دروغگو همیشه در مراجعه است
۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه
درد بیخاطرگی
آدم بیخاطرهای هستم. توی هر جمعی که باشم هیچ چیز جالبی ندارم که تعریف کنم. داستانهایم به درد جمع نمیخورد. بعضیها پر داستانند. دوره کودکی، شلوغی و هیجان بلوغ، دوره دبیرستان و از همه مهمتر دوران دانشگاه برای این آدمها پر از خاطره است. خوب یا بد، چیزهایی را تجربه کرده و دیدهاند که ارزش بازگویی دارد. تازه بعضیها هم هستند که اصولا چیز مهمی نمیگویند اما همیشه داستانی، خاطرهای چیزی برای گفتن دارند. حالا خاطره را که میشکافی چیز تازه یا فوق العادهای هم در آن پیدا نمیشود اما زیبایی و شیرینی بیان قصهسرای آن چنانت میکند که به دلت مینشیند.
من جزو هیچ کدام از این دو گروه نیستم. واقعن. این را تازگیها به خودم اعتراف کردهام. نه اینکه ندانسته باشمش ها نه. اما تا زمانی که نخواهی به خودت اعتراف کنی انگار باورش هم نکردهای. من نه داستان سرای خوبی هستم و نه داستانی برای تعریف کردن دارم. خب چه کنم؟ هیچ اتفاق جالبی توی کل زندگیام نیافتاده. این را هم همین الان دارم به خودم اعتراف میکنم که یک زندگی افتضاح معمولی داشتهام. معمولی نه به معنای نرمال. چون واقعن نرمال نبود. کودکی بدی داشتم و نوجوانیم پر از سیاهی بود و در دانشگاه هم هیچ کار به درد بخوری نکردم و بعدش هم دقیقا همان چیزی شدم که نمیخواستم. یعنی یک کارمند دون پایه.
در تمام این سیر تاریخی هیچ چیز قابل ملاحظه قابل تعریف یا خوشایندی ندارم که بگویم. در خانه نمیتوانم خاطره یا اتفاق خاصی را از محل کارم بازگو کنم. در محل کارم چیزی از دوره دانشگاهم ندارم که بگویم. در دانشگاه چیزی از دوره دبیرستانم نداشتم و....
این بیخاطرگی را هیچ چیز جبران نمیکند. شاید مسئولش خودمم. من برعکس آنچه در ذهن دارم ذرهای خطر نکردهام، از هیچ چارچوبی رد نشدهام. کار جالبی انجام ندادهام. سعی کردهام نرمال به نظر برسم. یعنی در واقع این نرمال به نظر رسیدن همه انرژی مرا گرفته. چیز جالبی دور و برم نبوده و.... همه اینها را میدانم اما بیخاطرگی توی این سن و سال گریبانم را گرفته و نمیدانم وقتی سنم بالاتر رفت برای بقیه حرفی دارم یا نه؟ خصوصا که هر چه پیرتر میشی حرف زدن اهمیت بیشتری مییابد.
من جزو هیچ کدام از این دو گروه نیستم. واقعن. این را تازگیها به خودم اعتراف کردهام. نه اینکه ندانسته باشمش ها نه. اما تا زمانی که نخواهی به خودت اعتراف کنی انگار باورش هم نکردهای. من نه داستان سرای خوبی هستم و نه داستانی برای تعریف کردن دارم. خب چه کنم؟ هیچ اتفاق جالبی توی کل زندگیام نیافتاده. این را هم همین الان دارم به خودم اعتراف میکنم که یک زندگی افتضاح معمولی داشتهام. معمولی نه به معنای نرمال. چون واقعن نرمال نبود. کودکی بدی داشتم و نوجوانیم پر از سیاهی بود و در دانشگاه هم هیچ کار به درد بخوری نکردم و بعدش هم دقیقا همان چیزی شدم که نمیخواستم. یعنی یک کارمند دون پایه.
در تمام این سیر تاریخی هیچ چیز قابل ملاحظه قابل تعریف یا خوشایندی ندارم که بگویم. در خانه نمیتوانم خاطره یا اتفاق خاصی را از محل کارم بازگو کنم. در محل کارم چیزی از دوره دانشگاهم ندارم که بگویم. در دانشگاه چیزی از دوره دبیرستانم نداشتم و....
این بیخاطرگی را هیچ چیز جبران نمیکند. شاید مسئولش خودمم. من برعکس آنچه در ذهن دارم ذرهای خطر نکردهام، از هیچ چارچوبی رد نشدهام. کار جالبی انجام ندادهام. سعی کردهام نرمال به نظر برسم. یعنی در واقع این نرمال به نظر رسیدن همه انرژی مرا گرفته. چیز جالبی دور و برم نبوده و.... همه اینها را میدانم اما بیخاطرگی توی این سن و سال گریبانم را گرفته و نمیدانم وقتی سنم بالاتر رفت برای بقیه حرفی دارم یا نه؟ خصوصا که هر چه پیرتر میشی حرف زدن اهمیت بیشتری مییابد.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سهشنبه
راست آلتِ خمیده قامت
چپیدهام توی اتوبوس. دیرم شده. نمیتوانم منتظر آمدن اتوبوس خلوتتر شوم. مثل خیلیهای دیگر خودم را جا میدهم یک گوشه. جایی که میلهای زرد رنگ به من میفهماند از این جلوتر جای مردهاست.
کلی مرد خسته (صبح اول صبح مردم خسته تر از شبها هستند انگاری) آن طرف میله. کلی زن اخمو این ور میله. طبیعتن کسی کار به کار کسی ندارد. همه فکر رسیدن و خلاص شدن از این وضعیت فلاکت بار هر روزیاند.
دستم را به میله گیر میدهم یک جوری که به هیچ مردی برنخورم. زنهای دیگر هم همینطور. مردی خاکسری پوش مدام تکان میخورد. هدفون توی گوشم است و نمیفهمم انگار که دارد حرف میزند.... به زنها نگاه میکند و مدام کش و قوس میرود. یک دم مثل بقیه راست نمیایستد. دستم را هر کجای این میله میگذارم یک جاییش را میمالد. فکر میکنم اتفاقی است. دستم را می آورم پایین و خودم را به آن راه میزنم. فکر میکنم آن پایین که دیگر نمیتواند دستم را بگیرد اما....
خبر ندارم هیولای راست قامت این مرد بیمار یا محتاج و به غایت بینوا برای من، برای ما زنهای اخموی سیاه پوش بیحوصله اول صبحی چنان قدی علم کرده....
از جا میپرم. زبانم بند میآید از دیدنش. باور نمیکنم میان این همه آدم میشود راست کرد! کیفش را جلویش میگیرد و هول میشود. نمیتوانم چیزی بگویم. نمیتوانم جیغ بزنم یا فحش بدهم. بیشتر از اینکه ترسیده باشم دلم به حالش سوخته. خودم را کنار کشیدم. داشتم پس می افتادم. شرم کردم. سرد شدم....
قضاوتی ندارم. وجودم پر از تاسف و اندوه است. این مرد خسته خاکستری که گویی راستی آلتش، جبران خمیدگی قامتش از فقر و نیاز است وجودم را پر از ترحم کرد نه خشم و نفرت. نه به حال او تنها.... به حال ما ... به حال مردمی که داریم روز به روز خمتر و خمیدهتر میشویم و چیزی برای جبرانش نداریم...
کلی مرد خسته (صبح اول صبح مردم خسته تر از شبها هستند انگاری) آن طرف میله. کلی زن اخمو این ور میله. طبیعتن کسی کار به کار کسی ندارد. همه فکر رسیدن و خلاص شدن از این وضعیت فلاکت بار هر روزیاند.
دستم را به میله گیر میدهم یک جوری که به هیچ مردی برنخورم. زنهای دیگر هم همینطور. مردی خاکسری پوش مدام تکان میخورد. هدفون توی گوشم است و نمیفهمم انگار که دارد حرف میزند.... به زنها نگاه میکند و مدام کش و قوس میرود. یک دم مثل بقیه راست نمیایستد. دستم را هر کجای این میله میگذارم یک جاییش را میمالد. فکر میکنم اتفاقی است. دستم را می آورم پایین و خودم را به آن راه میزنم. فکر میکنم آن پایین که دیگر نمیتواند دستم را بگیرد اما....
خبر ندارم هیولای راست قامت این مرد بیمار یا محتاج و به غایت بینوا برای من، برای ما زنهای اخموی سیاه پوش بیحوصله اول صبحی چنان قدی علم کرده....
از جا میپرم. زبانم بند میآید از دیدنش. باور نمیکنم میان این همه آدم میشود راست کرد! کیفش را جلویش میگیرد و هول میشود. نمیتوانم چیزی بگویم. نمیتوانم جیغ بزنم یا فحش بدهم. بیشتر از اینکه ترسیده باشم دلم به حالش سوخته. خودم را کنار کشیدم. داشتم پس می افتادم. شرم کردم. سرد شدم....
قضاوتی ندارم. وجودم پر از تاسف و اندوه است. این مرد خسته خاکستری که گویی راستی آلتش، جبران خمیدگی قامتش از فقر و نیاز است وجودم را پر از ترحم کرد نه خشم و نفرت. نه به حال او تنها.... به حال ما ... به حال مردمی که داریم روز به روز خمتر و خمیدهتر میشویم و چیزی برای جبرانش نداریم...
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه
به خواننده اخطار میشود: این نوشته پر از قضاوت و بد بینی است
و یک خانومی هست در محل کارمان که خیلی وقت است میخواهم درباره ایشان بنویسم. چرا؟ چون خیلی مصنوعی است. بدلی، قلابی، الکی، ادا و اصولی است. همه این واژهها کمابیش یک معنا دارد. حالا خیلی هم در معانیاش غور نکنید. یک وقت هم همه یک معنا ندهند :) ولی خوب به هر حال این خانوم همهاش هست.
اسمش خانوم میم مرتضایی است. بیست و شش هفت سالی دارد. جثهاش کوچک است و زیر مقنعهاش از این گل سرهایی زده که دافها میزنند. کلهاش را چند برابر هیکلش کرده. چادری بود سابق بر این. اما وقتی دید قرارداد من رسمی شد و او نه، چادرش را کنار گذاشته و مانتوهایی میپوشد یکی از یکی کوتاهتر.
او به من کاری ندارد و من هم. نقطه اشتراکی با هم نداریم. دور از هم مینشینیم. خیلی دیر به دیر کارمان به هم مربوط میشود اما نمیدانم چرا ازش لجم میگیرد. فکر کنم مسئله، همان مصنوعی بودن است. دماغش را عمل نکردهها نه. منظورم اینطور تصنع نیست. تصنع در رفتار است که لجم را در میآورد. میگویند اگر کاری لجتان را در بیاورد نشان میدهد که آن کار و آن رفتار در ناخودآگاه شما سرکوب شده و دوست داشتید آنطور باشید!! اگر ناخودآگاهم اینطور باشد به وللاه ترجیح میدهم باز هم سرکوبش کنم. رفتارهای خانوم میم مرتضایی این شکلی است:
1- خندههایش به ترتیب و شمرده است. مثل قد قد مرغ. دقیقن وقتی که میخندد این صدا ازش میآید: قود قود قود قود قود.... و اصلا طبیعی نیست. آدم فکر میکند چقدر دارد برای خندیدن تلاش میکند و حاضرم قسم بخورم این خنده واقعیاش نیست.
2- موقع راه رفتن سر بزرگ شدهاش (به خاطر آن گل سر کذایی) رو به عقب خم میشود و شانهها نیم دایرهای میزنند تا خانوم مرتضایی یک دو قدمی بردارد. در این حین نگاه و حرکت چشمها طوری است که فکر میکنید مدلی در حال اغوا کردن ستایشگرانش است.
3- من با این «نگاهه» خیلی مشکل دارم. روزهایی که خانوم مرتضایی که سابقه بیشتری از من دارد و البته تحصیلات به مراتب کمتری، از عدم تغییر وضعیت استخدامیش ناراضی بود نگاه مظلومی به همکارانش میانداخت و همکاران عزیز بنده هم دلسوزانه هوایش را داشتند. غصهاش را میخوردند و همه ناگهان تبدیل شده بودند به دایه مهربانتر از مادر! همان همکارانی که تا پیش از این چندان تحویلش نمیگرفتند. نگاهی که ترحم جمع میکند لجم را در میآورد و فکر نکنم ناخودآگاهم هم از این نگاهها خوشش بیاید.
4- صدای این خانوم بسیار تیز و زیر و ضعیف و لرزان است. طوری که آدم دوست دارد به صاحب این صدا زور بگوید. استخدامش نکند. بهش تو سری بزند. تحقیرش کند. توی دلش فکر کند صاحب این صدا بی عرضه است و کمی مالیخولیایی. هیچ وقت به یاد ندارم از صدایم ناراضی بوده باشم یا دلم بخواهد صدایی به این ضعیفی داشته باشم. اما شنیدن صدای زنانی که لرزش و شکنندگی از ویژگیهای اصلی آن است (حتی در خوانندگان زن) لجم را در میآورد و به شدت عصبانیم میکند. مسئله فقط جنس صدایش نیست که خدا دادی است و کاری هم نمیشود کرد. مسئله نوع استفاده از آن صدا هم هست. تاکید و اصرار بر ضعف خدادادی جز جلب ترحم یا توجه چه دلیل دیگری دارد؟
5- صورت حق به جانب غمزده که باز هم برای ترحم و توجه دارد خودکشی میکند. از خطوط پهن ابرو که با وسواس زیادی پیوندشان را آن وسط حفظ کرده (شاید برای تاکید بر مجرد بودنش باشد) تا چشمانی که سعی میکنند با بیحال شدن، خماری را به یاد آدم بیندازند اما شاید خانوم مرتضایی خبر ندارد که بیشتر خواب آلودگی را به یاد آدم میاندازد.
6- و از همه اینها بدتر و افتضاحتر، نقش لبخندی است که شبیه لبخند اولین پرتره نقاش تازه کاری است که احتمالا چند سال بعد آن را دور میریزد. فقط ماندهام این خانوم کی میخواهد این لبخند پر تصنع غیر قابل باورش را دور بریزد و به جای اینهمه تلاش و تضرع برای کمی توجه، خودش باشد؟
تمام اینها به من چه؟ ها؟
درست است به من ربطی ندارد. من چه کارهام که کسی را در این ابعاد قضاوت کنم. هیچ کاره. میترسم که بخواهم مصنوعی باشم. خواستی ناخودآگاه که میتواند یک روزی به خودآگاه بیاید. نمیدانم به من چه ربطی دارد.... در واقع ندارد. فقط توصیف چیزی است که دوستش ندارم ولی هر روز باید ببینمش.
پاموک... استانبول.... حزن
در «استانبول» اورحان پاموک غرق شدهام از بس که خوب است.
یک جایی ایشون در توصیف حزن و شکل گیری ریشه ستایش آن میفرمان: فرهنگ اسلامی توانسته به حزن اعتباری ماندگار بدهد.
و در جای دیگر درباره موسیقی اصیل و اندوه بار ترکیه میفرمان: اگر حزن بر موسیقی ما دست کم بر بخشی از آن سلطه دارد برای این است که ما آن را مایه فخر و مباهات میشماریم.
ورق به ورق این کتاب را باید خورد. باید که قورت داد. فهمیدهام که آقامون اورحان پاموک چقدر نوستالژی باز است.
باز هم اندر احوالات حزن انسان معاصر اینجایی مینویسد:
اکنون ما حزن را نه به عنوان مالیخولیای یک فرد منزوی، به عنوان حس و حال سیاهی که میلیونها انسان در آن شریکاند درک میکنیم.
پاموک بزرگوار معتقد است که حزن و مالیخولیایی که ما انعکاسش را به طور طبیعی در خود احساس میکنیم اندوهی است که به آن مباهات میکنیم. حزن در فرهنگ شرقی ریشهدار و جدی است و مایه فخر و غرور است. به آن میبالیم. ما نیز همینطوریم.... جامعه ای غمزده که برای اندوه احترامی بیش از حد تصور قائل است.
یک جایی ایشون در توصیف حزن و شکل گیری ریشه ستایش آن میفرمان: فرهنگ اسلامی توانسته به حزن اعتباری ماندگار بدهد.
و در جای دیگر درباره موسیقی اصیل و اندوه بار ترکیه میفرمان: اگر حزن بر موسیقی ما دست کم بر بخشی از آن سلطه دارد برای این است که ما آن را مایه فخر و مباهات میشماریم.
ورق به ورق این کتاب را باید خورد. باید که قورت داد. فهمیدهام که آقامون اورحان پاموک چقدر نوستالژی باز است.
باز هم اندر احوالات حزن انسان معاصر اینجایی مینویسد:
اکنون ما حزن را نه به عنوان مالیخولیای یک فرد منزوی، به عنوان حس و حال سیاهی که میلیونها انسان در آن شریکاند درک میکنیم.
پاموک بزرگوار معتقد است که حزن و مالیخولیایی که ما انعکاسش را به طور طبیعی در خود احساس میکنیم اندوهی است که به آن مباهات میکنیم. حزن در فرهنگ شرقی ریشهدار و جدی است و مایه فخر و غرور است. به آن میبالیم. ما نیز همینطوریم.... جامعه ای غمزده که برای اندوه احترامی بیش از حد تصور قائل است.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه
لبخندهای اندوهبار فریز شده
توی فیس بوکم یک عکس خانوادگی مال ده پانزده سال پیش را گذاشتهام. ما چهارتاییم و پدر و مادرمان. همهمان خیلی کوچکیم توی این عکس. لبخند زدهایم به دوربین. پدر و مادر چه جوانند و ماها چه کوچولوییم.
در عکس، عمیق میشوم. ظاهر شیک و زیبای تصویر، آیندهای اسف بار و پراندوه را انتظار میکشد. در آن لحظه به ظاهر شاد، پدرم هنوز دچار بیماری لاعلاج ناشناختهاش نشده. مادرم تنها نانآور خانمان نیست و چه صورت بشاشی دارد. حتی با وجود زندگی دشوارش در آن لحظه صورتش شادابی و رونق دارد و نمیداند که سختیهایش تازه چند سال بعد شروع میشود.
همه لبخند زدهایم ولی میدانیم که لبخندهایمان تنها رو به دوربین است نه رو به خودمان. هر چهارتاییمان با پدر مشکل داریم و پدر چه لبخند درازی به لب دارد. من دست انداختهام گردن پدر و نمیدانم که از یکی دو سال بعد تا سالها نه تنها با پدرم یک کلمه حرف نمیزنم بلکه نگاهش هم نخواهم کرد و تبریک سال نو را هم از او دریغ میکنم تا زمانی که آنقدر بزرگ شوم که ببخشمش... تا آنقدر رقتانگیز شود که از سر ترحم به حرفهایش لبخندی زورکی بزنم و سری تکان دهم.
