۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

داستان آقای میم گنده – 6

گاهی فکر می‌کنم آقای میم گنده الان دارد چه کار می‌کند؟ بعد متصور می‌شوم اتاق شوم کثیف بدبویش را که همیشه صدای موسیقی در آن بلند بود. حتمن نشسته پای کامپیوتر و در حال مخ زنی مجازی به سر می‌برد و چه خوب هم وارد است که مجاز را به حقیقت تبدیل کند!
چند روز پیش باز هم به من اس ام اس داد. گفت: فقط بگو الان با کسی هستی؟
بارها این سوال را از من کرده بود و من گفته بودم نه. و چه دروغ بزرگی. (چون من از اواسط رابطه‌مان وجود آقای عزیز در زندگیم را کتمان کردم و داستانی ساختم مبنی بر اینکه آن اول به تو دروغ گفتم و کسی در زندگیم نبوده و رابطه من با فلانی چند ماهی است که تمام شده)
خب من و آقای عزیز موفق نشدیم که رابطه چندین ساله‌مان را تمام کنیم و دوباره شروع کرده‌ایم گرچه.... خلاصه تصمیم گرفتم جواب آخرین اس ام اسش را درست بدهم. به هر حال در جواب، گفتم کسی در زندگیم هست و بلافاصله پرسید: باهاش می‌خوابی؟ و من هم بلافاصله گفتم به تو چه؟ و پس از آن عصبانی و از کوره در رفته همان‌طور اس ام اسی، فحشی نثار من کرد و گفت این جواب یعنی داری.
و من مانده‌ام.... همینطور هاج و واج مانده‌ام که چرا کسی که با هر کس و ناکسی می‌خوابد از اینکه من با یک نفر در ارتباط باشم اینطور آزار می‌بیند و برآشفته می‌شود؟
تولد مادر را اس ام اسی تبریک می‌گویم و نمی‌دانم چرا اشک در چشمانم جمع می‌شود. می‌دانم هیچ وقت نمی‌قهمد که چقدر دوستش دارم. اما می‌دانم کمتر از باقی بچه‌هایش دوستم دارد. او مرا نمی‌شناسد. انگار فرزندش نیستم. ولی می‌دانم این روح پرآشوب و زبان تلخ و درازم و سر ناسازگارم را از خودش به ارث بردم.

زنده باشی مادرکم.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

راز – 10 (فوق لیسانس بوسه از ناف پاریس)




من یک زندگی خیالی هم دارم و در آن با مردی زندگی می‌کنم که اول اسمش س دارد و او یک سیبیل هنری از بناگوش در رفته دارد و چشمانی که کمی دورش چین افتاده و صاحبش از بس که میخوار خوبی است همیشه خمار است و مست و در عین حال هوشیار. قد بلند دارد و گیسوی آشفته سیاه نامرتب. درشت که نه گنده است و صدایش خش دارد. انگار که همیشه از توی رادیو با من حرف می‌زند وگرم است، گرم است، گرم است ... و سنش زیادتر از من است جوری که گاهی بابایی صدایش می‌زنم. اصلن جگرش حال می‌آید که خودم را برایش لوس کنم.

و چه خوب بلد است ببوسد آدم را. انگار که فوق لیسانس بوسه دارد از ناف پاریس. اما نه. واقعن او یک نقاش است و خوب راه و رسم عاشقی می‌داند. مست که شد روی پاهایش می‌نشینم. همین‌طور الکی حرف می‌زنم و می‌خندم ولی او جدی و دیوانه نگاهم می‌کند و در دلش می‌گوید چه عاشقم من! اما به رویش نمی‌آورد، نکند پر رو شوم.


پ.ن: آقای س کاملن ساخته ذهن من است. هرگونه شباهت احتمالی با یک آدم واقعی کاملن تصادفی است.

زن بودن درد دارد خیلی هم دارد

و طبق تقویم بدنم باید فردا صبح علی‌الطلوع پریود شوم.
و ای کاش بشوم! دارم می‌ترکم. سندرم پیش از پریود مرا می‌کشد.
علائم:
درد و اسپاسم عضلانی شدید در ناحیه سینه و زیر بغل (به طوری که اصکاک پیراهن به بدنم چون زخم خنجر است)
افسرگی و غم جانکاه جوری که هی بغض می‌کنی اما نمی‌آید و همیشه درآستانه ترکیدنی
عصبیت شدید. یعنی تحمل هر صدایی، هر حرکتی و هر اظهار نظری همچون تحمل غلتیدن در حوض سوزن است.
احساس ضعف، سنگینی، کرختی، تنبلی و بیحالی و ....
زن بودن درد دارد. خیلی هم دارد.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

جنگ نرم ترس و خواسته‌های درون

غم انگیز است. چه چیز؟
این که همیشه خواسته‌ها و ترس‌هایم همزمان در من پیدایشان می‌شود. مثلا می‌خواهم کارم را ول کنم اما می‌ترسم ول کردن کارم مساوی با انواع بدبختی‌های مالی و ساقط شدن از هستی باشد.
 می‌خواهم آقای عزیز را ول کنم اما می‌ترسم از اینکه دل شکن باشم و پسری بهتر از او را دوباره پیدا نکنم و بعدن هم مثل سگ پشیمان شوم و از همه بدتر اینکه به یک سوال ترسناک برسم و آن هم این است که به خود انترم (یا عنتر) بگوبم این همه سال با یک نفر بودم یعنی هیچی؟ پرت؟
می‌خواهم دوباره بروم دانشگاه ولی این دفعه رشته‌ای را بخوانم که دوستش دارم اما می‌ترسم بعدش احساس کنم چه کار بیخودی و بگویم: آخر دختر گنده! الان مگر وقت درس خواندن است؟ آن هم از اول؟
می‌خواهم خیلی کارهای دیگر کنم اما درون بزدل من که رویش را به هیچ احدی جز خودم نشان نداده از هر چیز ناچیزی می‌ترسد.
غم انگیز است. چه چیز؟
اینکه عاقبت، ترس‌هایم بر خواسته‌هایم پیروز می‌شود.
می‌دانم.


راز - 1


من یک وبلاگ نویس آماتور و یک وبلاگ خوان حرفه ای هستم.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

داستان آقای میم گنده – 5

گفت: تو که تنهایی؟
گفتم: نه. کسی تو زندگیمه.
ناگهان پیتزا در دهانش ماست شد و چشمانش چهارتا. شاخ درآورد و سکوت کرد. شوکه شد. انتظارش را نداشت. چون تا آن لحظه بارها مجازی و واقعی گفته بود که چه دختر سالمی هستم و روح تازه‌ای دارم و مثل دیگران نیستم. سیگار دیگری روشن کردم و او هم خودش را جمع و جور کرد و گفت که اصلا برایش مهم نیست.

راستش را بگویم در اولین دیدار، اصلا ازش خوشم نیامد. از اینکه با او بودم حس حقارت به من دست داد و بعدها این حس با او در من ماند. چون من و آقای عزیز روابط بسیار محترمانه‌ای داشتیم. با من مثل یک خانم رفتار می‌کرد. او یک جنتلمن بود و آقای میم گنده یک پیر پسر بی نزاکت که گذشته فجیعی داشته است. از خانواده‌ای وحشتناک و سطح پایین با کلی مشکلات اخلاقی و مالی و ....

من می‌گویم مازوخیسم دارم‌ها. مصداقش اینجاست. من با آقای میم گنده لذت‌های وحشیانه و پستی را تجربه کردم. این هم یکی از رازهای من است که حتی خود آقای میم گنده هم نمی‌داند. به دو دلیل. اول اینکه آدمی هستم که تشنه تجربیات تازه و عجیب و نامتعارف است. دوم اینکه از زجر کشیدن لذت می‌برم. جریان سکس من و آقای میم گنده هم برای خودش فلسفه ای دارد. اما نمی‌گویم فعلن. تردید دارم و راستش کمی هم از ابراز بی‌سانسور خودم وحشت دارم. آخر این اولین بار است که اینهمه بی‌پروا همه رازهایم را بیرزون می‌ریزم.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

راز- 9

تقریبا همیشه در برخورد اول از آدم‌ها بدم می‌آید.
خانم ه خوشحال شد. وقتی گفتم با آقای عزیز دوباره همه چیز را شروع کرده‌ایم و می‌خواهیم ادامه دهیم. خیلی خوشحال شد. حس کردم جنس واقعی و مهربان شادی‌اش را. او برای من یک همکار است و من هم برای او. اما بیش از این برای من خوشحال شد. دلم نیامد خوشحالیش را به هم بزنم. مخصوصا وقتی که گفت: ماهی جان عشق چیه اصلا؟ هیچکی عاشق نیست. هییییچکی. منم الان فقط می‌خوام یکی تو زندگیم باشه. همین که علائق مشترک داشته باشیم و با هم حرف بزنیم و اوقات خوبی داشته باشیم کافیست.
و دلم ترکید یکهو.... آنچه من دارم دیگری می‌خواهد و من آنچه را می‌خواهم که هنوز نمی‌دانم چیست و آیا کسی هست که داشته باشدش؟

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

داستان آقای میم گنده – 4

تا اینکه نفهمیدم چطور شد سر از کافه همیشگی خودم درآوردم. اما رو به رویم به جای دوستان همیشگی و آقای عزیز، موجود 40 ساله تمساح‌وشی نشسته بود که با دیدن من حتی نتوانست سلام درستی بدهد و گستاخ تر از هر موجودی تا آن لحظه به چشمانم خیره شد و به عنوان اولین جمله گفت: چقدر چشمات درشته!
 و (ه) آخر را کشید و لبخند وقیحی زد و عرق پیشانی را سترد و برای گفتن باقی جملاتش به لکنت افتاد و من بعدها فهمیدم که آقای میم گنده در هیجان و استرس، کمی زبانش می‌گیرد. این تمساح یا مار یا هر چیز دیگری که اسمش را آقای میم گنده گذاشته‌ام آن روز گرم و داغ و لعنتی با ولع پیتزا می‌خورد و از سیگار کشیدن من خوشش نمی‌آمد.

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

داستان آقای میم گنده – 3

پارسال اواخر بهار بود که دلم می‌خواست شیطونی کنم. دلم می‌خواست از تعهد چندین ساله رها شوم. لذت را تجربه کنم. می‌خواستم زندگی را از زاویه ای دیگر ببینم. از اینهمه عاقل بودن خسته بودم. از رعایت، از متین بودن، از خانمی، از نگفتن رازهای کثیف درون ذات آدمی... دلم هوس پرواز داشت اما هیچ برنامه و تصویر روشنی از آنچه می‌خواستم نداشتم. هیچی. باور کنید نمی‌خواستم خیانت کنم. نمی‌خواستم عذاب بکشم. اما از وضعیت کسالت بار و بی‌هیجان زندگیم هم خسته بودم.

با آقای میم گنده از طریق فیس بوک صاب مرده آشنا شدم. جزئیاتش را نمی‌نویسم. چون لزومی ندارد. ولی حالا می‌فهمم که یک کلیک بی اهمیت چطور ممکن است آغاز دانلود یک طوفان در زندگیت باشد!

اولین بار بود بعد از سال‌ها با مردی حرف می‌زدم و آقای عزیز خبر نداشت. آن اول‌ها حتی از چت کردن با آقای میم گنده هم احساس عذاب وجدان داشتم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. جذابیت عجیبی داشت. مثل مار بود. (اگر کسی برایم جذابیت جنسی داشته باشد برایم شبیه مار می‌شود.) شاید برای همین به او میم می‌گویم. ابتدای مار.

واقعن چرا؟

تقریبا یک سال و نیم از زمانی که مستقیما به تو گفتم دیگر مثل سابق دوستت ندارم می‌گذرد. بعد از این زمان طولانی، از دو روز پیش تا دیشب خوشحال بودم. بله. فقط دو روز واقعن خوشحال بودم و خیالم راحت بود. چرا؟
چون بعد از اینکه همه چیز تمام شد. تمام تمام شد و دوباره شروع شد و ما تصمیم گرفتیم که دوباره شروع کنیم، تو اینقدر شوق داشتی و اینقدر هیجان داشتی و اینقدر مرد بودی... که من خیالم راحت شد. دیگر به تو فکر کردم. به زندگیمان. به آینده مان. به عشقی که شاید دوباره زاده شود. به هم آغوشی  دیگری که شاید این بار موفق باشد و مرا غرق لذت کند اما ....
نشد دیگر....
ولم کن. خواهش می‌کنم.
دیشب در آغوش سرد من پرسیدی: «آخه چرا من اینقدر دوستت دارم؟»
واقعن چرا؟