خیلی سخته که موقع نوشتن سیگار نکشی. آره. کارهایی که به
نظر آسان میآیند برای من سخت است و خیلی چیزها برای من مثل خوردن یک لیوان آب به
عادتی دیرین بدل شده که انجام ندادنش مرگم است.
خیلی آسونه که وقتی تنهایی کسی را کنارت داشته باشی. کسی که
روی مبل کنار تو نشسته و با تو فیلم میبیند. کسی که وقتی صدای فین فینت را حین
تماشای فیلم میبیند با تعجب برمیگردد و نگاهت میکند. کسی که پنجمین سیگار آماده
فندک خوردن را از دست تو میگیرد و تو اعتراضی نمیکنی. کسی که روی تخت دراز کشیده
و تورا وقتی که داری موهای نیمه خیست را شانه میکنی نگاه میکند، وقتی کرم میزنی،
وقتی لباس میپوشی، وقتی درمیآوری، وقتی توی آشپزخانه پیازها را روی تخته با دقت
خورد میکنی، وقتی توی اتاقت بوم نقاشی را با هیجان تاش میزنی، وقتی دم به دم
نامجو میدهی و چشمات پر از شور و اندوه میشود، وقتی داری اندامش را میکشی روی
کاغذ کاهی، وقتی پای تلفن به مادرت دروغ میگویی، وقتی داری اورهان پاموک میخوانی
آنجا که عاشقی را توصیف کرده زار و نزار، وقتی پشت به او نشسته و در دنیای خودت با
معلوم نیست که و چه میجنگی، وقتی دو دو تا چهارتا میکنی، وقتی فیس بوک و
اینستاگرامت را چک میکنی، وقتی با ملودی یک موسیقی محلی مال دهه 30 مستانه به
خودت پیچ و تاب میدهی، وقتی که داری با اشتیاق و هیجان نقاشیهای رپین را نگاه میکنی،
وقتی چشمهایت پر اشک شده و آنی مانده تا ریختنش، وقتی توی جمع همه حواسها به یک
نفر است و او تنها و تنها به تو نگاه میکند.....
خیلی آسونه وقتی که او نیست که همه این کارها را بکند و همه
این نگاه ها را به من هدیه کند تصور کنم که هست....