۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

چراهای الکن بی‌جواب مانده

بعد سال‌ها دوباره توی همان کافه همیشگی من و آقای عزیز نشسته‌ام. صاحب کافه با دیدنم  خوشحال می‌شود و استقبالم می‌کند و می‌پرسد که چرا پیدایمان نیست. من هم بهانه‌هایی جور می‌کنم و وعده می‌دهم که در آینده بیشتر بیایم و در این حین ذهنم درگیر آن ضمیر جمعی است که برای منِ تنها استفاده کرده است. «پیدایتان نیست.»
و من تنها پشت میز دو نفره نشسته‌ام و فکر می‌کنم چرا «پیدایمان نیست». کجا گم شده‌ایم که دیگر نه خودمان و نه هیچ کس دیگر پیدایمان نکرد.

نمی‌دانم چه مرگم شده که این روزها مدام یادش هستم. حالا و پس از دو سال پایان رابطه چه می‌شود که همزمان با گریز ذهنم به آن روزها همه چیز دور و برم نیز مدام به او اشاره می‌کند. همه چیز یک جور غریبی مرا به سوی او سوق می‌دهد. انگاری عناصر این دنیا با هم هماهنگ شده‌اند تا من به او فکر کنم. شاید هم ذهن من درگیر اوست و فرقی نمی‌کند چی دور و برم باشد. خواه ناخواه به او اشاره می‌شود.

چرا پیدایمان نیست... چرا گم شده‌ایم؟ چرا تمام شدیم؟ چرا دیگر مایی وجود ندارد؟ ذهنم پر از این چراهای بی جواب است. همیشه می‌گفت «چرا» یک پرسش رو به عقب است و بسیار منفعلانه. نباید در این چراها بمانیم. باید که سؤال بعدی‌ات با واژه‌ای غیر از چرا پرسیده شود وگرنه همیشه عقبی...
و من مانده‌ام همان عقب... جایی میان چراهای بی‌شمار و منفعلانه‌ام گم و گور شده‌ام و سؤال بعدی به ذهنم خطور نکرده هنوز.... اما می‌دانم که او از این چراهای الکن گذر کرده و سوال‌های دیگرش را هم پرسیده حتی... کسی چه می‌داند شاید جواب هم داشته باشد....

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

کافه فرانسه... سال 1344 تا به حال

از دانشگاه می‌زنم بیرون. شب پاییزی خیابان انقلاب مرا پرت می‌کند به همین چند سال پیش. انگار همین الان باشد... بی‌اختیار دم کافه فرانسه چشم می‌چرخانم برای دیدن لبخند آشنایی که مرا از دور به خود می‌خواند. چشم‌های مهربانی که نگران گذر من از عرض خیابان وصال است و مشتاق دیدارم. طرح لبخندش را در لحظه‌ای ازلی به خاطر سپرده‌ام و همیشه روبه‌رویم است و هر گاه که اراده کنم می‌یابمش. انگاری همه چیز اسلوموشن شده و تنها دو نفر روی این کره خاکی هستند. آن هم درست در خیابان انقلاب و یکی از آن دو نفر همانی است که وقتی نیست بودش را بیش از همیشه حس می‌کنم. هستی که از فقدانش یافته می‌شود.

همیشه همینطور بود. وقتی که قرار می‌گذاشتیم زودتر از من می‌رسید که نکند مرا منتظر بگذارد. حالا هم بی‌آنکه بدانم آمده. می‌خواهد مرا مهمان شیرینی‌های وسوسه انگیز فرانسه کند. وسط خیابان چشم‌هایش دقیقن رو‌به‌رویم است. دست‌ها توی جیب شلوار. یک سویشرت مشکی با راه راه‌های قهوه‌ای پوشیده حتمن. موهایش را باد آشفته. سرش کمی خم شده به سمت راستش و به من زل زده. مشتاق، نگران، مهربان، در انتظار دیدار... انگاری که دارد به یک اثر هنری توی موزه نگاه می‌کند. نگاه یک آشنا، یک دوست به دوستی که هزار سال است ندیده و با وجود دیدارهای هر روزه انگاری تازگی اش را از دست نمی‌دهد. طوری نگاه می‌کند نه انگار که هفت سال است هر روز و هر روز مرا دیده. و لبخندش.... همان جادویی است که طرح این صورت آشنا را ازلی کرده در خاطرم. لبخندی که تشخیص مهربانی در آن از تشخیص آبی آسمان در روزهای پاک تهران آسان‌تر است. و آری.... این طرح آشنای بی‌بدیل آن سوی خیابان، کنار در ورودی کافه فرانسه، منتظر است تا خستگی یک روز شلوغ را از من بگیرد و به جایش وجودم را پر کند از محبت، توجه، احترام، ستایش و عشق و عشق و عشق....

چراغ عبور پیاده قرمز می‌شود... ماشین‌ها هجوم می‌آورند. وسط انقلاب مانده‌ام. چهار راه مرا می‌بلعد. طرح آشنای لبخند توی بوق بی‌امان ماشین‌ها گم می‌شود. خبری از اسلوموشن نیست و من و او تنها آدم‌های این کره خاکی نیستیم.... اصلن مایی در کار نبود.... کافه فرانسه بود از سال 1344 تا به حال......

تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه


دور هم نشسته‌اند و فضای کوچک کافه را سر و صدایشان پر کرده. انگاری کلاس و درس و دانشگاه را دودر کرده اند و حالا از هر دری حرف می‌زنند. چند دختر و چند پسر. گویا همه‌شان سعی دارند یکی از دخترها را قانع کنند ازدواج نکند و به دوستی‌اش با پسری که دوستش دارد پایان دهد:
-    وابستگی احمقانه است.
-    الان دیگه ازدواج ابلهانه‌ترین کار دنیاست.
-    تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه!
-    به یارو یه دروغ گفتی برات شعر گفته، اگه خیانت کنی حتمن رمان می‌نویسه ...
همه می‌خندند. یکی از دخترها می‌خواهد به دختری که هدف تمامی حرفهاست حالی کند که اینها دارند چرند می‌گویند و «آرش» پسر خوبی است و بهتر است اگر دوستش دارد از دستش ندهد. از دخترک تعجب می‌کنم که بی اعتنا به این اشاره وقتی پسرها آرشش را مسخره می‌کنند و بدون اینکه تا به حال دیده باشندش مدام بدگویی‌اش را می‌کنند لبخند می‌زند و سعی می‌کند طوری جواب بگوید که پسرها را نرنجاند. حتی گاهی با آنها همراه می‌شود.
انگاری آدم‌ها توی دور همی‌های دوستانه‌شان می‌خواهند طرف حق باشند و بقیه با آنها همدلی کنند و برایشان سوگوار باشند و دل بسوزانند و در نهایت بگویند «تو حیفی ...» اما بد ماجرا این است که بعد از ساعت کافه هر که سراغ کار خودش می‌رود و تو می‌مانی و اینهمه تناقض و دل آشوبی تازه. فکرهایت شروع می‌شود:
نکند راست می‌گویند... نکند دارم وقتم را تلف می‌کنم با آرش (یا هر کس دیگر) ... می‌توانم موقعیت‌های بهتری داشته باشم. چرا من به او زنگ بزنم... چرا به فکرش باشم... این‌همه آدم دور و برم است... آینده من به یک نفر محدود نمی‌شود....

می‌گذرد. یک سال و نیم بعد. دور همی با همین دوستان! توی کافه. آرشی وجود ندارد و دخترک نه ازدواج کرده، نه وابسته شده، نه دل داده و نه دل دار است.... و دوستان:
-    چرا آخه..... ناراحت شدم.
-    آخی حیف بود.... خیلی به هم می‌آمدید.
-    دیگه یکی مثل آرش رو از کجا پیدا می‌کنی.
-    باباجان دختر تونست یکی رو پیدا کنه باید بچسبه بهش ....
وقت کافه می‌گذرد. هر کی می‌رود پی کار و زندگی‌اش. تو میمانی تنها باز هم با کلی تناقض و دل آشوبی:
نکند اشتباه کردم... آرش کجاست... الان چه کار می‌کند... آیا می‌توانم باز هم برگردم... اصلن برگردم یا نه؟ چه کرده‌ام با خودم و زندگیم؟... چی درست است وچی غلط؟
البته واقعن این طور نیست که تباه شدن یک رابطه به حرف این وآن باشد. اما آتشی است در انبار پنبه جوانی و خامی....
شاید آقای عزیز را این شکلی از دست داده‌ام....

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

دوست داشتن بی‌حساب و کتابم آرزوست

وقتی باید برای ابراز احساست، دو دوتا کنی و حتی به چهار هم قانع نباشی، دنیا بی‌رحم‌تر از همیشه می‌نماید.
نگویم دوستت دارم. نگویم دلم برایش تنگ شده. دستانش را نگیرم. این بار من به او زنگ نزنم. نوبت اوست. این بار من دعوتش نکنم نوبت اوست. یک قدم من، یک قدم او. یا حتی یک قدم من... ده قدم او....

فرم رابطه‌هایمان همین‌طور شده..... شاید بتوان روابط مادری و پدری را فاکتور گرفت و این قاعده را بر سایر روابطمان مطلق بدانیم. این طوری به کجا می‌رویم؟

می‌ترسم به فلانی عادت کنم و وابسته‌اش شوم پس همه چیز ممنوع است. دوست داشتن، عادت به حرف زدن هر روزه، عادت به حضور همدیگر و هر نوع عادت دیگری که مستلزم حضور اوست. تعهدی در کار نیست و همه چیز حساب و کتاب دارد. این دنیای ماست. دنیای من و خیلی‌های دیگر.

آینده‌ای در انتظار ماها نیست.... حتی همان آینده‌ای که در انتظار پدران و مادرانمان بود. همانی که ما شاهدش بودیم. شاید خیلی رؤیایی و زیبا نبوده باشده اما واقعی بود و ملموس. شاید رمانتیک نبوده باشد اما اسمش زندگی بود و طعم امنیت و آسایش روانی داشت.

فکر می‌کنم اینکه آدم بداند در این دنیای بزرگ کسی هست که می‌توانی «مال من» ش بدانی روانت را سبک می‌کند. یک جای قرص و محکم توی دلت می‌سازد که به این راحتی‌ها خراب نمی‌شود. خب. البته که هیچ تضمینی برای پایداری هیچ رابطه‌ای نیست اما این هم دلیل خوبی برای دوست نداشتن و عاشق نشدن و عادت نکردن نیست.

دلم تنگ شده برای دوست داشتن‌های بی‌حساب و کتاب.... دلم تنگ شده برای عاشقتم گفتن‌های بی‌ترس و لرز.... دلم تنگ شده برای گفتن مال منی حتی اگر بدانم واقعن هیچ کسی مال کس دیگری نیست... دلم تنگ شده برای آدمی که به من اطمینان می‌داد که مال همیم اما مالکیت برایش بی‌معنا بود.... دلم تنگ شده و می‌خواهم حتی الکی هم که شده به کسی بگویم که دلم برایش تنگ شده و طرف فکر نکند که وابسته‌اش شدم و از ترس پا به فرار نگذارد... دلم .... دلم...
دلم را می‌نشانم سر جایش و حسابی سرزنشش می‌کنم..... تلخ می‌شود.... روزم را به گند می‌کشد.

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

در حال و هوای همین حالا


وقتی بچه بودیم از برآورده شدن آرزوهای کوچکمان آنقدر خوشحال می‌شدیم که همه چیز را زیبا و شاد و پر از شعف می‌دیدیم. این شادی دنیای ما را «کامل» می‌کرد. آن وقت خوشبخت بودیم و به داشتن آن آرزوی کوچک دلمان خوش بود.

سال‌ها از کودکی من گذشته و مفهوم «کامل بودن خوشبختی» بی آنکه در زندگیم عمقی داشته باشد محو شد. باورم را به واژه کامل از دست داده‌ام و از هیچ چیز و هیچ کس انتظار کامل بودن ندارم. اما آن تمامیت خوشبختی و شعفی که بعضی وقت‌ها کودکیم را سرشار کرد حالا کجا رفته ؟ وقتی بچه‌ایم هر چیزی چه زود کامل می‌شود و تمام .... اما حالاچی؟ شاید تعریف ما از کامل بودن اشتباه است....

سی سال توی این دنیا بودم و حالا می‌خواهم کودکیم را دوباره بازیابم. می‌خواهم معنای کامل را توی ذهنم تغییر دهم. خوشبختی از الان تا ابدیت نیست. خوشبختی لحظه‌ایست که آنچه دوست دارم کنارم است و لحظه بعد هم ممکن است نباشد. لحظه نابی که شادی را در دستانم محکم گرفته‌ام باید بدانم که هر لحظه ممکن است از میان انگشتانم بریزد و دیگر نباشد.

لحظه‌های کوچکی که با دوستانم می‌خندم، منتظرم فلان روز با فلانی بروم تئاتر، مادرم زنگ می‌زند به من، میرزاقاسمی درست می‌کنم و میهمانم می‌گوید چه خوشمزه است، دستانم از هیجان وجودش در کنارم می‌لرزد، عمری را طی کردم که مال خودم بوده و تا وقتی زنده باشم هم مال خودم است، میو میوی یک گربه دلم را لبریز از عشق و غنج می‌کند، اول مهر آمده اما مجبور نیستم به مدرسه بروم و می‌توانم بنویسم، نگاه کنم، بخندم، گریه کنم و فکر کنم که الان... همین الان... این لحظه .... مال من بود یا هست ..... اما با این پیش شرط ذهنی که تا دقایقی دیگر نیست... دیگر وجود ندارد اما من باید به بودش فکر کنم نه به نبودش.

خیلی سخت است بزرگی کودکی را درون خودت دوباره پیدا کنی و یاد بگیری لذت‌هایت را کامل ببینی و به فردایش، به نبودش فکر نکنی.... سخت است اما می‌شود.

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

بگذارید توی خانه هایتان را ببینیم شبها شاید عاشقمان شدید

دیدن آدمها از کجا شروع می‌شود؟ از کجا تصمیم می‌گیریم که همدیگر را ببینیم و دیگر یکی مثل بقیه نباشیم؟
بعد از حدود یک سال که در این خانه زندگی می‌کنم چرا حالا دارم همسایه رو به رویم را می‌بینم؟ از اولش هم نظرم را جلب کرده بود. چرا؟ چون مرد جوانی است که تنهاست که پرده‌های پنجره‌اش باز است و همیشه بی‌خیال چشم‌هایی که ممکن است پشت پنجره رو به رویی باشد لخت می‌چرخد. زمستان و تابستان هم ندارد.

اما مدت‌هاست که نگاهم اتفاقی به او نمی‌افتد. بلکه پی‌اش می‌گردد. حالا می‌دانم کی هست، کی نیست، کی می‌رود، کی می‌آید. حالا او هم مرا می‌بیند. پای پنجره‌ایم هر دو شب‌ها و سیگار می‌گیرانیم و حجب‌آلود هم را می‌پاییم.
و حالا نمی‌دانم دقیقن از کی شروع کردم که ببینمش و او هم؟ کی وجودش برایم مهم شد؟ و آیا وجود سایه دخترک پشت پنجره رو به رویی برای او هم مهم هست یا نه؟

حالا دیگر دل توی دلم نیست که شب باشد و چراغ خانه‌اش روشن باشد و او لخت و بیخیال از توی آشپزخانه‌اش زل بزند به این سوی پنجره... به دختر کنجکاوی که هم می‌خواهد دیده شود هم نه... هم می‌خواهد ببیند هم نه... هم می‌خواهد نزدیک شود هم نه.....

صبح، تمام راه پیاده‌ام تا سر خیابان را به این فکر می‌کنم که چرا یک بار نمی‌آید رو به رویم بایستد و بگوید که می‌خواهم صدایت را بشنوم؟ می‌خواهم سایه پشت پرده پنجره رو به رویی را لمس کنم، ببویم، بشنوم و ببینمش از نزدیک.... خیلی نزدیک....
صبح، تمام راه پیاده‌ام تا سر خیابان به هزار و یک راه خلاقانه فکر می‌کنم برای نزدیک شدن او به من... هه... در واقع داشتم به جای او فکرمی‌کردم و متاسفانه من زنی هستم که فقط بلدم چطور عاشق باشم اما ذره‌ای از معشوق بودن خبرم نیست. باید مرد می‌شدم. آن وقت عاشق‌پیشگی را به انتها می‌رساندم.....
صبح، تمام راه پیاده‌ام تا سر خیابان به این فکر کردم که از همین روست که مهمترین و طولانی‌ترین رابطه‌ام با عشق و اعتراف من آغاز شد....  تا ببینم کی از عاشقی خسته شوم.....

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

ورونیکای مثله شده تو رو به رویت نشسته

داشتیم درباره «زندگی دوگانه ورونیک» حرف می‌زدیم. آخر، یکی از کارهای جدی ما حرف زدن بود. آن هم درباره کتاب‌ها و فیلم‌ها و موسیقی. گفتم که این فیلم را خیلی دوست دارم. بدجوری باهاش احساس همذات پنداری می‌کنم. گفتی که تو برای من «ورونیکا» هستی. اصلن تو همانی... و من مانده بودم چه بگویم. ساکت شدم چون نمی‌خواستم فکر کنی زیاد مرا نشناخته‌ای.

