۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

اتوبوسی به نام بلاهت رومانتیک

هر روز از مقابل کوچه‌ای می‌گذرم که خانه او را در خود جای داده. خانه نقلی نوسازی که روزی ساده‌لوحانه فکر می‌کردم آشیانه شادی من می‌شود.

چاره ندارم. مسیر رفت و برگشتم درست همین راه است. توی اتوبوس می‌نشینم و تلاش می‌کنم ته کوچه را دید بزنم. به چه امیدی؟ که ببینمش یا چی؟ نمی‌دانم واقعن. اصلن دیده نمی‌شود آن خانه نوسازی که عقب نشینی دارد و بین این‌ همه خانه ریز و درشت پک و پهن و نسبتن قدیمی، گم و گور است.

اصلن گیریم که دیده شود. که چی؟ چرا رفتار آدم عاشق شده و بعد شکست خورده این شکلی است؟ چرا منطق ندارد؟ چرا نمی‌فهمد دلیلش از کارهایی که انجام می‌دهد چیست؟ یعنی خودش نمی‌فهمد چه ابله می‌نماید در این لحظه‌های اندوه‌بار تلخ؟

آن اوائل، توی اتوبوس به آن سمتی می‌نشستم که رو به کوچه باشد. بعد نزدیک که می‌شد صورتم را به شیشه می‌چسباندم. چشم می‌چراندم تا ته کوچه را در همان اِن ثانیه گذر اتوبوس، دید بزنم. بغض می‌کردم و قاعدتن آهنگ ام‌پی‌تری هم توی گوشم مناسب این لحظه رومانتیک (ابلهانه) با بغضم همراهی می‌کرد. گاهی چند قطره اشک هم می‌آمد و تلاش می‌کردم کسی نبیندش و تا برسم به خانه همینطور غصه می‌خوردم در حد دق مرگ شدن.

حالا بهتر شده‌ام. جالب این است که با این وجود، محال ممکن است یادم برود که دارم از کجا رد می‌شوم. هنوز هم گاهی چشم می‌چرخانم برای آن نمی‌دانم چه. حالم خراب نمی‌شود. بهش فکر نمی‌کنم. حتی گاهی در سمت مخالف آن کوچه می‌نشینم و نگاهش هم نمی‌کنم. نه بغض می‌کنم و نه آهنگ بغض‌دار گوش می‌دهم. کتاب می‌خوانم یا به شدت به چیز دیگری فکر می‌کنم اما در لحظه گذر از مقابل آن کوچه، یک چیزی توی وجودم آلارم می‌دهد. همین. حتی اگر سرم توی کتاب باشد بدون اینکه قصدی داشته باشم ناگهان سرم را بلند می‌کنم و می‌بینم همان جا هستم.

انگاری درونم به آن خیابان، به آن کوچه، واکنش نشان می‌دهد. هنوز بغض می‌خواهد. هنوز اشک می‌خواهد. ولی محلش نمی‌گذارم. هنوز یک وقت‌هایی فکر می‌کنم در این لحظه‌ای که دارم از اینجا گذر می‌کنم توی آن خانه چه خبر است و آیا آقای بازیگر حس می‌کند که دارم از همان حوالی می‌گذرم؟ هه... هنوز ساده لوحی یک عاشق شکست خورده را دارم... باید مسیر دیگری را پیدا کنم...

زادروز غریبانه‌ای که بی او طی شد

روز تولدم منتظر یک پیامک بودم از آقای عزیز که فقط بگوید مبارک باشد و صد سال زنده باشی و اینها ولی نداد.
بعد همینطور توی مترو نشسته بودم فکر می‌کردم دو روز هم گذشته یعنی یادش رفته به من تبریک بگوید؟ بعد یکهو متوجه شدم عجب موجود خودخواهی هستم من. آنقدر به سلطه گری بر آقای عزیز  عادت کرده‌ام و این طلب کاری با رگ و ریشه‌ام عجین شده که حتی حالا هم که نزدیک به یکسال از جداییمان می‌گذرد هنوز ازش انتظار دارم آنطور که من می‌خواهم رفتار کند.

اصلن شاید همین توجه زیادی‌ام به آنچه که «من» می‌خواهم، رابطه‌مان را به باد داد. همین که می‌خواستم او دیگر «او» نباشد. آن کسی باشد که من می‌خواهم. آن کسی که فرسنگ‌ها با آنچه او بود فاصله داشت.

طبعن زادروز غریبانه‌ام بی او رنگ و بویی نداشت و خلاء‌اش را بیش از هر زمان دیگری احساس کردم. نمی‌دانم اصلن چرا باید انتظار پیامی از او را می‌داشتم. خوشحالم می‌کرد؟ نه. بلکه بیشتر به یاد گذشته‌های شیرینمان می‌افتادم و بغض می‌کردم. افسوس می‌خوردم که چرا رابطه قشنگمان تمام شده و من دیگر آن ماهی معصوم و شاد با آقای عزیز نیستم.

پس چرا منتظر بودم؟ چون خودم روز تولدش را با پیامی تبریک گفته بودم؟ مگر حالا دیگر بده بستانی بینمان بود که اصلن حق چنین درخواستی را به من می‌داد؟ نه.

هر چه فکر می‌کنم جز به درون خودم راه به جایی نمی‌برم. جز خودخواهی و خودپسندی‌ام جوابی برایش ندارم. آخر چرا باید مردی که سال‌ها عاشقت بوده و وفادار مانده تا آخرین لحظه و جز بی‌مهری از تو چیزی ندیده بخواهد به دنیا آمدنت را بعد از تمام شدن همه چیز، تبریک بگوید؟ به که تبریک بگوید؟ قبلن‌ها به خودش تبریک می‌گفت که مرا دارد که عشقش هستم که امید زندگیش بودم. اما حالا دیگر... دلیلی نداشت...مثل همیشه بهترین تصمیم را گرفته... مثل همیشه در اوج است.

آقای عزیز کاش می‌دانستی هنوز چقدر دوستت دارم....

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

مرگ در تهران

امروز رو به روی شمایلی بودم که مدت هاست در خیال به او عشق می‌ورزم
هیبت مردانه‌ای که از دیدگاه من صاحب اوج زیبایی و دلربایی بود... نه زیبایی به معنایی که مرسوم است نه زیبایی سینمایی و نه حتی تناسب زیباشناختی نه...
فقط کسانی که فیلم مرگ در ونیز ویسکنتی را دیده اند میدانند چه میگویم
و به مرگ رفتم ... نگاهش میکردم و او بی توحه حرف میزد و حتی مرا نمی‌دید... نمی‌دانست که چه فکرها با دیدنش به سراغم آمده و چقدر فلسفیده‌ام امروز ..
و چه شباهتی داشت به آن که من مدت‌هاست ستایشش میکنم
و چه اندوه بار است که می‌خواهی آن چه زیباست مال تو باشد و چه بدتر که وفتی اینطور می‌اندیشی نمی‌توانی آنکه دوست داری را داشته باشی و از آن فاجعه بار تر اینکه اگر هم به دستش آوری یا برایت تکراری و پیش پا افتاده می‌شود و یا تبدیل به کابوسی پر از درد و حزن...

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

کشف لذت‌های مازوخیستیک

توی کافه نشسته بودیم گرم صحبت. من و آقای بازیگر و چند تا از دوستان مشترک؛ و من طبق معمول پر از تشویش و دل آشوب کنارش نشسته بودم. به حرف‌هایش گوش می‌کردم. خیلی جدی داشت درباره یک چیزی وراجی می‌کرد. وسط حرف‌هایش ناگهان به من نگاه کرد و خیلی عصبی طور پرسید:« اون آقا شما رو می‌شناسه که انقدر نگات می‌کنه؟» و منظورش از «اون آقا» یه بنده خدایی بود که میز روبه‌رویی ما نشسته بود و جدن هم هی به من نگاه می‌کرد.
شوک شده گفتم:نه
گفت: پس چرا نگات می‌کنه؟
گفتم چون من خوشگلم و توی چشم‌هاش که ذره‌ای با من شوخی نداشت نگاه کردم و لبخند زدم. وجودم پر شد از احساسات متناقضی که نمی‌دانستم باهاشان چه کنم. گرفتار یک جور تناقض ریشه دار شدم همان لحظه. هم خوشم آمده بود هم نه. برای اولین بار با چنین برخوردی از سوی یک مرد مواجه می‌شدم.
طبیعتا برای دختر پر ادعای فمنیست طوری که من هستم این برخورد بسیار برخورنده بود. آن هم جلوی این همه دوست و آشنا. داشتم از خجالت می‌مردم. دلم می‌خواست بهش یک جوابی بدهم. یا حتی بگم «مردشی پاشو از خودش بپرس. چرا از من می‌پرسی که اون چرا نگام می‌کنه». ولی نگفتم. ساکت شدم و به همون یه جمله «چون من خوشگلم» قناعت کردم. رفتم توی نقش اون زن مظلومه که یه عاشق دلخسته حسود داره. باور این مسئله توی یه لحظه، لذت مازوخیستیک غریبی به من داد. همین لذت مرا خفه کرد. نمی‌دانم. حتی شاید دلم می‌خواست واکنش بیشتری نشان می‌داد. می‌رفت یخه طرف را می‌چسبید. نمی‌دانم...
شاید اون لحظه کذایی توی اون کافه گرم و تاریک آن شب سرد اسفند ماه یکی از عجیب‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام باشد. لحظه‌ای که خودم را سوپرایز کردم. لحظه‌ای که خودم رو به روی خودم بودم و با تعجم خودم را نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم «ابله. تو چرا خوشت اومده؟ تو که الان داری از خجالت آب می‌شی. تو که الان حس یه بچه خطا کارو داری چرا ته دلت از رفتار مثلا مردانه اون غنج می‌زنه؟» و هیچ جوابی نداشتم به اون زن بالغ مستقل درونم بدم. من یه دختربچه خطاکار بودم که از سرزنش شدن لذت می‌برد.

دلم می‌خواهدت...

امروز حین پرسه زنی‌های هر روزه‌ام توی کوچه پس کوچه‌های دوست داشتنی دور و بر محل کارم ناگهان بغضم ترکید.
ناگهان...
داشتم مثل آدم راهم را می‌رفتم... ولی ترکید. چشمهام خیس شد. قلبم تکه تکه ریخت ...
و فهمیدم اینکه تظاهر کنم حالم خوب است. این که ادای خوشحال بودن را در بیاورم. اینکه الکی بخندم با صدای بلند. اینکه هی شلوغی کنم با دور و بریهایم به این معنا نیست که واقعن خوبم. که واقعن فراموش کرده‌ام تنهاییم را بی عشقیم را ... او را...
این آقای بنفش هم پدر ما را درآورد....