۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

وقتی معشوقه رئیست رئیس واقعی است یا افتضاح مضاعف

یک جایی کار می‌کنم که همه فکر می‌کنند مهندس‌اند. یکی از یکی مهندس‌تر.
جایی کار می‌کنم که تنها خوبیش چند ساعت بیکاری و داشتن فرصت نوشتن و خواندن و دید زدن تهران از یک بلندی دلچسب است.
تنها جایی که تویش گاهی خودم نیستم... مجبورم خودم نباشم. به زور لبخند بزنم، الکی خوش و بش کنم، الکی حرف بزنم و بیخود و بیجهت دلم را خوش کنم به همه چیزش.
هر روز صبحم را جایی آغاز می‌کنم که دوستش ندارم، آدم‌هایش بعضن حالم را می‌گیرند یا به هم می‌زنند ... اما کار است دیگر .... باید با بد و خوبش ساخت.

و ما یک رئیس داریم که خیلی بد نبود. هوایمان را داشت. گاهی مراعاتمان را هم می‌کرد حتی. می‌فهمیدم گاهی می‌آید بلاسد و پدرسوخته بازی درآورد ولی چنان شخصیتی داریم تعریف از خودمان نباشد که نمی‌گذاشتیم به ما نزدیک شود. بنابراین روابط ما بر پایه احترام و مهربانی بود تقریبن.

تا اینکه یک روز دختری با گونه‌های آنچنانی و لب‌های آنطور کرده و دماغ فلان طور که گه گاه توی فیلم‌ها و سریال‌ها از جلو دوربین رد می‌شود وارد محیط کارمان شد و رئیس هم یک دل نه صد دل عاشقش شد و بیخیال زن و بچه  و آبروی محیط کار و گزینش و حراست و چه و چه شروع کرد به امر نیکوی لاسیدن و از قضای روزگار کارش گرفت. دختر پا داد و او دل.
حالا رئیس مثل خروسی که سینه صاف می‌کند و تو سر مرغ‌های دور و برش می‌زند تا یک مرغ دیگر را تصاحب کند بادی به غبغب انداخته جلو دوست و آشنا همچون فاتحی که قله صعب‌العبوری!! را فتح کرده باشد با افتخار بر زمین شرکت راه می‌رود و فخر می‌فروشد و نمی‌دانم خبر دارد یا نه که چه حرف‌ها پشت سرشان می‌گویند و چه ناسزاها که می‌دهند.

فهمیدم دخترک از ما خوشش نمی‌آید. نمی‌خواهد دور و بر رئیس بپلکیم. ما که مشکلی نداریم اما خروس‌ها گاهی زیادی اگزجره هستند. نمادی از مردانگی منحرف و غلو شده‌ای که خنده دار است. رئیس هم همینطور شده. نمی‌تواند تعادلی بین رئیس و عاشق بودن برقرار کند. بنابراین عنان از کف داده و رفتارهایش چنان خام شده که همه پیش‌بینی‌اش می‌کنند. حالا رئیس اتاق ما معشوقه کاربلد رئیس است و بیچاره ما که اوضاعمان به هم ریخته‌تر از همیشه است.

بله. من جایی کار می‌کنم که روز به روز مشکلات جدیدی به قبلی‌ها اضافه می‌شود و هنوز قدیمی‌ها حل نشده که باید با این نورسیده کنار بیایی...
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که دوست دارم رسوایی به بار بیاید و بعضی چیزها برای بعضی‌ها رو شود و از این سیاهی و خفقان مضاعف تازه رها شویم.... شاید اینطوری افتضاحات محیط کاریمان را بهتر تحمل کنیم.

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

رفیق یا مشتری

آخرش کار خودم را کردم. دوستی و رفاقت را پای یک هوس، پای یک تجربه به باد دادم. در واقع از آن نوع موجوداتی هستم که برای تجربه کردن، چه چیزها را که از دست نداده و عبرت هم نمی‌گیرم.

گفته بودم این آقای دوست قد بلند سیبیلو دور من می‌گردد مثل یک پروانه.... یادتان هست؟ خب.کشف تن من و لذتی که تجربه‌اش کرد آبی بود بر آتش التماس‌ها و خواهش‌هایش. البته همچنان اصرار دارد که باز هم این تجربه را تکرار کنیم اما راستش برای من خوشایند نیست. زیاد دوستش نداشتم. می‌خواستم سریع‌تر کارش را بکند و برود پی کارش. وسط‌های کار حس کردم چه بدم می آید از تنش، از موهای زبر و زشتش، از نعره‌های لذتش، از نفس‌هایش، از قربان صدقه رفتن‌های ناشیانه‌اش و از طولانی بودن همه چیز.... تنها یک چیز باعث شد که دوام بیاورم و نه تنها دوام، بلکه علیرغم میل باطنی‌ام دوبار پشت سر هم بخواهم که ادامه دهیم.

تجربه. تجربه فاحشه بودن. پیش خودم مجسم کردم که یک روسپی‌ام و او هم مشتری من است. وظیفه من لذت دادن در ازای پولی است که می‌گیرم. آن وقت نهایت تلاشم را کردم و تن به انجام کارهایی برایش دادم که محال بود در حالت عادی انجام بدهم. آن هم برای کسی که عاشقش نیستم.

نمی‌دانم چرا این بازی ذهنی جواب داد؟ یعنی باید به این نتیجه برسم که می‌توانستم روسپی خوبی باشم یا اینکه هرچه وظیفه‌ام شود با جان و دل انجام می‌دهم؟ نفهمیدم. به هر حال حس می‌کنم دوستی ما کمرنگ شده و او دیگر از من رفاقت نمی‌خواهد....
نمی‌دانم... شاید او هم پی به بازی ذهنی من برده و فهمیده مشتریم باشد لذت بیشتری می‌برد تا رفیقم...

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

دست من دیگر به میوه خیال تو هم نمی‌رسد

دلم برای آقای عزیز تنگ شده. کاش هنوز بود. کاش این همه به سیم آخر نزده بودم. کاش نمی‌خواستم تجربه کنم. کاش عاشقش می‌ماندم... چه زمان بی رحم است. حالا که نیست زیر سقف آسمان این شهر چه غریبم...

پ.ن: شنیده ام که رفته است از این شهر و غروب‌ها دلگیر تر از همیشه است.
پ.ن: اگر بود حالا یک رابطه هشت ساله داشتیم.