۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

سیبیل در حال انقراض است ... مراقبت کنید ازش

نسل مردان سیبیل کلفت منقرض شده .
چادر سیاه با کتونی سفید؟!!
نکنید این کارو

داستان آقای میم گنده – 2

آقای میم گنده الان دوباره به من اس ام اس داد. خدایا. ول کن من نیست. چه می‌خواهد از من؟ سکس؟ خب می‌تواند با یکی دیگر باشد. با این همه دختری که به همشان می‌گوید تو بهترینی. تو فوق العاده‌ای. تن تو برای من هوس آلودترین و سکسی ترین تنی است که در همه عمرم دیدم. تو تنها کسی هستی که باهاشم. ( همه این‌ها را به من گفت و لابد به دیگری هم مثل آب خوردن می‌گوید.)
 و همینطور متناسب با ظاهر هر دختری به او بگوید که چطور  زنی دوست دارد. مثلا به من می‌گفت که عاشق پاهای بلند و هیکل ظریف و چشم‌های درشت و موهای تاب دار سیاه و قد بلند یک زن است. که من همان زنی هستم که رویایش را هم نمی‌دیده. حالا می‌تواند به دختر چاق و موبوری که زیرپستان‌هایش را سال تا سال هم نمی‌شوید و ران‌هایش از فرط چاقی به هم می‌مالد و چشمان بی‌حالی هم دارد و خیلی هم بی‌نمک است بگوید که عاشق زن‌های چاق است و او برایش همچون رویایی است که به حقیقت پیوسته.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

گفتم میمانم با تو. تصمیم قطعی بود.
به خواهر جان گفتم. خوشحال شد. به برادرها گفتم. خوشحال شدند. به هر که گفتم خوشحال شد.
من دلم دوتاست هنوز و میترسم. شوق توی چشمانت دهان مرا میبندد. همه در عین خوشحالی گفتند مطئنی به خاطر دلسوزی برنگشتی؟
گفتم: بله.
مطمئن نبودم. مطمئن نیستم.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

داستان آقای میم گنده - 1

لابد زندگی همین است دیگر. هیجانی ندارد. لذتی تویش نیست. اصلا زیادی لذت بردن برای من همیشه باید با درد و عذاب همراه باشد. مثل لذتی که “میم گنده” به من می‌داد.
 آقای میم گنده، مهمترین تجربه من از خیانت است. می‌گویم گنده چون گنده بود واقعن و بلند قد بود و چشمانش شبیه تمساح بود و همیشه بوی گند عرق می‌داد و با همه گندگیش، دست‌ها و پاهایش و انگشتانش ظریف بودند و دلش از سنگ بود و زن باره بود و میمرد برای آلت زنانه و با همه جور زنی و دختری خوابیده بود و به س.ک.س معتاد بود و از صبح تا شب توی فیس بوک به مخ زنی مشغول بود و مخ مرا هم همان‌جا زد.
داستان سر درازی دارد. نه اینکه در واقعیتش هاااا. در زندگی واقعی ما چند ماه که عددی نیست. اما سر درازش در روح و روان و آینده من مشهود است. هنوز با اینکه سعی می‌کنم آقای میم گنده را فراموش کنم، نمیتوانم... و بدتر اینکه نمی‌توانم خودم را به خاطر خیانتی که مرتکب شدم ببخشم.

راز-8

برای اولین بار در عمرم تنهایی به کافه‌ای رفتم. کمی دستپاچه‌ام ...آخر می‌دانید... یکی از رازهای من این است که خیلی کارها را تنهایی انجام نداده‌ام. می‌ترسم از تنهایی و از کارهای تنهایی... تئاتر تنهایی، سینمای تنهایی، پارک تنهایی، کافه تنهایی و از...
ببینم عشق بازی که تنهایی نمی‌شود... می‌شود؟

عادت می‌کنیم... حتی به ندیده شدن

خواهر جان به برادرها گفت: هیچ کس، هیچ‌کداممان تا به حال، ماهی را ندیده‌ایم. همیشه گم بوده. در حاشیه بوده. همیشه مشکلات ما آنقدر بزرگ و اساسی بوده‌اند که کسی وقت نکرد ماهی را میان این همه بدبختی ببیند. ماهی پشت این جملات گم شد که:
ماهی دختر عاقلی است. ماهی که درسش خوب است. ماهی که دانشگاه قبول شد. ماهی دارد درس می‌خواند. ماهی کار پیدا کرد. ماهی کار می‌کند. ماهی دردسر ساز نیست. ماهی.....
آری خواهر جان
ماهی هیچ وقت دیده نشد... نه دردسری داشت برایتان، نه عذاب داد مادر را و نه فریب داد پدر را و نه هیچ گاه خلاف قاعده‌ای رفتار کرد..... ماهی بی‌صدا بزرگ شد. کسی نفهمید کی بچه بود؟کی بزرگ شد؟کسی ندانست در دلش چه می‌گذرد؟ کسی نپرسید چه مرگت است دختر جان؟
حالا که فهمیده‌ای. حالا که دور هم جمع شده‌ایم خواهر و برادری و به من پرداخته‌اید پس از سال‌ها.... می‌خواستم بگویم دستتان درد نکند. راضی به زحمت و غصه خوری هیچ کس نیستم. می‌خواستم بگویم... حالا کمی دیر است. من دیگر به ندیده شدن عادت کرده ام... آه ... بس است دیگر...
سیگارم کو... فندک را بزن ... ادامه بحث... گفتگویی را شروع کنید دیگر..
گفتگویی که موضوعش ماهی نباشد.
....

