۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

در حال و هوای متوسط بودن


آدم‌هایی که متوسط بودنشان را زودتر قبول کنند موفق‌تر یا بهتر است بگویم شادترند.

آدم‌هایی مثل من که سال‌ها با این توهم بزرگ شده‌اند که قرار است همه چیز را عوض کنند، که با همه فرق دارند، که زیباترند، که باهوشترند یا حتی خیلی ملو، فکر می‌کنند در آینده کار بزرگی می‌کنند که همه را انگشت به دهان می‌گذارد و لایق تجربه چیزهایی هستند که پدر و مادرشان حتی فکرش را هم نمی‌توانستند کنند، یک روزی از آن بالا می‌افتد پایین و دردشان می‌گیرد. ممکن است حتی در نواحی خاصی احساس شکستگی کنند یا زخم‌هایی عمیق بردارند طوری که اگر خوب هم شوند جایشان بماند.

اولین باری که فهمیدم آنقدرها هم که فکر می‌کنم زیبا نیستم همین چند سال پیش بود و این برایم مثل کشف اورانیوم بود. نه اینکه همان لحظه برگشته باشم توی آینه و بگویم اااااه این همه سال اینقدر زشت بودی یعنی؟؟؟ نه. بلکه مثل یک شهود بود. خب من زشت نیستم. حالا و بعد از تجربه چند سیلی محکم از حقایق زندگی‌ام می‌توانم ادعا کنم که مرز واقعیت و توهم را می‌دانم. من پی به زشتی نبردم چون نیستم. من پی به یک مسئله ایجابی نبردم بلکه کاملا سلبی بود. یک واقعیت را که در واقع فکر می‌کردم واقعیت است در مورد خودم سلب کردم. توی آینه از دید یک آدم غریبه به خودم نگریستم. (تنها کسانی که این کار را کردند می‌دانند چقدر کار سختی است) بعد دیدم چه چیزهایی در این صورت مرا جذب می‌کند و چه چیزهایی نه. فهمیدم که آنچه به طور معمول می‌تواند یک نفر را خیره کننده جلوه دهد در من نیست و به آن مفهوم رویایی خودم، زیبا نیستم. حتی ممکن است بعضی‌ها بگویند چه عن است این دختره. باید بگویم مهمترین ویژگی‌اش "متوسط" بودن است.

اولین باری که فهمیدم هیچ گهی نمی‌توانم بخورم و شاید اصلن قرار هم نباشد گه خاصی بخورم همین یکی دو سال اخیر است. (قابل توجه شما که این مرحله همچنان در جریان است و تمام نشده چون هنوز هم جو گیر شده و فکر می‌کنم باید گه خاصی بخورم) می‌دانید... خیلی صبح‌ها از خواب بلند می‌شوم و از تصور اینکه چه کارها قرار بود بکنم و نکردم و قریب به نیمی از عمرم رفته، می‌خواهم همانجا بمیرم. الان هم البته همین بساط است. گاهی اما مسئله این است که می‌دانم دیگر کارهایی به بزرگی آن‌ها که در ذهنم بود را انجام نخواهم داد. واقعیت با تمام توان و تلخی که در خود سراغ داشته به زندگی من هجوم آورده و من در طول زمان و با بهای اندوه و افسردگی بسیار، پذیرفتمش. همه کارهای من متوسط است. فکرم، توانم، شغلم، هنرم و خیلی چیزهای دیگر من متوسط است. اما به جرات می‌توانم بگویم در مقابل متوسط بودنم تسلیم شده‌ام. درواقع با متوسط بودنم، سلبی برخورد کرده‌ام نه ایجابی و درد از همین جا شروع شد.

 می‌دانید... پذیرشی که همراه با یاس و رخوت باشد در واقع "تسلیم شدن"است. آدمی که شرایطش را می‌پذیرد، آدمی که متوسط بودنش را قبول کرده دنبال زندگی به شیوه متوسط می‌گردد و همان راه‌هایی را می‌رود که شایسته یک انسان متوسط است. اما من این کار را نکردم. من تسلیم شدم اما نپذیرفتم که متوسط هستم و این مرا تا حد مرگ رنج داده. طوری که همیشه بین دوستان متوسطم احساس درد کرده‌ام، همکارهای متوسطم حال مرا به هم زده‌اند و با تبختر خودم را از آن‌ها بالاتر حس کرده‌ام، شغل متوسطم را دوست ندارم، حقوق متوسطم تنها کفاف یک زندگی متوسط را می‌دهد اما زندگی توی رویای من تعاریف دیگری دارد، خانواده من همگی آدم‌های متوسطی هستند و هنوز توان پذیرش تصمیمات بعضا احمقانه‌شان را ندارم و گاهی باورم نمی‌شود که این‌ها قبلا در ذهن من چگونه رفتار می‌کردند. انگاری در اوج بودند و حالا کم‌کم سقوط کرده‌اند... همه چیز در زندگی من دچار یک سقوط آزاد از بالاترین نقطه ممکن به قعر شده آن هم به صورت اسلوموشن.

تجربه "سقوط" مهمترین تجربه من از پس فروآوردن سر تسلیم در مقابل واژه "متوسط" است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر