۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

آبان ماه لعنتی

توی یک روز آبان ماهی سرد
عاشقش شدم
هفت سال بعد
توی یک روز آبان ماهی دیگر
که تلخ بود
که سیاه بود و سرد
گفتم خداحافظ....

دیگر ندیدمش

شو ماست گو آآآآن


توی جاده دماوند بودیم. سال 86-85 بود. دقیق یادم نیست. اون موقع هنوز پیکان سفیدشو داشت و با چهل بسم الله می‌رفتیم تا دماوند و برمی‌گشتیم. هیچ کس نمی‌دانست. حتی به دوستانمان هم نمی‌گفتیم. به خانواده‌ها که اصصصلن. اون بیچاره با مصیبت و هزار دوز و کلک کلیدهای خانه ویلایی دماوند پدرش را کش رفته و داده بود از روش بسازن و با چه کس کلک بازی هر دفعه می‌رفتیم دماوند و چه استرسی رو متحمل می‌شدیم برای یک ساعت با هم بودن. با هم خوابیدن. تجربه عشق بازی. هر دومون ویرجینِ ویرجین بودیم. هر دومون برای هم، اولین بودیم.

یادم می‌آید که وسط تابستان هم که می‌رفتیم آنجا من باز هم یخ می‌زدم. وقتی تن برهنه‌ام می‌خورد به رختخواب‌های سرد و تمیز خانه ویلایی و حتی موقع عشق بازی معصومانه‌مان با اینکه نور آفتاب از لا به لای پرده‌های توری می‌بارید توی اتاق و با اینکه توی بغلش بودم باز هم گرمم نمی‌شد. هیجان رفتن و برگشتن از جایی که تویش برای اولین بار هم آغوشی را تجربه کرده بودیم و هر دفعه با هم بودنمان را تمرین می‌کردیم به قدری بود که باعث می‌شد هر چند امکانش کم بود اما تا می‌توانستیم خطر را به جان بخریم و برویم دماوند.

توی ماشین نشسته‌ایم تو جاده دماوند. صدای موسیقی بی‌کیفیتی از دستگاه لکنتی پیکان در می‌آید. شو ماست گو آآآآآآن.... و هزار بار گوشش می‌دهیم تا برسیم. فکرهای ناجوری که می‌آید توی ذهنم مغلوب هیجان اولین هم‌آغوشی که هیچ تصوری ازش ندارم می‌شود. نمی‌دانم چه می‌شود. گاهی فکر می‌کنم می‌نشینیم کلی با هم حرف می‌زنیم. چای می‌خوریم و کمی هم همدیگر را می‌بوسیم. بوسیدن! تنها چیزی که تا آن لحظه، مشترکن تجربه‌اش کرده‌ایم و لذتش باعث شده بیشتر و بیشتر بخواهیم.

شو ماست گو آآآن... رسیدیم. حیاط چه قشنگ است. خانه چه جمع و جور و دوست داشتنی است. می‌رویم توی حال. رنگ‌ها گرم است. یک روز بهاری است و من هم توی بهار زندگیم همه چیز را تازه می‌بینم. توی آینه خودم را نگاه می‌کنم و می‌خواهم ببینم همه چیز سر جایش هست یا نه که دست‌هایش از پشت دور کمرم حلقه می‌شود و این آغاز اولین آغوشی بود که حالا می‌فهمم هیچ وقت گرمم نکرد نه در آن خانه سرد و نه تا هفت سال دیگر که همه چیز با درد و اندوه یک روز پاییزی و سرد، تمام شد...

راستش می‌خواستم بیشتر بنویسم... می‌خواستم از بی‌تجربگی و هیجان هم آغوشی اولم بنویسم ولی... نمی‌شود... یعنی نمی‌توانم.... هجوم خاطره‌ها و تلخی تجربه‌های ناگریز زندگی توانم را گرفته... بی‌خیالش شدم..... چه می‌شه کرد... شو ماست گو آآآآن.......

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

جای خالی که دیگر خالی نیست

تازه دارم می‌فهمم که یک رابطه واقعن چه زمانی تمام می‌شود. یک وقتی بود که مدام فکر می‌کردم چطور ممکن است کسی را که دوست داشتی و زمانی را با او گذرانده‌ای و حال و هوای خاصی را با هم تجربه کرده‌اید و با هم خوابیده‌اید را بتوان فراموش کرد؟ چطور زمانی از راه می‌رسد که هیچ نشانی از دلبستگی و احساسات پر شور گذشته در آدم باقی نمی‌ماند؟ انگار نه که همان آدم قبلی باشی....

در واقع همین است. دیگر تو آن آدم سابق نیستی. از پس هر تجربه احساسی و عاطفی یا عشقی یا هر اسم دیگری که داشته باشد آنچه بر آدم می‌گذرد چنان تغییرش می‌دهد که دیگر آن که بود نیست. چنان زیر و رویش می‌کند که دیگر خودش هم خود را نمی‌شناسد.