خواهرجان از همه زیباتر است در تصویر و هیچ کداممان خبر نداریم سالها بعد، ازدواجش به یکی از زخمهای پر درد و عذاب خانوادگیمان بدل خواهد شد. برادر جان بزرگ هم نمیداند که یک روز وا میدهد همه چیز را. عشقش را و امیدش را و تنها از دار دنیا یک خانه میخواهد که هنوز که هنوزه ندارد و برادر جان کوچک هم کوچکتر از آن است که بداند چند سال بعد که دانشگاهش تمام شد به کمک مادر میشتابد تا تنها نانآور نباشد. کسی آن روزها نمیدانست این عضو کوچک خانواده قرار است برای همهمان پدری کند.
اشکهایم سرازیر میشود. از گذاشتن این عکس به عنوان یک خاطره زیبا در فس بوک پشیمان شدهام. هر عکسی که پر از لبخند باشد لزوما خاطره زیبای ثبت شده زندگیمان نیست. چه بسا هر لبخند، تلاشی برای پنهان کردن دردی باشد که هنوز از پس اینهمه سال فراموش نشده....
در عکس، عمیق میشوم. ظاهر شیک و زیبای تصویر، آیندهای اسف بار و پراندوه را انتظار میکشد. در آن لحظه به ظاهر شاد، پدرم هنوز دچار بیماری لاعلاج ناشناختهاش نشده. مادرم تنها نانآور خانمان نیست و چه صورت بشاشی دارد. حتی با وجود زندگی دشوارش در آن لحظه صورتش شادابی و رونق دارد و نمیداند که سختیهایش تازه چند سال بعد شروع میشود.
همه لبخند زدهایم ولی میدانیم که لبخندهایمان تنها رو به دوربین است نه رو به خودمان. هر چهارتاییمان با پدر مشکل داریم و پدر چه لبخند درازی به لب دارد. من دست انداختهام گردن پدر و نمیدانم که از یکی دو سال بعد تا سالها نه تنها با پدرم یک کلمه حرف نمیزنم بلکه نگاهش هم نخواهم کرد و تبریک سال نو را هم از او دریغ میکنم تا زمانی که آنقدر بزرگ شوم که ببخشمش... تا آنقدر رقتانگیز شود که از سر ترحم به حرفهایش لبخندی زورکی بزنم و سری تکان دهم.
خواهرجان از همه زیباتر است در تصویر و هیچ کداممان خبر نداریم سالها بعد، ازدواجش به یکی از زخمهای پر درد و عذاب خانوادگیمان بدل خواهد شد. برادر جان بزرگ هم نمیداند که یک روز وا میدهد همه چیز را. عشقش را و امیدش را و تنها از دار دنیا یک خانه میخواهد که هنوز که هنوزه ندارد و برادر جان کوچک هم کوچکتر از آن است که بداند چند سال بعد که دانشگاهش تمام شد به کمک مادر میشتابد تا تنها نانآور نباشد. کسی آن روزها نمیدانست این عضو کوچک خانواده قرار است برای همهمان پدری کند.
اشکهایم سرازیر میشود. از گذاشتن این عکس به عنوان یک خاطره زیبا در فس بوک پشیمان شدهام. هر عکسی که پر از لبخند باشد لزوما خاطره زیبای ثبت شده زندگیمان نیست. چه بسا هر لبخند، تلاشی برای پنهان کردن دردی باشد که هنوز از پس اینهمه سال فراموش نشده....
لبخند بزن به روی یک روز معمولی
یک. خیلی بی سر و صدا پریود شدهام. نه از سندروم پیش از آن خبری بود نه دردی نه عقب جلویی. تازه برخلاف همیشه که صبح زود اولین روز قاعدگی را با درد آغاز میکردم امروز وسطهای ظهر (یعنی وقت مورد علاقه من) و هنگامی که سر کار بودم پریود شدم و این هم شاید خوب باشد. منظورم این تغییر روال است.
دو. با وجود پریود شدن و شنبه بودن، لبخندم را به طرز معجزه آسایی سرسختانه حفظ کردهام. نقشش از روی صورتم نمیرود از صبح. حس خوبی دارم. نمیدانم از کجا میآید اما میدانم که میرود.
سه. در فال روزانهام نوشته: "شما کانال ارتباطی قوی با ذهن نیمه هوشیار خود دارید." راست میگوید. راستش مدام در حال آوردن لایه ناخوداگاه به خودآگاهم هستم. آگاهانه. خواب میبینم. خوابهایم به من پیام میدهند. من پیامهایشان را ترجمه میکنم و آنها را میزیم. دیشب خواب پلههای سه گوش تیزی را دیدم که میترسم ازشان پایین بروم و مدام میخواهم خودم را راضی کنم که قدم اول را بردارم و در این حال آدمها، آدمهای معمولی که اصلا نمیشناسمشان بیتفاوت از کنارم میگذرند و از پلهها میروند پایین. بی ترس بی اضطراب. عین زندگیام است. در حالی که دارم سعی میکنم معنای همه چیز را بفهمم و مثلا بدانم چرا باید پلهها سه گوش باشند، مردم دیگر زندگی را میکنند. بله. همین است.
چهار. یک دوست مشکل دار دارم. با همسرش دعوا کرده. باید امروز ببینمش. باید که دلداریش دهم. این همان دوستی است که نمیدانم تا کجا میتوانم بهش اعتماد کنم. خیلی سخت است دوستی عزیز داشته باشی و لی همیشه یک چیزی توی دلت مدام نهیبت زند: مواظب باش. بهش اعتماد نکن. چطور میشود با دوستی اینهمه مهربان بود اما اعتماد نداشت؟
پنج. دارم آقای بازیگر را به فراموشی میسپارم. دیگر هر روز صبح که از خواب بلند میشوم صورتش نمیآید جلوی چشمم و صدایش را نمیشنوم و اولین چیزی که به یاد میآورم حماقت خودم نیست. فقط گاهی در طول روز فکری، صدایی، بویی، تصویری یا که آهی مرا به یاد صحنههایی از با هم بودنمان میاندازد و انگار که برق گرفته باشدم در خودم جمع میشوم و صدایی ازم در میآید که برایم غریب است. خدا شفا بده.
دو. با وجود پریود شدن و شنبه بودن، لبخندم را به طرز معجزه آسایی سرسختانه حفظ کردهام. نقشش از روی صورتم نمیرود از صبح. حس خوبی دارم. نمیدانم از کجا میآید اما میدانم که میرود.
سه. در فال روزانهام نوشته: "شما کانال ارتباطی قوی با ذهن نیمه هوشیار خود دارید." راست میگوید. راستش مدام در حال آوردن لایه ناخوداگاه به خودآگاهم هستم. آگاهانه. خواب میبینم. خوابهایم به من پیام میدهند. من پیامهایشان را ترجمه میکنم و آنها را میزیم. دیشب خواب پلههای سه گوش تیزی را دیدم که میترسم ازشان پایین بروم و مدام میخواهم خودم را راضی کنم که قدم اول را بردارم و در این حال آدمها، آدمهای معمولی که اصلا نمیشناسمشان بیتفاوت از کنارم میگذرند و از پلهها میروند پایین. بی ترس بی اضطراب. عین زندگیام است. در حالی که دارم سعی میکنم معنای همه چیز را بفهمم و مثلا بدانم چرا باید پلهها سه گوش باشند، مردم دیگر زندگی را میکنند. بله. همین است.
چهار. یک دوست مشکل دار دارم. با همسرش دعوا کرده. باید امروز ببینمش. باید که دلداریش دهم. این همان دوستی است که نمیدانم تا کجا میتوانم بهش اعتماد کنم. خیلی سخت است دوستی عزیز داشته باشی و لی همیشه یک چیزی توی دلت مدام نهیبت زند: مواظب باش. بهش اعتماد نکن. چطور میشود با دوستی اینهمه مهربان بود اما اعتماد نداشت؟
پنج. دارم آقای بازیگر را به فراموشی میسپارم. دیگر هر روز صبح که از خواب بلند میشوم صورتش نمیآید جلوی چشمم و صدایش را نمیشنوم و اولین چیزی که به یاد میآورم حماقت خودم نیست. فقط گاهی در طول روز فکری، صدایی، بویی، تصویری یا که آهی مرا به یاد صحنههایی از با هم بودنمان میاندازد و انگار که برق گرفته باشدم در خودم جمع میشوم و صدایی ازم در میآید که برایم غریب است. خدا شفا بده.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
سهم ما در شنیدن دروغ است که آشوبمان میکند
وقتی که اینجا یادداشت زن روزهای ابری را خواندم دلم لرزید از شباهت آدمها. از اینهمه زندگی مشترک و مشابه که دور و نزدیک، آشنا و غریبه را به هم پیوند میدهد. پیوندی که این بار مجازی است و نقطه اشتراکش دروغ است. پیشتر دروغ را به هیولای سبز رنگ موذی و سیالی تشبیه کردم و بعدتر هم از عاشق دروغینم نوشتم و حالا با خواندن نوشته ابری این خانوم نویسنده خوش قلم دیدم که باز هم نتوانستم آنچه از شنیدن اینهمه دروغ بر من روا شده را درست بیان کنم و بهتر بگویم آنچه خودم بر خودم روا داشتم.
سهم دروغگو و ضربهای که به من زد یک طرف اما سهم من چی؟ سهم من وقتی میدانستم دارم دروغ میشنوم؟ یعنی خودم مقصر نیستم برای شنیدن این اراجیف؟ برای ساده لوح پنداشته شدن، تحقیر شدن، تحمل آنچه از کودکی تحملش نکردهام، برای دم بستن و لبخند زدن به شمایلی که دروغ و دو رویی از آن میبارید من هم مقصرم و بله. درست است. دلم از یادآوری لحظههای باور ابلهانهام آشوب میشود و بله... آشوب واژه زشتی است و زشتتر از آن تحمل آن چیزی است که این آشوب را بر تو روا داشته.
همین حالا یاد چیزی افتادم..... روزی که آقای بازیگر به من گفت: فکر میکنی دارم بهت دروغ میگم؟
بهش زل زدم و هیچی نگفتم.
گفت: چه دروغی مثلن؟
با شرمزدگی گفتم: نه اینکه تو دروغ بگی... یه جورایی گاهی فکر میکنم نکنه همه اینها الکی باشه... فیلم باشه...
خندید و گفت: واووو اینطوری که خیلی وحشتناکه...
و بله ... وحشتناک بود. چون بلافاصله بعدش گفتم: ببین تحمل ندارم این همه احساس خوب تموم بشه .... غیب بشه و یهو ببینم تنها موندم..... من تحمل ویرانی دوباره را ندارم هااااا.... خواهش میکنم واقعی باش.....
و باز هم بله... من برای راستین بودن دروغ مجسمی که رو به رویم بود التماس کردم.
و باز و باز و باز هم بله. من تحقیر شدم چون خودم را شایسته شنیدن دروغ دانستم و این هم وحشتناک است.
من میدوووونستم همه چیز بیهوده و الکیه
این روزها دارم با ترسهایم رو به رو میشوم. باور کنید بعضیهایشان خنده دار است. حتی نمیخواهم بنویسم که ازشان میترسم. میخواهم هجوم ببرم به یکی یکشان. اما خب بعضی از این ترسها خیلی جدی است. بزرگ است و درمان ندارد.
من از بیهودگی هراس دارم. میترسم باورهایم به حقیقت تبدیل نشود و بیهوده باشد. همیشه . این ترس بزرگ زندگی من است. من این ترس را باور کردهام . تازه فهمیدم. میدانید؟ دور و بریهایم مرا تشبیه میکنند به گلوم. یادتان هست؟ شخصیت غر غروی کارتون ماجراهای گالیور که "من میدووونستم ما موفق نمیشیم " ورد زبانش است و مدام آیه یاس میخواند.
با آغاز هر چیز خوبی توی زندگیام شروع میکنم به امید منفی به خودم دادن. یعنی چی؟ چطور ممکن است هم امید باشد هم منفی؟
خب. منفی است از آن رو که مدام یک چیزی ته دلم میگوید نمیشود، دلت را خوش نکن، تو که شانس نداری، ما کی تونستیم از این کارا بکنیم و.... و امید است از آن رو که دارد یک سوسوی کمرنگ آن طرف تر دلم را روشن نگه میدارد. که اگر اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم افتاد خوشحال شوم. که اگر نشد توی ذوقم نخورد. و کنف و دماغ سوخته نشوم از اینکه برای چیزی خوشحالی کردهام و اتفاق نیافتاده...
ترس از بیهودگی مرا به سوی آن سوق داده. از ترس اینکه زندگی خودش دست به کار شود و به من بفهماند که چه بیهوده است خودم پیش دستی کرده و باورش کردهام و یک جایی اون ته مههای قلبم میخواهم این باور، شکست بخورد... و دریغ که هر بار بیشتر از پیش پی میبرم باورم هر روز قدرتمندتر میشود و دنیایی که درآن به سر میبرم عجب بیهوده و ننگین است. فکر خود کشی از همین جاها شروع میشود؟ ها؟
پ.ن: راستی گلوم توی کارتون گالیور با وجود این همه منفی بافی چرا انقدر دوست داشتنی است برای همه؟ میگید نه؟ پس کامنتهای زیر این ویدئو را بخوانید.
https://www.facebook.com/video/video.php?v=119512828099617
من از بیهودگی هراس دارم. میترسم باورهایم به حقیقت تبدیل نشود و بیهوده باشد. همیشه . این ترس بزرگ زندگی من است. من این ترس را باور کردهام . تازه فهمیدم. میدانید؟ دور و بریهایم مرا تشبیه میکنند به گلوم. یادتان هست؟ شخصیت غر غروی کارتون ماجراهای گالیور که "من میدووونستم ما موفق نمیشیم " ورد زبانش است و مدام آیه یاس میخواند.
با آغاز هر چیز خوبی توی زندگیام شروع میکنم به امید منفی به خودم دادن. یعنی چی؟ چطور ممکن است هم امید باشد هم منفی؟
خب. منفی است از آن رو که مدام یک چیزی ته دلم میگوید نمیشود، دلت را خوش نکن، تو که شانس نداری، ما کی تونستیم از این کارا بکنیم و.... و امید است از آن رو که دارد یک سوسوی کمرنگ آن طرف تر دلم را روشن نگه میدارد. که اگر اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم افتاد خوشحال شوم. که اگر نشد توی ذوقم نخورد. و کنف و دماغ سوخته نشوم از اینکه برای چیزی خوشحالی کردهام و اتفاق نیافتاده...
