۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

جای خالی که دیگر خالی نیست

تازه دارم می‌فهمم که یک رابطه واقعن چه زمانی تمام می‌شود. یک وقتی بود که مدام فکر می‌کردم چطور ممکن است کسی را که دوست داشتی و زمانی را با او گذرانده‌ای و حال و هوای خاصی را با هم تجربه کرده‌اید و با هم خوابیده‌اید را بتوان فراموش کرد؟ چطور زمانی از راه می‌رسد که هیچ نشانی از دلبستگی و احساسات پر شور گذشته در آدم باقی نمی‌ماند؟ انگار نه که همان آدم قبلی باشی....

در واقع همین است. دیگر تو آن آدم سابق نیستی. از پس هر تجربه احساسی و عاطفی یا عشقی یا هر اسم دیگری که داشته باشد آنچه بر آدم می‌گذرد چنان تغییرش می‌دهد که دیگر آن که بود نیست. چنان زیر و رویش می‌کند که دیگر خودش هم خود را نمی‌شناسد.

چند شب پیش با دوست سیبیلویمان کوچه‌های مرکز شهر را گز می‌کردیم که رسیدیم به کوچه‌ای که آقای بازیگر تویش خانه داشت و مدام ما را دعوت می‌کرد. کوچه‌ای که مدت‌ها پس از  تمام شدن همه چیز وقتی اتوبوس محل کارم از همان جا می‌گذشت، هر روز بی‌اختیار با دیدنش به گریه می‌افتادم. همان خانه‌ای که هیجان‌انگیزترین همخوابگی عمرم را تجربه کردم. همان اتاقی که برای آخرین بار در آن دیدمش.....

می‌خواستم بیخیال شوم اما نشد. گفتم: میشه از این کوچه بریم؟ سیبیلو هم که اصلا عاشق کوچه گردی و تماشای خانه‌های آن محله است گفت بریم. تمام طول کوچه حرف می‌زد اما نمی‌شنیدم چی می‌گفت. همه حواسم پی آن پنجره طبقه دوم بود. چراغ هال روشن. چراق اتاق هم روشن. خانه غرق نور، پرده‌ها سفید و تمیز و ماشین‌های توی پارکینگ نشان می‌داد که همه واحدها هستند....

نمی‌توانستم چشم بردارم. حالم تا چند دقیقه بعد از گذر از آن کوچه دگرگون بود. نمی‌توانم بگویم خوب یا بد ولی بعد مدتی دیگر به آن کوچه فکر نمی‌کردم. رفتیم با سیبیلو جان گشت زدیم و برگشتیم. بازگشتمان از همان مسیر بود. البته نه از آن کوچه که در واقع اگر از آن کوچه می‌رفتیم راهمان دور می‌شد. اما دل به دریا زدم و ازش خواستم باز هم از همان کوچه برویم و او هم که مشتاق قدم زدن با من تا ته دنیاست اوکی داد.

جالب‌ترین قسمت ماجرا این بود که سیبیلو در آن وقت شب و در آن کوچه کذایی داشت جملات احساسی و مهمی تحویلم می‌داد و من هم بیخیال حرفهاش از دور همانطور که نزدیک می‌شدیم شش دانگ حواسم به خانه نورانی آقای بازیگر بود. رسیدیم به خانه که ناگهان سیبیلو رو به روی من و دقیقن پشت به خانه ایستاد و شروع کرد به گفتن از قلیان احساسش نسبت به من  و نمی‌دانست چه فرصت طلایی را نصیب من کرده که بتوانم حسابی خانه را از رو به رو دید بزنم و خیلی چیزها را نه فقط از خانه که از درون خودم متوجه شوم.

خب.... پس گلدان‌های مورد علاقه‌اش که روی ایوان می‌گذاشت کو؟ آن پرده‌هایی که برای خانه‌اش انتخاب کرده بود قهوه‌ای بود نه سفید... پس کو؟ و این‌ها را بیخیال..... خودش کو؟ ماشینش کو؟ جای خالی من کو؟ هیچ ... کدام جای خالی... کدام گلدان.... گدام گل .... همه چیز عوض شده ... او هر زندگی که داشته باشد دیگر هر ده روز یک بار هم به یاد من نیست و من ... من  اصلا دیگر آن آدم زمستان گذشته نیستم. از آن کوچه گذشتیم و از آن خانه هم.

به خانه خودم که رسیدم دیگر بهش فکر نمی‌کردم فقط به خودم قول دادم بنویسمش تا بدانم که جواب یکی از مهمترین پرسش‌هایم را دارم. آن هم عملی و بی‌کم و کاست. آدم‌ها وقتی برای هم تمام می‌شوند که خاطره‌بازیشان را تمام کرده‌اند. آدم‌ها توی ذهن هم از بین می‌روند نه توی زندگی واقعی.  اگر جای خالی آدم‌ها را توی دلت حس نکنی در خانه‌ات هم حس نخواهی کرد.