برایم سخت شده کنار آمدن با این بخش ناگزیر زندگیام. میدانید. وقتی آقای عزیز را ول کردم تنها شدم. اما جنس آن تنهایی با اینی که الان دارم فرق دارد. جنس این تنهایی تازه و بعد از اینکه آقای بازیگر رهایم کرده خیلی سخت شده. چسبناک است. بیهوده و گزنده است. تلخ است. بوی نا میدهد. انگار بیخ یک تونل کثیف و تاریک گیر کردهام. کسی نیست نجاتم دهد. راه خروج را نمیبینم. نوری نیست. همهمه است و سر و صدا... اما کسی نیست. مثل زندگیام... همه چیز ساکن شده در یک برهه کسالت بار از زمان. دارم باور میکنم که بزرگ شدهام. دیگر دختربچه لوس و تو دل برو نیستم. اگر بودم دیگر تنها نمیماندم ها؟
یعنی آقای عزیز هم همینقدر سخت با تنهاییاش کنار میآید؟ تنهایی که از پس رها شدن میآید خیلی سختتر از تنهایی خود خواسته است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر