۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

زادروز غریبانه‌ای که بی او طی شد

روز تولدم منتظر یک پیامک بودم از آقای عزیز که فقط بگوید مبارک باشد و صد سال زنده باشی و اینها ولی نداد.
بعد همینطور توی مترو نشسته بودم فکر می‌کردم دو روز هم گذشته یعنی یادش رفته به من تبریک بگوید؟ بعد یکهو متوجه شدم عجب موجود خودخواهی هستم من. آنقدر به سلطه گری بر آقای عزیز  عادت کرده‌ام و این طلب کاری با رگ و ریشه‌ام عجین شده که حتی حالا هم که نزدیک به یکسال از جداییمان می‌گذرد هنوز ازش انتظار دارم آنطور که من می‌خواهم رفتار کند.

اصلن شاید همین توجه زیادی‌ام به آنچه که «من» می‌خواهم، رابطه‌مان را به باد داد. همین که می‌خواستم او دیگر «او» نباشد. آن کسی باشد که من می‌خواهم. آن کسی که فرسنگ‌ها با آنچه او بود فاصله داشت.

طبعن زادروز غریبانه‌ام بی او رنگ و بویی نداشت و خلاء‌اش را بیش از هر زمان دیگری احساس کردم. نمی‌دانم اصلن چرا باید انتظار پیامی از او را می‌داشتم. خوشحالم می‌کرد؟ نه. بلکه بیشتر به یاد گذشته‌های شیرینمان می‌افتادم و بغض می‌کردم. افسوس می‌خوردم که چرا رابطه قشنگمان تمام شده و من دیگر آن ماهی معصوم و شاد با آقای عزیز نیستم.

پس چرا منتظر بودم؟ چون خودم روز تولدش را با پیامی تبریک گفته بودم؟ مگر حالا دیگر بده بستانی بینمان بود که اصلن حق چنین درخواستی را به من می‌داد؟ نه.

هر چه فکر می‌کنم جز به درون خودم راه به جایی نمی‌برم. جز خودخواهی و خودپسندی‌ام جوابی برایش ندارم. آخر چرا باید مردی که سال‌ها عاشقت بوده و وفادار مانده تا آخرین لحظه و جز بی‌مهری از تو چیزی ندیده بخواهد به دنیا آمدنت را بعد از تمام شدن همه چیز، تبریک بگوید؟ به که تبریک بگوید؟ قبلن‌ها به خودش تبریک می‌گفت که مرا دارد که عشقش هستم که امید زندگیش بودم. اما حالا دیگر... دلیلی نداشت...مثل همیشه بهترین تصمیم را گرفته... مثل همیشه در اوج است.

آقای عزیز کاش می‌دانستی هنوز چقدر دوستت دارم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر