۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

داستان آقای میم گنده – 10

هیچ چیز عجیب تر از لحظه شکل گیری نطفه اعتماد در وجود آدمی و رشد روز به روزش نیست. هیچ چیز هم دردناک تر از مرگ این موجود جنینی، کودک یا بالغ (بسته به رشد اعتماد درونت) نیست. نمی‌دانم چی باعث شد که دختر متعهد به اصول اخلاقی و عصا قورت داده‌ای چون من به یالغوز بی‌بته‌ای مثل آقای میم گنده اعتماد کند. تنها پس از یک بار دیدار که نمی‌شد چیز چندان خوبی ازش برداشت کرد آنقدر به این غول بی‌شاخ و دم اعتماد کردم که به خانه‌اش در یکی از محله‌های پایین شهر رفتم.

خیلی خوب با همه جزئیات به خاطر می‌آورم لباس‌هایم، رنگ موهایم، رنگ روژ لبم، لباسی که زیر مانتو پوشیده بودم و ..... یک ظهر جمعه داغ ابتدای تابستان بود. باورم نمی‌شد این منم که دارم آماده می‌شوم برای رفتن به میعادگاه خیانت و عذاب. هیچ حس خاصی از عذاب وجدان نداشتم. اولین باری که احساس عذاب وجدان کردم وقتی بود که پس از اولین همخوابگی با آقای میم گنده، آقای عزیز را دیدم که انقدر مهربان، مرا برای روز تولدم سوپرایز کرد. بگذریم......

مسیر طولانی و داغ را با هزار استرس طی کردم. چند روزی که ته دلم می‌دانستم تصمیمم برای تجربه سکس با آقای میم گنده قطعی است پر از آشوب بود برایم. هزار فکر توی سرم وول می‌خورد. به هیچ کس نمی‌توانستم بگویم هوای مرا داشته باشد. آخر چطور می‌توانستم به دوست و آشنا بگویم دارم خیانت می‌کنم مواظب من باشید؟!

گاهی پیش خودم می‌گفتم نکند یارو روانی باشد؟ نکند یک بلایی به سرم آورد؟ نکند ایدز داشته باشد و بدون خواست من کاری کند که برای ابد به گا بروم؟ نکند اصلا خودش تنها نباشد و وسط کار دوستانش را هم بر این خوان نعمت دعوت کند؟ و هزار تا فکر بدتر از این که گفتن ندارد. افکاری که مو بر تنم سیخ می‌کرد اما نمی‌توانستم بی‌خیال تجربه‌اش شوم.

رسیدم به کوچه تنگ و دراز و کثیفی که آقای میم گنده در آن خانه داشت. دلم می‌جوشید. قلبم توی دهانم وول میزد. داغ بودم اما دستانم یخ کرده بود. زنگ را فشار دادم....

ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر