۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

تنهای تنهای تنها و کمی تا قسمتی خجالتی

گاهی فکر می‌کنم من همیشه تنها بودم. اینطوری نیست که یکهو تنها شده باشم. کلن آدمی هستم که خجالتی بودنم می‌چربه به بقیه رفتارهام. اما پنهانش می‌کنم این شرم و خجالت رو از ارتباط برقرار کردن، از معاشرت، از حرف زدن با آدم‌ها و پیش قدمی در ایجاد یک رابطه.

یک. توی تولد ن دوست‌های دیگرش را نمی‌شناختم. همان ابتدا که وارد شدند سعی کردم بگم و بخندم. حتی شلوغ بازی درآوردم. وقتی می‌خواستند کیک رو ببرند من بودم که ادا و اصول درآوردم و چاقو را بهش دادم. دو نفر آنجا مشتاق حرف زدن با من بودند. دو نفر که می‌توانم بگویم بدجور چشمشان را گرفته بودنم. اما همه این‌ها از نظر خودم «من» نبودم. من آدم شلوغی نیستم و نمی‌توانم جلب توجه کنم. اغلب آن روز توی میهمانی احساس تنهایی غالب‌ترین احساس من بود.

دو. توی تولد س همه چیز خوب بود. آدم‌های بیشتری رو می‌شناختم. اما وقتی توجه کردم دیدم چسبیده‌ام به یکی دو نفر از دوستان خیلی صمیمی که آن‌ها هم چسبیده بودند به من. یعنی نه ارتباط تازه‌ای برقرار کردم نه کار خاصی کردم که نشان دهد مشتاقم با دیگران معاشرت کنم. با اینکه آدم‌های جالبی توی این میهمانی بودند که حتی دلم می‌خواست باهاشان حرف بزنم ولی رویم نمی‌شد. آخرهای جشن بود که دیدم چقدر تنهام و چقدر گوشه گیر.

سه. توی میهمانی ج که هم خیلی خیلی شلوغ‌تر بود و هم کلی میهمان سرشناس هنرمند داشت همین وضع بود. حتی بدتر. اولش با چند تا از دوستانم رفتم که مشکلی نبود. مدام شلوغ بازی الکی درآوردم اما از پس رفتن آن‌ها من تنها شدم. بین آن همه آدم ریز و درشت نتوانستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم. احساس تلخ تنهایی و دیده نشدن داشت دیوانه‌ام می‌کرد. خیلی اندوه بار است که اینهمه مدت یک گوشه بنشینی و نظاره گر بقیه باشی که گه گاهی نیم نگاهی به تو می‌کنند و این برای من خیلی عجیب بود. حتی فکر کردم شاید دوست داشتنی یا زیبا نباشم... نمی‌دانم اما آینه چیز دیگری می‌گفت... پس چه دلیلی جز خجالتی بودن خودم می‌توانست داشته باشد؟ شب تلخی بود....

چهار. برای یک پروژه عکاسی رفته بودم کمک ه. تا زمانی که قضیه کار کردن مطرح بود مثل آدم کارم را می‌کردم اما به محض اینکه همه می‌خواستند استراحت کنند و گپ بزنند و چای بخورند ناخودآگاه خودم را در گوشه دنجی می‌دیدم که ساکت نشسته‌ام و هر از گاهی لبخند احمقانه‌ای به این و آن می‌زنم. مدام همه ازم می‌پرسیدند خسته‌ای آره؟ ومن با اینکه داشتم می‌مردم از خستگی می‌گفتم نه اصلن. اما چرند می‌گفتم. من خجالت می‌کشیدم که بگویم خسته‌ام و دارم از دست خودم دیوانه می‌شوم که نمی‌توانم با شماها حرف بزنم. حتی بعضیهاتان را نمی‌توانم یک ذره دوست داشته باشم و اصلن الان دلم می‌خواست توی رختخوابم بودم و توی رویاهایم زندگی می‌کردم تا خوابم ببرد.

بله.... من یک دختر خجالتی خیلی خیلی گوشه گیرم که خیلی جاها این اخلاق کودکانه مرا آزار داده و عقب نگه داشته... بله ولی پذیرفته‌ام که همین است که هست... دیگر عوض نمی‌شوم.