تو مرا ورونیکایی می‌دیدی که همه را دوست داشت و همه دوستش داشتند، مردی عاشقش شده بود و تا کجا به دنبالش آمد. حالی روحانی و ضعفی عمیق توی وجودش داشت. نگاهش به آسمان بود  و در عشق به آواز، زندگی کرده بود و روی صحنه جان داد.

و من می‌خواستم بگویم که «ورونیک» را بیشتر می‌فهم. کسی که تنهایی را انتخاب می‌کند تا خودش را پیدا کند. کنجکاو نور و رنگ و صداهای غریب است و نگاهش همواره به زمین زیر پایش. همانی که سفتی زمین را بیشتر از عمق آسمان می‌فهمد. کسی که خودش عاشق می‌شود و به دنبال عشقش خطر می‌کند. کسی که وجود دارد برای زندگی کردن. زندگی او را انتخاب کرده و او زندگی را. عشق را لمس می‌کند و به آنچه می‌بیند باور دارد.

بله عزیز دل... تو می‌خواستی من آن باشم که نبودم. همیشه می‌خواستی لطافتی روحانی توی وجودم پیدا کنی. چیزی که واقعن نداشتم. هیچ وقت. اما باورم شده بود که دارم که آنم. وقتی که گفتم می‌خواهم بروم، می‌خواهم تنها باشم... وقتی که گفتم همه چیز تمام شده بین ما، نگاه ناباور تو می‌گفت که چیزی درون تو یا من یا منِِ ساخته تو شکسته.

گاهی یادمان می‌رود دیگران را آن طور که واقعن هستند بشناسیم نه آن طور که دوست داریم باشند. عزیز دل... ورونیکای مقدست را مثله کردم و تو این جنایت را بیش از رفتنم بر من نمی‌بخشی. اما ورونیکا هم روی صحنه اولین اجرایش قبل از مرگ، نتهای فالش بسیاری خواند....








پ.ن: زندگی دوگانه ورونیک، فیلمی از «کریشتف کیشلفسکی» فیلمساز برجسته لهستانی است که زندگی دو دختر (یا یک انسان با دو وجه متفاوت) به نام‌های ورونیک و ورونیکا را در دو کشور جداگانه و با دو زبان متفاوت نشان می‌دهد. موسیقی این فیلم بی نظیر است.

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

شاید این دردناکترین یادداشت من باشد...

سر و کله زدن با اشیا.... اشیائیی که تاریخی پشت سرشان دارند مرا می‌رهاند از روزمرگی زندگی. توی دوره‌ای که همه چیز برایمان به غایت تکراری است و همه چیز به شکلی مبتذل، دم دستی و رو است و زمانه‌ای که تمام ارزش‌های تعریف شده گذشتمان را یکی یکی بلعیده، آدم‌ها بیشتر و بیشتر دنبال اصالت می‌گردند. دنبال تاریخ، هویت. دنبال خودشان می‌گردند. توی شکل‌های غریب اشیای دم دستی نیاکان ما چیزی از آن‌ها و چیزی از ما نهفته است که به کاویدنشان می ارزد.

راستی ما همان گمشدگانی هستیم که می‌دانیم هیچ‌گاه پیدا نخواهیم شد اما دست از تلاش بر نمی‌داریم. انگاری همه چیز در گذشته متوقف شده و ما تنها صور باسمه‌ای زندگی در گذریم و به اندازه برگ‌هایی که هر سال پاییز از درخت‌ها می‌ریزند بی‌معنا هستیم. انگاری آدم‌ها قبلن اگر گم می‌شدند بالاخره یک روزی شبی جایی پیدا می‌شدند. اما حالا گم شدن، سرلوحه زندگی ماست و پیدا شدن را کسی به ما نیاموخته....

در حال و هوای بی زنگی

هبچ کس را ندارم که بهش زنگ بزنم. امروز صبح متوجه این مسئله شده‌ام. امروز صبح که به بدترین شکل ممکن آغاز شد. امروز که از خودم نامیدم. امروز که هرچه سعی کردم به خودم انرژی بدهم و مثبت باشم نشد. دلم می‌خواست گوشی را بردارم و مخاطبی را بگیرم که در دسترس باشد. در دسترس دلم باشد. کسی که هرچه خواستم بگویم بهش. کسی که برای گفتن شکست‌هایم به او کوچکترین پروایی نداشته باشم. کسی که غرورم را برایش زیر پا بگذارم.
ندارم همچین کسی. داشتم. حالا ندارم. نیست و این حقیقت، همین امروز صبح قبل رفتن سر کار و پس از یک شکست مفتضحانه در کاری که انگاری برای همه راحت است جز من برایم گران آمده. گوشی را خاموش کردم. یعنی آنقدر باهاش بازی کردم تا شارژش تمام شد. خاموشش کردم و بیخیالش شدم. خیلی وقت است که بیخیال گوشیم هستم. نه نگران دریافت پیامی هستم نه منتظر درآمدن صدایش... چه دغدغه کوچکی به نظر می آید.... هیچ وقت فکر نمی‌کردم به همچین چیزی فکر کنم حتی...
امروز فهمیدم بعد زمین خوردن، بعد شکستن، بعد خرابکاری وقت‌هایی که خیلی‌ها خودشان را به ندیدن می‌زنند یا می‌خندند و یا تحقیرت می‌کنند باید به یکی زنگ زد... یا در اسرع وقت پرید بغلش و بغض را ترکاند... اما آن کس اگر نباشد، اگر نداشته باشی‌اش تنها به خوردن بغض و تظاهر به حال خوب اکتفا می‌کنی و پشت میز کار می‌چپی و ساعت را می‌شماری تا وقت رفتن به گوشه خلوتت بیاید و تنهایی‌ات را بغل کنی...

۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

در حال و هوای سی سالگی

هر روز دارم به سی سالگی نزدیک‌تر می‌شوم و تمام تصوراتم دارد عوض می‌شود. دیدگاه تاریکم نسبت به گذشت سن و تمام شدن جوانی دارد جای خودش را به تصویری روشن‌تر از واقعیتی می‌دهد که هر روز جای خودش را توی زندگی‌ام بیشتر و بیشتر باز می‌کند.

توی گذار خوبی از زندگیم هستم و منهای چند مورد آزار دهنده که دیگر بهشان عادت کرده‌ام همه چیز در زندگی‌ام سر جای خودش قرار گرفته.

برعکس تصورم، سی سالگی پایان جوانی نیست چراکه هنوز و به شدت بسیاری احساس جوانی می‌کنم. توانایی انجام هر کاری را در خودم حس می‌کنم. زندگی پیش روی من است و گذشته دارد کم کم دست از سرم بر می‌دارد.

رنگ آسمانم آبی کسالت‌بار نیست و روزهایم قرمز پرتنش آتش را ندارد. رنگ زندگی حالا در این نقطه زندگی برای من طلایی است. روزها و شب‌های من طلایی است. طلایی رنگ اوج است. آرمانی، آرام و متین. من این رنگ را دوست دارم. نه سرد است و نه گرم. تعادل دلنشینی دارد که هولم نمی‌کند. ملالم نمی‌دهد. خودم را دوست دارم. با خودم در صلحم. آنچنان که هیچ‌گاه نبوده‌ام. خودم را برای انجام هر کار غلطی به راحتی می‌بخشم که می‌دانم این درست‌ترین تصمیم من در این لحظات ناب است.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم به سی سالگی‌ام این شکلی نگاه کنم. تصور سی سالگی برایم با واژه «بحران» عجین بود. اما حالا می‌بینم که بحرانی در کار نیست. تنها شوق انجام کاری که انرژی فوق‌العاده درونم را جهت دهد در من موج می‌زند و این خوب است. بله. می‌توانم این حس را با واژه «خوب» توصیف کنم.

خوبی سی سالگی این است که هم شوق جوانی هنوز در آدم هست و هم برای انجام هر کاری و گرفتن هرتصمیمی عقل آدم می‌رسد. به آب و آتش بیخودی نمی‌زند. فکر می‌کند. می‌سنجد. دو دوتا می‌کند. به جایش هم می‌تواند احساسات رقیق و دل‌ غنج‌زنانه‌ای داشته باشد.

خامی بیست و دو سالگی را ندارم و رخوت ده سال بعد هم در من ننشسته هنوز. باید که قدر بدانم این روزهای پیش رو را. حالا وقت آن است که آنچه را که فکر می‌کنم درست است انجام دهم. رو دربایستی را اول با خودم و بعد با همه اطرافیانم کنار بگذارم. شاید که هفت هشت سال دیگر به عقب نگاه کنم و دیگر حسرتی در کار نمانده باشد.

دلم می‌خواهد به همه آن‌ها که در آستانه سی سالگی هستند بگویم که واژه بحران را دور بریزند که چرندی بیش نیست. سی سالگی را دریابید و کلیشه‌هایی که عمری خاله خانباجی‌ها درباره دخترهای سی ساله به خوردتان داده‌اند پشت در بگذارید تا آشغالی ببردشان.

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

این روزها

+ فک می‌کنی آسونه؟
- خیلی وقته که دیگه هیچی واسم آسون نیست.

نامه‌ای که خوانده نمی‌شود

بعد مدت‌ها نشسته‌ام به نوشتن در زادروزت. این دومین سالی است که بعد آن هفت سال رویایی، کنارم نیستی.... کنارت نیستم. سال پیش اس ام اسی گفتم که مبارکت باشد و شاد باشی و همیشه پاینده... حالا می‌شنوم از این و آن که هستی. شکر.

امسال می‌دانم که حتی منتظر دریافت پیامی هم از من نیستی... شاید یادم بیافتی... یاد اولین سالی که توی زندگی‌ات بودم و زادروزت فرارسید. شش ماه از رابطه‌مان می‌گذشت. یادت هست؟ دو روز پیش از آن رفتیم ویلا. یادت هست؟ اولین بارمان بود. هدیه‌ات را چه؟ آن را که حتمن یادت مانده؟ کاش می‌دانستم هنوز هم داریش آن یادگار دست ساخته مرا یا که دورش انداختی؟ شاید شکسته‌ای، پاره کردی، سوزاندیش از غضب دردی که به تو روا کردم....

می‌دانم که اینجا را هیچ وقت نخواهی خواند... اما دلم می‌خواست به تو بگویم که حال و روزم چه افتضاح است این روزها... مخصوصا حالا که درد مشترکی بر ما نازل شده. باز غم از دست دادن و فقدان داریم.... فقدان چیزی که دوست داشتم ساعت‌ها با تو درباره‌اش حرف بزنم و مطمئن باشم که مخاطبم می‌فهمدم. درکی دارد که در هیچ کس سراغ ندارم و در جواب حرف‌هایم چیزهایی خواهد گفت که آرامم کند....

افسوس که از لحظه بدرود با تو دریغِ داشتن مصاحبی که "بفهمد"، که "درک" کند، که جواب‌هایش سنگین‌تر از پرسش من باشد، رنجی بر من روا داشته که اگر قرار بر پس دادن تاوان شکستن دل تو بوده تا به حال هزار بار پس داده‌ام. یعنی بسم نیست؟ نبخشیده‌ای هنوز مرا؟ می‌دانم... مهربان بودی اما کینه‌ای...

دلت که چرکین می‌شد به این راحتی‌ها صاف نمی‌شد با آدم... تازه هر که عزیزتر، جای زخم دل عمیق‌تر... می‌دانم... اگر تا ابد نبخشی هم صدایم درنمی‌آید.... شاید کمی خرافه طور بیاید اما... اما فکر می‌کنم تا تو مرا نبخشی زندگی روی خوشش را به من نشان نخواهد داد.

بگذریم... می‌دانی همین که هستی توی این دنیا... همین که می‌دانم دنیای به این سیاهی، آدمی چون تو را دارد امیدوار می‌شوم به ادامه ....

راستش را بگویم دو سه روز اخیر که می‌دانی حتمن چه پر درد بوده برایم از یادت نکاستم و این عادت بد را خودت در من پروراندی... این که هنگام بدی، درد و رنج یادت بیافتم... که وقتی بغض دارم بگویم ای عزیز دل کجایی.... می‌دانی... دلم می‌خواست دستم به تو می‌رسید و می‌گفتم که چه پریشانم، چه پشیمان... که دستم را بگیر .... که بلندم کن از زمینی که خود خواسته پریدم بر آن و نمی‌دانستم چه سنگلاخ و سخت است...

می‌دانم که هیچ گاه این اتفاق نخواهد افتاد....
تولدت مبارک آقای عزیز

به تماشای بال و پر ریخته...

زندگی شبیه قفسی است که پرندگان بینوایی که ما باشیم به این در و آن درش می‌زنیم تا پرهای‌مان بریزد. تا خسته شویم و جانمان درآید... آنگاه بنشینیم گوشه قفس و پرهای ریخته را نگاه کنیم .

حکایت حال خراب ما

یکهو چندتا اتفاق می‌افتد که حالم را خراب می‌کند. اتفاق که نمی‌شود گفت. یک سری تکانه‌های ریز و ظریف دور و برم پیش می‌آید که به همم می‌ریزد. به هم ریخته شدنم را همه می‌فهمند. نمی‌توانم ظاهرسازی کنم. اما اگر کسی بپرسد دقیقن چه مرگت شده چیزی ندارم که بگویم. نمی‌توانم آن اتفاقات ریز و جزیئاتی که تنها برای من ناراحت کننده است برای بقیه تشریح کنم و انتظار داشته باشم برای آن‌ها هم ناراحت کننده باشد یا درکم کنند یا چی. همینطوری یکهو دلم گرفته می‌شود. حالم بد می‌شود. روحم آشفته، سرم سرگردان. الان یکی از همان زمان‌هاست.....

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

انگار هیچ گاه نبوده و نبودم


گفته بود: انگار هیچ وقت تو زندگیم نبوده.... این را به ن گفته بود و بعدش هم کلی از زندگی جدیدش تعریف کرده بوده و به گفته ن صداش کلی انرژی داشته. ن گفت که تو را یعنی مرا فراموش کرده دیگر....

باورم نمیشد. آن لحظه های اول شنیدن اینها پشت تلفن سعی کردم خودم را عادی جلوه دهم. گفتم خوشحالم برایش. بودم؟ گوشی را قطع کردم. داشتم میترکیدم. چشمهام داغ شد و گونه هام خیس. سر کار بودم ولی دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. یعنی واقعن؟ میشود؟ انگار هیچ وقت نبوده ام؟

گفته بود انگار هیچ وقت تو زندگیش نبودم.... یعنی آن همه سال...آن همه روز....آن همه ساعت و لحظه ناب که با هم بودیم زرشک؟ اینجای زندگی است که میتوانی از فرط بی معنایی و تهی بودن خودت را به راحتی پرت کنی از یک جای بلند.

یعنی باورکنم؟ گفته انگار هیچ وقت توی زندگیم نبوده... او هست؟ او توی زندگی من هست؟ نه. با خودم روراست شدم. ماهی جان تو هم خیلی وقت پیش ته دلت این جمله را گفتی و ترسیدی از به زبان آوردنش.... ترسیدی آهش بگیردت. یادم هست. یک صبح سرد بهاری بود انگاری... داشتی میرفتی سر کار و تازه تنهایی ات را پذیرفته بودی... یکهو توی دلت هری خالی شد... انگار هیچ وقت توی زندگیم نبوده...

برایش خوشحال شدی؟ خوشحال شدی که بعد هفت سال و اندی وجودت با یک جمله انکار شد؟ نمیدانم. شاید هم میدانسته این حرف به گوشم میرسد. گفته تا بسوزاندم. گفته تا بدانم که بعد من به ذلت نیافتاده. که روپاست هنوز و زندگیش پر از روزهای خوب و اتفاقات دلنشین است و دیگر تویی هم نیستی تا همه چیز را زهرمارش کنی.... آری. خوشحالم برایش.

در حال و هوای متوسط بودن


آدم‌هایی که متوسط بودنشان را زودتر قبول کنند موفق‌تر یا بهتر است بگویم شادترند.

آدم‌هایی مثل من که سال‌ها با این توهم بزرگ شده‌اند که قرار است همه چیز را عوض کنند، که با همه فرق دارند، که زیباترند، که باهوشترند یا حتی خیلی ملو، فکر می‌کنند در آینده کار بزرگی می‌کنند که همه را انگشت به دهان می‌گذارد و لایق تجربه چیزهایی هستند که پدر و مادرشان حتی فکرش را هم نمی‌توانستند کنند، یک روزی از آن بالا می‌افتد پایین و دردشان می‌گیرد. ممکن است حتی در نواحی خاصی احساس شکستگی کنند یا زخم‌هایی عمیق بردارند طوری که اگر خوب هم شوند جایشان بماند.

