۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

مجسمت می‌کنم مثل یک لیوان آب خنک



خیلی سخته که موقع نوشتن سیگار نکشی. آره. کارهایی که به نظر آسان می‌آیند برای من سخت است و خیلی چیزها برای من مثل خوردن یک لیوان آب به عادتی دیرین بدل شده که انجام ندادنش مرگم است. 

خیلی آسونه که وقتی تنهایی کسی را کنارت داشته باشی. کسی که روی مبل کنار تو نشسته و با تو فیلم می‌بیند. کسی که وقتی صدای فین فینت را حین تماشای فیلم می‌بیند با تعجب برمی‌گردد و نگاهت می‌کند. کسی که پنجمین سیگار آماده فندک خوردن را از دست تو می‌گیرد و تو اعتراضی نمی‌کنی. کسی که روی تخت دراز کشیده و تورا وقتی که داری موهای نیمه خیست را شانه می‌کنی نگاه می‌کند، وقتی کرم می‌زنی، وقتی لباس می‌پوشی، وقتی در‌می‌آوری، وقتی توی آشپزخانه پیازها را روی تخته با دقت خورد می‌کنی، وقتی توی اتاقت بوم نقاشی را با هیجان تاش می‌زنی، وقتی دم به دم نامجو می‌دهی و چشمات پر از شور و اندوه می‌شود، وقتی داری اندامش را می‌کشی روی کاغذ کاهی، وقتی پای تلفن به مادرت دروغ می‌گویی، وقتی داری اورهان پاموک می‌خوانی آنجا که عاشقی را توصیف کرده زار و نزار، وقتی پشت به او نشسته و در دنیای خودت با معلوم نیست که و چه می‌جنگی، وقتی دو دو تا چهارتا می‌کنی، وقتی فیس بوک و اینستاگرامت را چک می‌کنی، وقتی با ملودی یک موسیقی محلی مال دهه 30 مستانه به خودت پیچ و تاب می‌دهی، وقتی که داری با اشتیاق و هیجان نقاشی‌های رپین را نگاه می‌کنی، وقتی چشم‌هایت پر اشک شده و آنی مانده تا ریختنش، وقتی توی جمع همه حواس‌ها به یک نفر است و او تنها و تنها به تو نگاه می‌کند.....

خیلی آسونه وقتی که او نیست که همه این کارها را بکند و همه این نگاه ها را به من هدیه کند تصور کنم که هست....

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

مرگی که جان تازه می‌دمد

به زادگاه تو می‌روم. این روزها که می‌خواهم هر طور شده یک جوری به تو مربوط باشم به جایی می‌روم که می‌دانم در آن پا به این دنیا گذاشته‌ای. در هوایی نفس بکشم که تو اولین بار ریه‌های کوچکت را از آن انباشتی و هنوز هم می‌دانم که پناه توست. می‌دانم اینها را اما نمی‌دانم از کجا....

به جایی می‌روم که در آن به دنیا آمده‌ای و به دنیا آمدم.... آه چه نقطه اشتراکی! سال‌هاست که می‌دانم زادگاهم آنجاست و ذره‌ای برایم مهم نبوده و حتی گاه خوشحال بوده‌ام که آنجا زندگی نمی‌کنم اما حالا این نقطه از کره زمین که اتفاقی پذیرای اولین قدم‌های من شده... پذیرای وجود تو شده ... برایم ارج و قربی پیدا کرده.

دارم خفه می‌شوم عزیز دل... می‌خواهم شش‌هایم را از آن هوا پرکنم و با تصور دهان تو، بینی تو، شش‌های تو، خون و پی تو که این هوا را استشمام می‌کند همه سلول‌های مرطوب معلقش را ببلعم.... آه چه نقطه اشتراکی.....

می‌دانی... دارم فکر می‌کنم این حال و هوا که بیقرارم کرده چه اسمی دارد... عاشقیت؟ عزیز شدن وجودی که حتی از وجودت بی‌خبر است چه نام می‌گیرد؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که تو بهانه‌ای و من تنها عاشق این حال و روزم. این بیقراری را می‌خواهم. این بی‌خبری تو از وجود من، این دل واپسی من از امکان رد شدن تو بعد یک ماه از رو به روی من، این نگاه سرگردان، آن سلام هول هولکی، آن همه هیجان الکی وقتی حضورت باعث می‌شود با صدای بلندتری حرف بزنم و قهقهه سر دهم و الکی شلوغش کنم تا به آنجایی برسم که برای اولین بار از خودم بپرسم چه مرگت است؟

هنوز هم برای این «مرگی» که وجودم را گرفته و روزی هزار بار به من جان تازه می‌دهد اسمی نگذاشته‌ام. می‌دانم که روزی به این حال و هوایم می‌خندم اما هیچ گاه تحقیرش نخواهم کرد. وجودم از اطمینانی سرشار است که لبخندم را پایدار می‌کند. اطمینان از اصالت حسی که درون من بی تو رشد کرده و حالا انگار بود و نبودت هم چندان مهم نیست.... قیمتی نیست که حال و هوایم را به آن بفروشم.... اینجاست که اهل دلی باید برگردد و توی روی من بگوید:«حالتو می‌خرم» و من بگویم کاش فروشی بود....

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

بی‌خیال آنچه گذشت و ننوشتم

همیشه فکر می‌کردم توی خلاصه کردن هر چیزی مهارت داشته‌ام. خلاصه کردن حرف‌ها، نوشته‌ها، طرح‌ها، وقایع و حتی اطوار.... می‌توانم یک نگاه را جایگزین یک جمله کامل طولانی کنم یا با دوتا فحش کل ماجرای یک روز را تعریف کنم. اما حالا که بعد تقریبا یک سال نشسته‌ام به نوشتن نمی‌توانم این زمان را خلاصه کنم و اصولن فکر می‌کنم چرا باید این کار را کنم؟

توانایی ایجاز از آدم یک موجود بی‌حوصله می‌سازد که تاب عن و من کردن دیگران را ندارد و حتی دوست دارد روزها و شب‌ها و عمرش هم خلاصه شود به چکیده‌ای از مهمترین رویدادها و تمام.

خلاصه کردن یک مهارت است و اگر فکر کنی که صاحب این مهارت هستی آ‌نگاه که نمی‌توانی رویدادی را در ذهنت خلاصه کنی به کل وجودت شک می‌کنی و دیگر این مهارت به کارت نمی‌آید و تنها یک افسردگی عمیق به جا می‌ماند و آنجاست که توی دلت می‌گویی کاش افسردگی‌هایمان خلاصه می‌شد....

 اینها را نوشتم که به خودم فرصت یک شروع دوباره برای موجز کردن نوشته‌های آینده‌ام بدهم و بی‌خیال آنچه گذشت و ننوشتم باشم.... همین.