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

خانم سین

خانم سین چند ماه پیش، ازدواج کرد.
قبلا خوشحال بود که دارد ازدواج می‌کند.
حالا هم خوشحال است که ازدواج کرده.
خانم سین به شوهر ریغماسی زردمبوی خودش می‌بالد.
خانم سین کلن خوشحال است. مایه حسرت من است این خانم. چرا؟ چون می‌داند چطور از همه چیز لذت ببرد و تنها و تنها به فکر خودش باشد. چون از هیچ چیز در این عالم، خبر ندارد. زلزله آذربایجان یا سونامی ژاپن، بازار ارز و تورم و فرو رفتن هرچیزی در هر ابعادی در ماتحت مردم اصلا برایش اهمیتی ندارد.
خانم سین چند وقت دیگر حامله می‌شود.
خانم سین چند وقت دیگر از حاملگی‌اش خوشحال می‌شود.
خانم سین پس از زاییدن، از اینکه بچه دارد هم خوشحال می‌شود.
خانم سین خوشحال است.

خانم ه

خانم ه چاق است. خیلی هم چاق است. ولی قلبش هم به اندازه هیکلش بزرگ است. سنگ صبور است. دلش جا دارد واسه دردهای همه آدم‌ها.
آدم‌هایی که قلبشان زیبا، جادار و مطمئن است چقدر کم‌اند. چرا آخه؟

آقای م

آقای م زنش مرد و با خواهر زنش ازدواج کرد و حالا دارد طلاقش می‌دهد.
در عبارت بالا از چند فاجعه همزمان نام برده شده؟

راز- 7

امروز فهمیدم که صدای لخ لخ کفش آزارم می‌دهد.

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

راز-6


وقتی می‌گویم من مازوخیسم دارم بیخود نمی‌گویم. دیگر یک دو سالی است مطمئنم از این بابت. قبلن‌ها اینطوری بود که هرگاه با آقای عزیز بحث و دعوا راه می‌افتاد ته دلم غنج می‌زد. خوشحال می‌شدم. اصلا حال می‌کردم. نه اینکه غصه نخورم و حرص نخورم و ناراحت نشوم و دلم نسوزدهاااا. همه اینها در اوج خودش و ناجور اتفاق می‌افتاد اما همین هاست که مایه لذت ناخودآگاهم بود.

راستش از یک جاهایی به بعد که دیگر بزرگ شده بودم فهمیدم وقتی می‌گویند دعوا نمک زندگی است یعنی همین. حالا ما که ازدواج نکرده ایم هنوز اما سال‌های طولانی را کنار هم و دوست بوده ایم. به هر حال ما هم دچار روزمرگی و مرگ عشقمان شدیم و دعوا کردن باعث می‌شد بعدش یک بهانه‌ای، یک دلخوشی به هم پیدا کنیم و دوباره به هم حال بدهیم.... 
البته حالا بگذریم که حالا ما به جایی رسیدیم که دیگر اینها هم دلمان را خوش نمی‌کند و از هم دور و دورتر شده‌ایم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

...

به سه نقطه ها علاقه دارم...
سه نقطه ها آدم را کلافه نمی‌کنند.
در میان واژگان درهم کاغذ و صفحه مانیتور، این بیچاره ها در سکوت مداوم اند... سر آدم را نمی‌برند.
کاش ذهنم پر از سه نقطه بود...

مادرم مرا نگاه کرد

به مادرم گفتم باید سیاستمدار باشی تا بفهمی در دل من چه می‌گذرد.
به مادرم گفتم با تو درد دل نمی‌کنم.
به مادرم گفتم تو هیچ از من نمی‌دانی.
مادرم
مرا نگاه کرد.
برایم مهم نیست کسی اینجا را بخواند یا نه.
من فقط از نگهداشتن رازهایم خسته ام. میخواهم در یک قبرستانی فریادشان بزنم. حالا گیرم که این قبرستان، مجازی باشد.

راز- 3

سیگار میکشم.‌‌
خوشبختی شاید همین باشد که بروی و یک توتون اعلا بخری و یک سیگار تمیز بپیچی و لم بدهی روی فرش زبر خانه ات تنهایی، و بکشی.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

آمدن به کافه‌ای که با تو کشفش کردم، بی تو چقدر سخت است. کافه ای که دوستش داشتیم. جایی که دردهایمان و شادی‌هایمان را تقسیم می‌کردیم.
 بی تو اینجا دیگر همان کافه سابق نیست. بی تو هیچ چیز دیگر همان سابق نیست. حتی من ...

   


با عشق تو در خاک، نهان خواهم شد.

راز - 2

دنیای مجازی دارد مرا می بلعد.