اولین باری که فهمیدم آنقدرها هم که فکر می‌کنم زیبا نیستم همین چند سال پیش بود و این برایم مثل کشف اورانیوم بود. نه اینکه همان لحظه برگشته باشم توی آینه و بگویم اااااه این همه سال اینقدر زشت بودی یعنی؟؟؟ نه. بلکه مثل یک شهود بود. خب من زشت نیستم. حالا و بعد از تجربه چند سیلی محکم از حقایق زندگی‌ام می‌توانم ادعا کنم که مرز واقعیت و توهم را می‌دانم. من پی به زشتی نبردم چون نیستم. من پی به یک مسئله ایجابی نبردم بلکه کاملا سلبی بود. یک واقعیت را که در واقع فکر می‌کردم واقعیت است در مورد خودم سلب کردم. توی آینه از دید یک آدم غریبه به خودم نگریستم. (تنها کسانی که این کار را کردند می‌دانند چقدر کار سختی است) بعد دیدم چه چیزهایی در این صورت مرا جذب می‌کند و چه چیزهایی نه. فهمیدم که آنچه به طور معمول می‌تواند یک نفر را خیره کننده جلوه دهد در من نیست و به آن مفهوم رویایی خودم، زیبا نیستم. حتی ممکن است بعضی‌ها بگویند چه عن است این دختره. باید بگویم مهمترین ویژگی‌اش "متوسط" بودن است.

اولین باری که فهمیدم هیچ گهی نمی‌توانم بخورم و شاید اصلن قرار هم نباشد گه خاصی بخورم همین یکی دو سال اخیر است. (قابل توجه شما که این مرحله همچنان در جریان است و تمام نشده چون هنوز هم جو گیر شده و فکر می‌کنم باید گه خاصی بخورم) می‌دانید... خیلی صبح‌ها از خواب بلند می‌شوم و از تصور اینکه چه کارها قرار بود بکنم و نکردم و قریب به نیمی از عمرم رفته، می‌خواهم همانجا بمیرم. الان هم البته همین بساط است. گاهی اما مسئله این است که می‌دانم دیگر کارهایی به بزرگی آن‌ها که در ذهنم بود را انجام نخواهم داد. واقعیت با تمام توان و تلخی که در خود سراغ داشته به زندگی من هجوم آورده و من در طول زمان و با بهای اندوه و افسردگی بسیار، پذیرفتمش. همه کارهای من متوسط است. فکرم، توانم، شغلم، هنرم و خیلی چیزهای دیگر من متوسط است. اما به جرات می‌توانم بگویم در مقابل متوسط بودنم تسلیم شده‌ام. درواقع با متوسط بودنم، سلبی برخورد کرده‌ام نه ایجابی و درد از همین جا شروع شد.

 می‌دانید... پذیرشی که همراه با یاس و رخوت باشد در واقع "تسلیم شدن"است. آدمی که شرایطش را می‌پذیرد، آدمی که متوسط بودنش را قبول کرده دنبال زندگی به شیوه متوسط می‌گردد و همان راه‌هایی را می‌رود که شایسته یک انسان متوسط است. اما من این کار را نکردم. من تسلیم شدم اما نپذیرفتم که متوسط هستم و این مرا تا حد مرگ رنج داده. طوری که همیشه بین دوستان متوسطم احساس درد کرده‌ام، همکارهای متوسطم حال مرا به هم زده‌اند و با تبختر خودم را از آن‌ها بالاتر حس کرده‌ام، شغل متوسطم را دوست ندارم، حقوق متوسطم تنها کفاف یک زندگی متوسط را می‌دهد اما زندگی توی رویای من تعاریف دیگری دارد، خانواده من همگی آدم‌های متوسطی هستند و هنوز توان پذیرش تصمیمات بعضا احمقانه‌شان را ندارم و گاهی باورم نمی‌شود که این‌ها قبلا در ذهن من چگونه رفتار می‌کردند. انگاری در اوج بودند و حالا کم‌کم سقوط کرده‌اند... همه چیز در زندگی من دچار یک سقوط آزاد از بالاترین نقطه ممکن به قعر شده آن هم به صورت اسلوموشن.

تجربه "سقوط" مهمترین تجربه من از پس فروآوردن سر تسلیم در مقابل واژه "متوسط" است.

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

ریش پرفسوری... کمی تا قسمتی دلبرانه

لباس‌هایش با بقیه فرق دارد. معلوم است اهمیت می‌دهد به اینکه چه شکلی باشد. پالتوی بلند زمستانی. جلیقه قرمز خوش رنگ. پیراهن مردانه خوش دوخت ملیح. کت و شلوارهایش همیشه ست و اتو کشیده است. تمیزتر از آنچه انتظار داری در یک اداره دولتی ببینی. جای خالی ته ریش را با یک ریش پرفسوری که خیلی با نظم و ترتیب سفید شده‌اند پر کرده. قد متوسط و چشم‌های دونده تیز و نافذی دارد که وقتی نگاهت می‌کند ته وجودت را نشانه می‌گیرد. موقع صحبت کردن از موضع بالا و با اعتماد به نفسی بیش از حد انتظار حرف می‌زند. زل می‌زند بهت. سریع و صریح و سلیس و بی مکث و سکته حرف می‌زند و سر تکان دادنش موقع شنیدنت هم قشنگ است.... با بقیه مدیران هم رده خودش فرق دارد. دارد؟ یا چون شیفته این ظواهر شده‌ام در او تفاوتی عمیق با دیگران حس می‌کنم؟
گاهی چیزهایی از این در و آن در درباره‌اش می‌شنوم که زیاد خوشایندم نیست. اینکه بد اخلاق است. خودش را به سیستم زهرماری که تویش کار می‌کند فروخته. نان به نرخ روز خور است و خیلی چیزهای دیگر.
چشم‌هایم را می‌بندم و "او"یی که در ذهن ساخته‌ام را متصور می‌شوم از نو و این تصویر تازه را بهش می‌چسبانم... نه.... نمی‌توانم به هم ریختن تجسم ذهنی‌ام را تاب آورم. دیگر نمی‌خواهم درباره‌اش چیزی بشنوم و احتمالن هیچ وقت فرصتی نخواهم داشت تا بفهمم کدام واقعی‌تر است. و اصلن اگر بفهمم آیا بهتر است یا نه؟
تصویر ذهنی من از آدمی که دلم را برده، باید که زیبا باشد. چرا؟ چون به من احساس امنیت و امید می‌دهد. چرا دنبال واقعیت می‌گردم بیخود و بیجهت؟ نمی‌دانم...

کی گفته زن و مرد فرقی ندارند؟

از اینکه مردها شبیه زن‌ها عاشق نمی‌شوند حالم گرفته می‌شود. اینکه آنقدر که ما آن‌ها را دوست داریم آن‌ها ندارند. اینکه آنطوری که ما به آن‌ها فکر می‌کنیم آن‌ها فکر نمی‌کنند. اینکه یک مرد می‌تواند مطلقا همه زندگی ما شود. تاکید می‌کنم "همه زندگی". همه فکر و ذکرمان را دربست اشغال می‌کنند. اما ما فقط جزئی از زندگی آن‌ها می‌شویم... فقط "جزئی"...

احوال‌نپرسی

گاهی می‌ترسم احوال پرسی کنم از دوستانم. می‌ترسم از شنیدن جواب‌های سرسری خالی از احساس و سرشار از حس وظیفه.
خوبم بد نیستم... میشه بعدن خودم بهت زنگ بزنم... الان خیلی شلوغم... 5شنبه مهمون داریم... حال مامانم زیاد خوب نیست...
خودت چطوری؟!

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

تنهای تنهای تنها و کمی تا قسمتی خجالتی

گاهی فکر می‌کنم من همیشه تنها بودم. اینطوری نیست که یکهو تنها شده باشم. کلن آدمی هستم که خجالتی بودنم می‌چربه به بقیه رفتارهام. اما پنهانش می‌کنم این شرم و خجالت رو از ارتباط برقرار کردن، از معاشرت، از حرف زدن با آدم‌ها و پیش قدمی در ایجاد یک رابطه.

یک. توی تولد ن دوست‌های دیگرش را نمی‌شناختم. همان ابتدا که وارد شدند سعی کردم بگم و بخندم. حتی شلوغ بازی درآوردم. وقتی می‌خواستند کیک رو ببرند من بودم که ادا و اصول درآوردم و چاقو را بهش دادم. دو نفر آنجا مشتاق حرف زدن با من بودند. دو نفر که می‌توانم بگویم بدجور چشمشان را گرفته بودنم. اما همه این‌ها از نظر خودم «من» نبودم. من آدم شلوغی نیستم و نمی‌توانم جلب توجه کنم. اغلب آن روز توی میهمانی احساس تنهایی غالب‌ترین احساس من بود.

دو. توی تولد س همه چیز خوب بود. آدم‌های بیشتری رو می‌شناختم. اما وقتی توجه کردم دیدم چسبیده‌ام به یکی دو نفر از دوستان خیلی صمیمی که آن‌ها هم چسبیده بودند به من. یعنی نه ارتباط تازه‌ای برقرار کردم نه کار خاصی کردم که نشان دهد مشتاقم با دیگران معاشرت کنم. با اینکه آدم‌های جالبی توی این میهمانی بودند که حتی دلم می‌خواست باهاشان حرف بزنم ولی رویم نمی‌شد. آخرهای جشن بود که دیدم چقدر تنهام و چقدر گوشه گیر.

سه. توی میهمانی ج که هم خیلی خیلی شلوغ‌تر بود و هم کلی میهمان سرشناس هنرمند داشت همین وضع بود. حتی بدتر. اولش با چند تا از دوستانم رفتم که مشکلی نبود. مدام شلوغ بازی الکی درآوردم اما از پس رفتن آن‌ها من تنها شدم. بین آن همه آدم ریز و درشت نتوانستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم. احساس تلخ تنهایی و دیده نشدن داشت دیوانه‌ام می‌کرد. خیلی اندوه بار است که اینهمه مدت یک گوشه بنشینی و نظاره گر بقیه باشی که گه گاهی نیم نگاهی به تو می‌کنند و این برای من خیلی عجیب بود. حتی فکر کردم شاید دوست داشتنی یا زیبا نباشم... نمی‌دانم اما آینه چیز دیگری می‌گفت... پس چه دلیلی جز خجالتی بودن خودم می‌توانست داشته باشد؟ شب تلخی بود....

چهار. برای یک پروژه عکاسی رفته بودم کمک ه. تا زمانی که قضیه کار کردن مطرح بود مثل آدم کارم را می‌کردم اما به محض اینکه همه می‌خواستند استراحت کنند و گپ بزنند و چای بخورند ناخودآگاه خودم را در گوشه دنجی می‌دیدم که ساکت نشسته‌ام و هر از گاهی لبخند احمقانه‌ای به این و آن می‌زنم. مدام همه ازم می‌پرسیدند خسته‌ای آره؟ ومن با اینکه داشتم می‌مردم از خستگی می‌گفتم نه اصلن. اما چرند می‌گفتم. من خجالت می‌کشیدم که بگویم خسته‌ام و دارم از دست خودم دیوانه می‌شوم که نمی‌توانم با شماها حرف بزنم. حتی بعضیهاتان را نمی‌توانم یک ذره دوست داشته باشم و اصلن الان دلم می‌خواست توی رختخوابم بودم و توی رویاهایم زندگی می‌کردم تا خوابم ببرد.

بله.... من یک دختر خجالتی خیلی خیلی گوشه گیرم که خیلی جاها این اخلاق کودکانه مرا آزار داده و عقب نگه داشته... بله ولی پذیرفته‌ام که همین است که هست... دیگر عوض نمی‌شوم.