۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

سنگ بزرگ را نمی‌زنی هیچ وقت....


گاهی فکر می‌کنم اگر از بچگی به جای سر و کله زدن با کتاب‌هایی که گنده‌تر از ذهن و زبانم بود کتاب‌های ساده و پیش پا افتاده‌ای خوانده بودم. اگر به جای داستایوفسکی، م. مودب پور نوجوانیم را ساخته بود ........
اگر به جای گیر دادن به سبک‌های مختلف نقاشی و درآوردن بیخ و بن تاریخ و دلیل شکل گیری این سبک‌ها و گنده شدنشان توی ذهنم، دل به کار داده بودم و خوش می‌شدم با آن سیاه قلم کاری‌های خودم......
اگر به جای گیر دادن به بالا و پایین تاریخ موسیقی و یاد گرفتن بیخ و بن نت و کوفت و زهرمار و غیرممکن دانستن شخصیت یافتن در این هنر و هدر دادن انرژی در راه فکر کردن به ممنوعیت آواز خواندن زنان در این خرابه سرا فقط و فقط یاد می‌گرفتم که بخوانم یا همان ساز لعنتی ویرانگرم را زده بودم.... فقط می‌نواختم... همین... بدون فکر، بدون تجزیه و تحلیل بدون انتقاد......
اگر نمی‌خواستم بهترین باشم. اگر فقط بودم. اگر به همین حدی که هستم قانع بودم. اگر مادر نمی‌خواست از من که همیشه شاگرد اول باشم... اگر فقط لحظه‌هایم را دریافته بودم بدون اینکه بخواهم عمیق باشم تا به حال می‌شد رمانی، قصه‌ای، چیزی نوشته باشم یا دل خوش شوم به چهارتا تابلویی که کشیدم و هی پزش را بدهم و توی دلم غنج بزند که یک هنری دارم یا توی یک جمع خودمانی چهارتا تصنیف بخوانم و چندتا تحریر ریز و درشت بزنم و فکر کنم عجب صدایی و کیف کنم از حالم. از خودم راضی شوم. خودم را و کارهایم را دوست داشته باشم. همین.
این انتظار زیادی است؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر