزار تومن از کیفم در نیاوردم و این گفتگو را آغاز نکردم.
همیشه می‌نالم از زندگی روتین بی‌اتفاقی که دچارش شده‌ام. اما امروز فهمیدم که بارها و بارها در مقابل اتفاقات زندگی سرم را پایین انداخته و رد شده‌ام. سر به زیر و خجالتی، تمامی اتفاقات زندگیم را نادیده گرفته‌ام.
فکر می‌کنید منظورم از اتفاق چیست؟ فکر می‌کنید می‌خواهم معجزه شود؟ نه. من دیگر 18 ساله نیستم و توقعم از واژه "اتفاق" خیلی ناچیز است. و چه چیز مهمتر از اینکه تو روزت را با خوبی به یک انسان دیگر آغاز کنی. که از او سوال کنی و او حس کند برایت مهم است و دیده می‌شود. که داستانی می‌شود از تویش درآورد و چه و چه.
امروز به تمامی اتفاق‌های کوچک و بزرگ زندگیم فکر کردم که از کنارشان گذشتم و همان زندگی روتین لعنتی را که ازش بیزارم برای خودم درست کرده‌ام. حالا می‌فهمم ما مسئول خیلی چیزهای ناخوشایند در زندگی خودمان هستیم.
فکر می‌کنم نوشتن یک راه در رو برای کسانی است که زندگیشان مثل من افتاده است به دام تکرار.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

داستان آقای میم گنده – 7

چرا به خودم دروغ بگویم؟ دلم تنها برای یک چیز آقای میم گنده تنگ می‌شود و آن هم هم‌آغوشی با اوست. او مردانه‌ترین موجودی است که تا این لحظه از عمرم تجربه کرده‌ام. زندگی من هنگامی که با او بودم سرشار از حس زنی و لطافت بود.
خب البته او مردی بود که خیلی‌ها با دیدنش دماغشان را می‌گیرند و می‌گویند پیف پیف بوی گند عرق می‌دهد؛ یا می‌گویند چه ابله است! یا می‌گویند این هم آدمه آخه تو باهاش می‌پری؟؟؟
می‌دانم .... راستش ممکن است حق با این خانم‌ها و آقایان بالایی باشد. اما تجربه من از زنانگی خودم در بهترین شکلش در کنار مردی شکل گرفته که بسیار وحشی بود و رام نشدنی، غریزه خالص بود و می‌درید و فریاد لذتش، بدوی‌ترین صدایی بود که تا کنون شنیده‌ام.
شاید اشتباه باشد اما در این لحظه از زندگی‌ام این‌طور فکر می‌کنم:
شکل گیری و تکامل زن یا مرد درون آدم‌ها و رشد زنانگی و مردانگی آن‌ها پس از بلوغ جنسی، بسیار به افرادی از جنس مخالف بستگی دارد که با آن‌ها معاشرت می‌کنند و هم آغوشی دارند.

زنانه زیستن

زنانه بودن همیشه برایم مهم بوده و می‌دانم یک مرد هر چه مردانه‌تر باشد، زن کنارش (دوست دخترش، همسرش، معشوقه‌اش) زنانه‌تر می‌زید.

در آستانه

انگاری در آستانه از دست دادن زنانگیم هستم.

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

داستان آقای میم گنده – 6

گاهی فکر می‌کنم آقای میم گنده الان دارد چه کار می‌کند؟ بعد متصور می‌شوم اتاق شوم کثیف بدبویش را که همیشه صدای موسیقی در آن بلند بود. حتمن نشسته پای کامپیوتر و در حال مخ زنی مجازی به سر می‌برد و چه خوب هم وارد است که مجاز را به حقیقت تبدیل کند!
چند روز پیش باز هم به من اس ام اس داد. گفت: فقط بگو الان با کسی هستی؟
بارها این سوال را از من کرده بود و من گفته بودم نه. و چه دروغ بزرگی. (چون من از اواسط رابطه‌مان وجود آقای عزیز در زندگیم را کتمان کردم و داستانی ساختم مبنی بر اینکه آن اول به تو دروغ گفتم و کسی در زندگیم نبوده و رابطه من با فلانی چند ماهی است که تمام شده)
خب من و آقای عزیز موفق نشدیم که رابطه چندین ساله‌مان را تمام کنیم و دوباره شروع کرده‌ایم گرچه.... خلاصه تصمیم گرفتم جواب آخرین اس ام اسش را درست بدهم. به هر حال در جواب، گفتم کسی در زندگیم هست و بلافاصله پرسید: باهاش می‌خوابی؟ و من هم بلافاصله گفتم به تو چه؟ و پس از آن عصبانی و از کوره در رفته همان‌طور اس ام اسی، فحشی نثار من کرد و گفت این جواب یعنی داری.
و من مانده‌ام.... همینطور هاج و واج مانده‌ام که چرا کسی که با هر کس و ناکسی می‌خوابد از اینکه من با یک نفر در ارتباط باشم اینطور آزار می‌بیند و برآشفته می‌شود؟
تولد مادر را اس ام اسی تبریک می‌گویم و نمی‌دانم چرا اشک در چشمانم جمع می‌شود. می‌دانم هیچ وقت نمی‌قهمد که چقدر دوستش دارم. اما می‌دانم کمتر از باقی بچه‌هایش دوستم دارد. او مرا نمی‌شناسد. انگار فرزندش نیستم. ولی می‌دانم این روح پرآشوب و زبان تلخ و درازم و سر ناسازگارم را از خودش به ارث بردم.

زنده باشی مادرکم.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

راز – 10 (فوق لیسانس بوسه از ناف پاریس)




من یک زندگی خیالی هم دارم و در آن با مردی زندگی می‌کنم که اول اسمش س دارد و او یک سیبیل هنری از بناگوش در رفته دارد و چشمانی که کمی دورش چین افتاده و صاحبش از بس که میخوار خوبی است همیشه خمار است و مست و در عین حال هوشیار. قد بلند دارد و گیسوی آشفته سیاه نامرتب. درشت که نه گنده است و صدایش خش دارد. انگار که همیشه از توی رادیو با من حرف می‌زند وگرم است، گرم است، گرم است ... و سنش زیادتر از من است جوری که گاهی بابایی صدایش می‌زنم. اصلن جگرش حال می‌آید که خودم را برایش لوس کنم.

و چه خوب بلد است ببوسد آدم را. انگار که فوق لیسانس بوسه دارد از ناف پاریس. اما نه. واقعن او یک نقاش است و خوب راه و رسم عاشقی می‌داند. مست که شد روی پاهایش می‌نشینم. همین‌طور الکی حرف می‌زنم و می‌خندم ولی او جدی و دیوانه نگاهم می‌کند و در دلش می‌گوید چه عاشقم من! اما به رویش نمی‌آورد، نکند پر رو شوم.


پ.ن: آقای س کاملن ساخته ذهن من است. هرگونه شباهت احتمالی با یک آدم واقعی کاملن تصادفی است.

زن بودن درد دارد خیلی هم دارد

و طبق تقویم بدنم باید فردا صبح علی‌الطلوع پریود شوم.
و ای کاش بشوم! دارم می‌ترکم. سندرم پیش از پریود مرا می‌کشد.
علائم:
درد و اسپاسم عضلانی شدید در ناحیه سینه و زیر بغل (به طوری که اصکاک پیراهن به بدنم چون زخم خنجر است)
افسرگی و غم جانکاه جوری که هی بغض می‌کنی اما نمی‌آید و همیشه درآستانه ترکیدنی
عصبیت شدید. یعنی تحمل هر صدایی، هر حرکتی و هر اظهار نظری همچون تحمل غلتیدن در حوض سوزن است.
احساس ضعف، سنگینی، کرختی، تنبلی و بیحالی و ....
زن بودن درد دارد. خیلی هم دارد.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

جنگ نرم ترس و خواسته‌های درون

غم انگیز است. چه چیز؟
این که همیشه خواسته‌ها و ترس‌هایم همزمان در من پیدایشان می‌شود. مثلا می‌خواهم کارم را ول کنم اما می‌ترسم ول کردن کارم مساوی با انواع بدبختی‌های مالی و ساقط شدن از هستی باشد.
 می‌خواهم آقای عزیز را ول کنم اما می‌ترسم از اینکه دل شکن باشم و پسری بهتر از او را دوباره پیدا نکنم و بعدن هم مثل سگ پشیمان شوم و از همه بدتر اینکه به یک سوال ترسناک برسم و آن هم این است که به خود انترم (یا عنتر) بگوبم این همه سال با یک نفر بودم یعنی هیچی؟ پرت؟
می‌خواهم دوباره بروم دانشگاه ولی این دفعه رشته‌ای را بخوانم که دوستش دارم اما می‌ترسم بعدش احساس کنم چه کار بیخودی و بگویم: آخر دختر گنده! الان مگر وقت درس خواندن است؟ آن هم از اول؟
می‌خواهم خیلی کارهای دیگر کنم اما درون بزدل من که رویش را به هیچ احدی جز خودم نشان نداده از هر چیز ناچیزی می‌ترسد.
غم انگیز است. چه چیز؟
اینکه عاقبت، ترس‌هایم بر خواسته‌هایم پیروز می‌شود.
می‌دانم.


راز - 1


من یک وبلاگ نویس آماتور و یک وبلاگ خوان حرفه ای هستم.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

داستان آقای میم گنده – 5

گفت: تو که تنهایی؟
گفتم: نه. کسی تو زندگیمه.
ناگهان پیتزا در دهانش ماست شد و چشمانش چهارتا. شاخ درآورد و سکوت کرد. شوکه شد. انتظارش را نداشت. چون تا آن لحظه بارها مجازی و واقعی گفته بود که چه دختر سالمی هستم و روح تازه‌ای دارم و مثل دیگران نیستم. سیگار دیگری روشن کردم و او هم خودش را جمع و جور کرد و گفت که اصلا برایش مهم نیست.

راستش را بگویم در اولین دیدار، اصلا ازش خوشم نیامد. از اینکه با او بودم حس حقارت به من دست داد و بعدها این حس با او در من ماند. چون من و آقای عزیز روابط بسیار محترمانه‌ای داشتیم. با من مثل یک خانم رفتار می‌کرد. او یک جنتلمن بود و آقای میم گنده یک پیر پسر بی نزاکت که گذشته فجیعی داشته است. از خانواده‌ای وحشتناک و سطح پایین با کلی مشکلات اخلاقی و مالی و ....

من می‌گویم مازوخیسم دارم‌ها. مصداقش اینجاست. من با آقای میم گنده لذت‌های وحشیانه و پستی را تجربه کردم. این هم یکی از رازهای من است که حتی خود آقای میم گنده هم نمی‌داند. به دو دلیل. اول اینکه آدمی هستم که تشنه تجربیات تازه و عجیب و نامتعارف است. دوم اینکه از زجر کشیدن لذت می‌برم. جریان سکس من و آقای میم گنده هم برای خودش فلسفه ای دارد. اما نمی‌گویم فعلن. تردید دارم و راستش کمی هم از ابراز بی‌سانسور خودم وحشت دارم. آخر این اولین بار است که اینهمه بی‌پروا همه رازهایم را بیرزون می‌ریزم.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

راز- 9

تقریبا همیشه در برخورد اول از آدم‌ها بدم می‌آید.
خانم ه خوشحال شد. وقتی گفتم با آقای عزیز دوباره همه چیز را شروع کرده‌ایم و می‌خواهیم ادامه دهیم. خیلی خوشحال شد. حس کردم جنس واقعی و مهربان شادی‌اش را. او برای من یک همکار است و من هم برای او. اما بیش از این برای من خوشحال شد. دلم نیامد خوشحالیش را به هم بزنم. مخصوصا وقتی که گفت: ماهی جان عشق چیه اصلا؟ هیچکی عاشق نیست. هییییچکی. منم الان فقط می‌خوام یکی تو زندگیم باشه. همین که علائق مشترک داشته باشیم و با هم حرف بزنیم و اوقات خوبی داشته باشیم کافیست.
و دلم ترکید یکهو.... آنچه من دارم دیگری می‌خواهد و من آنچه را می‌خواهم که هنوز نمی‌دانم چیست و آیا کسی هست که داشته باشدش؟

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

داستان آقای میم گنده – 4

تا اینکه نفهمیدم چطور شد سر از کافه همیشگی خودم درآوردم. اما رو به رویم به جای دوستان همیشگی و آقای عزیز، موجود 40 ساله تمساح‌وشی نشسته بود که با دیدن من حتی نتوانست سلام درستی بدهد و گستاخ تر از هر موجودی تا آن لحظه به چشمانم خیره شد و به عنوان اولین جمله گفت: چقدر چشمات درشته!
 و (ه) آخر را کشید و لبخند وقیحی زد و عرق پیشانی را سترد و برای گفتن باقی جملاتش به لکنت افتاد و من بعدها فهمیدم که آقای میم گنده در هیجان و استرس، کمی زبانش می‌گیرد. این تمساح یا مار یا هر چیز دیگری که اسمش را آقای میم گنده گذاشته‌ام آن روز گرم و داغ و لعنتی با ولع پیتزا می‌خورد و از سیگار کشیدن من خوشش نمی‌آمد.

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

داستان آقای میم گنده – 3

پارسال اواخر بهار بود که دلم می‌خواست شیطونی کنم. دلم می‌خواست از تعهد چندین ساله رها شوم. لذت را تجربه کنم. می‌خواستم زندگی را از زاویه ای دیگر ببینم. از اینهمه عاقل بودن خسته بودم. از رعایت، از متین بودن، از خانمی، از نگفتن رازهای کثیف درون ذات آدمی... دلم هوس پرواز داشت اما هیچ برنامه و تصویر روشنی از آنچه می‌خواستم نداشتم. هیچی. باور کنید نمی‌خواستم خیانت کنم. نمی‌خواستم عذاب بکشم. اما از وضعیت کسالت بار و بی‌هیجان زندگیم هم خسته بودم.

با آقای میم گنده از طریق فیس بوک صاب مرده آشنا شدم. جزئیاتش را نمی‌نویسم. چون لزومی ندارد. ولی حالا می‌فهمم که یک کلیک بی اهمیت چطور ممکن است آغاز دانلود یک طوفان در زندگیت باشد!

اولین بار بود بعد از سال‌ها با مردی حرف می‌زدم و آقای عزیز خبر نداشت. آن اول‌ها حتی از چت کردن با آقای میم گنده هم احساس عذاب وجدان داشتم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. جذابیت عجیبی داشت. مثل مار بود. (اگر کسی برایم جذابیت جنسی داشته باشد برایم شبیه مار می‌شود.) شاید برای همین به او میم می‌گویم. ابتدای مار.

واقعن چرا؟

تقریبا یک سال و نیم از زمانی که مستقیما به تو گفتم دیگر مثل سابق دوستت ندارم می‌گذرد. بعد از این زمان طولانی، از دو روز پیش تا دیشب خوشحال بودم. بله. فقط دو روز واقعن خوشحال بودم و خیالم راحت بود. چرا؟
چون بعد از اینکه همه چیز تمام شد. تمام تمام شد و دوباره شروع شد و ما تصمیم گرفتیم که دوباره شروع کنیم، تو اینقدر شوق داشتی و اینقدر هیجان داشتی و اینقدر مرد بودی... که من خیالم راحت شد. دیگر به تو فکر کردم. به زندگیمان. به آینده مان. به عشقی که شاید دوباره زاده شود. به هم آغوشی  دیگری که شاید این بار موفق باشد و مرا غرق لذت کند اما ....
نشد دیگر....
ولم کن. خواهش می‌کنم.
دیشب در آغوش سرد من پرسیدی: «آخه چرا من اینقدر دوستت دارم؟»
واقعن چرا؟

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

سیبیل در حال انقراض است ... مراقبت کنید ازش

نسل مردان سیبیل کلفت منقرض شده .
چادر سیاه با کتونی سفید؟!!
نکنید این کارو

داستان آقای میم گنده – 2

آقای میم گنده الان دوباره به من اس ام اس داد. خدایا. ول کن من نیست. چه می‌خواهد از من؟ سکس؟ خب می‌تواند با یکی دیگر باشد. با این همه دختری که به همشان می‌گوید تو بهترینی. تو فوق العاده‌ای. تن تو برای من هوس آلودترین و سکسی ترین تنی است که در همه عمرم دیدم. تو تنها کسی هستی که باهاشم. ( همه این‌ها را به من گفت و لابد به دیگری هم مثل آب خوردن می‌گوید.)
 و همینطور متناسب با ظاهر هر دختری به او بگوید که چطور  زنی دوست دارد. مثلا به من می‌گفت که عاشق پاهای بلند و هیکل ظریف و چشم‌های درشت و موهای تاب دار سیاه و قد بلند یک زن است. که من همان زنی هستم که رویایش را هم نمی‌دیده. حالا می‌تواند به دختر چاق و موبوری که زیرپستان‌هایش را سال تا سال هم نمی‌شوید و ران‌هایش از فرط چاقی به هم می‌مالد و چشمان بی‌حالی هم دارد و خیلی هم بی‌نمک است بگوید که عاشق زن‌های چاق است و او برایش همچون رویایی است که به حقیقت پیوسته.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

گفتم میمانم با تو. تصمیم قطعی بود.
به خواهر جان گفتم. خوشحال شد. به برادرها گفتم. خوشحال شدند. به هر که گفتم خوشحال شد.
من دلم دوتاست هنوز و میترسم. شوق توی چشمانت دهان مرا میبندد. همه در عین خوشحالی گفتند مطئنی به خاطر دلسوزی برنگشتی؟
گفتم: بله.
مطمئن نبودم. مطمئن نیستم.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

داستان آقای میم گنده - 1

لابد زندگی همین است دیگر. هیجانی ندارد. لذتی تویش نیست. اصلا زیادی لذت بردن برای من همیشه باید با درد و عذاب همراه باشد. مثل لذتی که “میم گنده” به من می‌داد.
 آقای میم گنده، مهمترین تجربه من از خیانت است. می‌گویم گنده چون گنده بود واقعن و بلند قد بود و چشمانش شبیه تمساح بود و همیشه بوی گند عرق می‌داد و با همه گندگیش، دست‌ها و پاهایش و انگشتانش ظریف بودند و دلش از سنگ بود و زن باره بود و میمرد برای آلت زنانه و با همه جور زنی و دختری خوابیده بود و به س.ک.س معتاد بود و از صبح تا شب توی فیس بوک به مخ زنی مشغول بود و مخ مرا هم همان‌جا زد.
داستان سر درازی دارد. نه اینکه در واقعیتش هاااا. در زندگی واقعی ما چند ماه که عددی نیست. اما سر درازش در روح و روان و آینده من مشهود است. هنوز با اینکه سعی می‌کنم آقای میم گنده را فراموش کنم، نمیتوانم... و بدتر اینکه نمی‌توانم خودم را به خاطر خیانتی که مرتکب شدم ببخشم.

راز-8

برای اولین بار در عمرم تنهایی به کافه‌ای رفتم. کمی دستپاچه‌ام ...آخر می‌دانید... یکی از رازهای من این است که خیلی کارها را تنهایی انجام نداده‌ام. می‌ترسم از تنهایی و از کارهای تنهایی... تئاتر تنهایی، سینمای تنهایی، پارک تنهایی، کافه تنهایی و از...
ببینم عشق بازی که تنهایی نمی‌شود... می‌شود؟

