امروز رو به روی شمایلی بودم که مدت هاست در خیال به او عشق میورزم
هیبت مردانهای که از دیدگاه من صاحب اوج زیبایی و دلربایی بود... نه زیبایی به معنایی که مرسوم است نه زیبایی سینمایی و نه حتی تناسب زیباشناختی نه...
فقط کسانی که فیلم
مرگ در ونیز ویسکنتی را دیده اند میدانند چه میگویم
و به مرگ رفتم ... نگاهش میکردم و او بی توحه حرف میزد و حتی مرا نمیدید... نمیدانست که چه فکرها با دیدنش به سراغم آمده و چقدر فلسفیدهام امروز ..
و چه شباهتی داشت به آن که من مدتهاست ستایشش میکنم
و چه اندوه بار است که میخواهی آن چه زیباست مال تو باشد و چه بدتر که وفتی اینطور میاندیشی نمیتوانی آنکه دوست داری را داشته باشی و از آن فاجعه بار تر اینکه اگر هم به دستش آوری یا برایت تکراری و پیش پا افتاده میشود و یا تبدیل به کابوسی پر از درد و حزن...