ترس از بیهودگی مرا به سوی آن سوق داده. از ترس اینکه زندگی خودش دست به کار شود و به من بفهماند که چه بیهوده است خودم پیش دستی کرده و باورش کردهام و یک جایی اون ته مههای قلبم میخواهم این باور، شکست بخورد... و دریغ که هر بار بیشتر از پیش پی میبرم باورم هر روز قدرتمندتر میشود و دنیایی که درآن به سر میبرم عجب بیهوده و ننگین است. فکر خود کشی از همین جاها شروع میشود؟ ها؟
پ.ن: راستی گلوم توی کارتون گالیور با وجود این همه منفی بافی چرا انقدر دوست داشتنی است برای همه؟ میگید نه؟ پس کامنتهای زیر این ویدئو را بخوانید.
https://www.facebook.com/video/video.php?v=119512828099617
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
به خاطر اومدن توی زندگیت منو ببخش ...
تنها جمله ای که این روزها دوست دارم از یک نفر بشنوم....
دوست دارم برگردد این را بگوید و برود.
دوست دارم برگردد این را بگوید و برود.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه
سنگ بزرگ را نمیزنی هیچ وقت....
گاهی فکر میکنم اگر از بچگی به جای سر و کله زدن با کتابهایی که گندهتر از ذهن و زبانم بود کتابهای ساده و پیش پا افتادهای خوانده بودم. اگر به جای داستایوفسکی، م. مودب پور نوجوانیم را ساخته بود ........
اگر به جای گیر دادن به سبکهای مختلف نقاشی و درآوردن بیخ و بن تاریخ و دلیل شکل گیری این سبکها و گنده شدنشان توی ذهنم، دل به کار داده بودم و خوش میشدم با آن سیاه قلم کاریهای خودم......
اگر به جای گیر دادن به بالا و پایین تاریخ موسیقی و یاد گرفتن بیخ و بن نت و کوفت و زهرمار و غیرممکن دانستن شخصیت یافتن در این هنر و هدر دادن انرژی در راه فکر کردن به ممنوعیت آواز خواندن زنان در این خرابه سرا فقط و فقط یاد میگرفتم که بخوانم یا همان ساز لعنتی ویرانگرم را زده بودم.... فقط مینواختم... همین... بدون فکر، بدون تجزیه و تحلیل بدون انتقاد......
اگر نمیخواستم بهترین باشم. اگر فقط بودم. اگر به همین حدی که هستم قانع بودم. اگر مادر نمیخواست از من که همیشه شاگرد اول باشم... اگر فقط لحظههایم را دریافته بودم بدون اینکه بخواهم عمیق باشم تا به حال میشد رمانی، قصهای، چیزی نوشته باشم یا دل خوش شوم به چهارتا تابلویی که کشیدم و هی پزش را بدهم و توی دلم غنج بزند که یک هنری دارم یا توی یک جمع خودمانی چهارتا تصنیف بخوانم و چندتا تحریر ریز و درشت بزنم و فکر کنم عجب صدایی و کیف کنم از حالم. از خودم راضی شوم. خودم را و کارهایم را دوست داشته باشم. همین.
این انتظار زیادی است؟
عادت نمیکنم به تنهایی
برایم سخت شده کنار آمدن با این بخش ناگزیر زندگیام. میدانید. وقتی آقای عزیز را ول کردم تنها شدم. اما جنس آن تنهایی با اینی که الان دارم فرق دارد. جنس این تنهایی تازه و بعد از اینکه آقای بازیگر رهایم کرده خیلی سخت شده. چسبناک است. بیهوده و گزنده است. تلخ است. بوی نا میدهد. انگار بیخ یک تونل کثیف و تاریک گیر کردهام. کسی نیست نجاتم دهد. راه خروج را نمیبینم. نوری نیست. همهمه است و سر و صدا... اما کسی نیست. مثل زندگیام... همه چیز ساکن شده در یک برهه کسالت بار از زمان. دارم باور میکنم که بزرگ شدهام. دیگر دختربچه لوس و تو دل برو نیستم. اگر بودم دیگر تنها نمیماندم ها؟
یعنی آقای عزیز هم همینقدر سخت با تنهاییاش کنار میآید؟ تنهایی که از پس رها شدن میآید خیلی سختتر از تنهایی خود خواسته است؟
به این حالت چی میگن؟
خیلی سخته به خاطر اتفاقی که ظاهرش خوب است خوشحال باشی. یعنی ابراز رضایت کنی چون باید اینطوری باشی. به خاطر تحول ظاهرا مثبت توی زندگیات همه به تو تبریک میگویند اما تو خوشحال نیستی.
اشتراک در:
پستها (Atom)