عادت می‌کنیم... حتی به ندیده شدن

خواهر جان به برادرها گفت: هیچ کس، هیچ‌کداممان تا به حال، ماهی را ندیده‌ایم. همیشه گم بوده. در حاشیه بوده. همیشه مشکلات ما آنقدر بزرگ و اساسی بوده‌اند که کسی وقت نکرد ماهی را میان این همه بدبختی ببیند. ماهی پشت این جملات گم شد که:
ماهی دختر عاقلی است. ماهی که درسش خوب است. ماهی که دانشگاه قبول شد. ماهی دارد درس می‌خواند. ماهی کار پیدا کرد. ماهی کار می‌کند. ماهی دردسر ساز نیست. ماهی.....
آری خواهر جان
ماهی هیچ وقت دیده نشد... نه دردسری داشت برایتان، نه عذاب داد مادر را و نه فریب داد پدر را و نه هیچ گاه خلاف قاعده‌ای رفتار کرد..... ماهی بی‌صدا بزرگ شد. کسی نفهمید کی بچه بود؟کی بزرگ شد؟کسی ندانست در دلش چه می‌گذرد؟ کسی نپرسید چه مرگت است دختر جان؟
حالا که فهمیده‌ای. حالا که دور هم جمع شده‌ایم خواهر و برادری و به من پرداخته‌اید پس از سال‌ها.... می‌خواستم بگویم دستتان درد نکند. راضی به زحمت و غصه خوری هیچ کس نیستم. می‌خواستم بگویم... حالا کمی دیر است. من دیگر به ندیده شدن عادت کرده ام... آه ... بس است دیگر...
سیگارم کو... فندک را بزن ... ادامه بحث... گفتگویی را شروع کنید دیگر..
گفتگویی که موضوعش ماهی نباشد.
....

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

خانم سین

خانم سین چند ماه پیش، ازدواج کرد.
قبلا خوشحال بود که دارد ازدواج می‌کند.
حالا هم خوشحال است که ازدواج کرده.
خانم سین به شوهر ریغماسی زردمبوی خودش می‌بالد.
خانم سین کلن خوشحال است. مایه حسرت من است این خانم. چرا؟ چون می‌داند چطور از همه چیز لذت ببرد و تنها و تنها به فکر خودش باشد. چون از هیچ چیز در این عالم، خبر ندارد. زلزله آذربایجان یا سونامی ژاپن، بازار ارز و تورم و فرو رفتن هرچیزی در هر ابعادی در ماتحت مردم اصلا برایش اهمیتی ندارد.
خانم سین چند وقت دیگر حامله می‌شود.
خانم سین چند وقت دیگر از حاملگی‌اش خوشحال می‌شود.
خانم سین پس از زاییدن، از اینکه بچه دارد هم خوشحال می‌شود.
خانم سین خوشحال است.

خانم ه

خانم ه چاق است. خیلی هم چاق است. ولی قلبش هم به اندازه هیکلش بزرگ است. سنگ صبور است. دلش جا دارد واسه دردهای همه آدم‌ها.
آدم‌هایی که قلبشان زیبا، جادار و مطمئن است چقدر کم‌اند. چرا آخه؟

آقای م

آقای م زنش مرد و با خواهر زنش ازدواج کرد و حالا دارد طلاقش می‌دهد.
در عبارت بالا از چند فاجعه همزمان نام برده شده؟

راز- 7

امروز فهمیدم که صدای لخ لخ کفش آزارم می‌دهد.

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

راز-6


وقتی می‌گویم من مازوخیسم دارم بیخود نمی‌گویم. دیگر یک دو سالی است مطمئنم از این بابت. قبلن‌ها اینطوری بود که هرگاه با آقای عزیز بحث و دعوا راه می‌افتاد ته دلم غنج می‌زد. خوشحال می‌شدم. اصلا حال می‌کردم. نه اینکه غصه نخورم و حرص نخورم و ناراحت نشوم و دلم نسوزدهاااا. همه اینها در اوج خودش و ناجور اتفاق می‌افتاد اما همین هاست که مایه لذت ناخودآگاهم بود.

راستش از یک جاهایی به بعد که دیگر بزرگ شده بودم فهمیدم وقتی می‌گویند دعوا نمک زندگی است یعنی همین. حالا ما که ازدواج نکرده ایم هنوز اما سال‌های طولانی را کنار هم و دوست بوده ایم. به هر حال ما هم دچار روزمرگی و مرگ عشقمان شدیم و دعوا کردن باعث می‌شد بعدش یک بهانه‌ای، یک دلخوشی به هم پیدا کنیم و دوباره به هم حال بدهیم.... 
البته حالا بگذریم که حالا ما به جایی رسیدیم که دیگر اینها هم دلمان را خوش نمی‌کند و از هم دور و دورتر شده‌ایم.