چند شب پیش با دوست سیبیلویمان کوچه‌های مرکز شهر را گز می‌کردیم که رسیدیم به کوچه‌ای که آقای بازیگر تویش خانه داشت و مدام ما را دعوت می‌کرد. کوچه‌ای که مدت‌ها پس از  تمام شدن همه چیز وقتی اتوبوس محل کارم از همان جا می‌گذشت، هر روز بی‌اختیار با دیدنش به گریه می‌افتادم. همان خانه‌ای که هیجان‌انگیزترین همخوابگی عمرم را تجربه کردم. همان اتاقی که برای آخرین بار در آن دیدمش.....

می‌خواستم بیخیال شوم اما نشد. گفتم: میشه از این کوچه بریم؟ سیبیلو هم که اصلا عاشق کوچه گردی و تماشای خانه‌های آن محله است گفت بریم. تمام طول کوچه حرف می‌زد اما نمی‌شنیدم چی می‌گفت. همه حواسم پی آن پنجره طبقه دوم بود. چراغ هال روشن. چراق اتاق هم روشن. خانه غرق نور، پرده‌ها سفید و تمیز و ماشین‌های توی پارکینگ نشان می‌داد که همه واحدها هستند....

نمی‌توانستم چشم بردارم. حالم تا چند دقیقه بعد از گذر از آن کوچه دگرگون بود. نمی‌توانم بگویم خوب یا بد ولی بعد مدتی دیگر به آن کوچه فکر نمی‌کردم. رفتیم با سیبیلو جان گشت زدیم و برگشتیم. بازگشتمان از همان مسیر بود. البته نه از آن کوچه که در واقع اگر از آن کوچه می‌رفتیم راهمان دور می‌شد. اما دل به دریا زدم و ازش خواستم باز هم از همان کوچه برویم و او هم که مشتاق قدم زدن با من تا ته دنیاست اوکی داد.

جالب‌ترین قسمت ماجرا این بود که سیبیلو در آن وقت شب و در آن کوچه کذایی داشت جملات احساسی و مهمی تحویلم می‌داد و من هم بیخیال حرفهاش از دور همانطور که نزدیک می‌شدیم شش دانگ حواسم به خانه نورانی آقای بازیگر بود. رسیدیم به خانه که ناگهان سیبیلو رو به روی من و دقیقن پشت به خانه ایستاد و شروع کرد به گفتن از قلیان احساسش نسبت به من  و نمی‌دانست چه فرصت طلایی را نصیب من کرده که بتوانم حسابی خانه را از رو به رو دید بزنم و خیلی چیزها را نه فقط از خانه که از درون خودم متوجه شوم.

خب.... پس گلدان‌های مورد علاقه‌اش که روی ایوان می‌گذاشت کو؟ آن پرده‌هایی که برای خانه‌اش انتخاب کرده بود قهوه‌ای بود نه سفید... پس کو؟ و این‌ها را بیخیال..... خودش کو؟ ماشینش کو؟ جای خالی من کو؟ هیچ ... کدام جای خالی... کدام گلدان.... گدام گل .... همه چیز عوض شده ... او هر زندگی که داشته باشد دیگر هر ده روز یک بار هم به یاد من نیست و من ... من  اصلا دیگر آن آدم زمستان گذشته نیستم. از آن کوچه گذشتیم و از آن خانه هم.

به خانه خودم که رسیدم دیگر بهش فکر نمی‌کردم فقط به خودم قول دادم بنویسمش تا بدانم که جواب یکی از مهمترین پرسش‌هایم را دارم. آن هم عملی و بی‌کم و کاست. آدم‌ها وقتی برای هم تمام می‌شوند که خاطره‌بازیشان را تمام کرده‌اند. آدم‌ها توی ذهن هم از بین می‌روند نه توی زندگی واقعی.  اگر جای خالی آدم‌ها را توی دلت حس نکنی در خانه‌ات هم حس نخواهی کرد.

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

وقتی معشوقه رئیست رئیس واقعی است یا افتضاح مضاعف

یک جایی کار می‌کنم که همه فکر می‌کنند مهندس‌اند. یکی از یکی مهندس‌تر.
جایی کار می‌کنم که تنها خوبیش چند ساعت بیکاری و داشتن فرصت نوشتن و خواندن و دید زدن تهران از یک بلندی دلچسب است.
تنها جایی که تویش گاهی خودم نیستم... مجبورم خودم نباشم. به زور لبخند بزنم، الکی خوش و بش کنم، الکی حرف بزنم و بیخود و بیجهت دلم را خوش کنم به همه چیزش.
هر روز صبحم را جایی آغاز می‌کنم که دوستش ندارم، آدم‌هایش بعضن حالم را می‌گیرند یا به هم می‌زنند ... اما کار است دیگر .... باید با بد و خوبش ساخت.

و ما یک رئیس داریم که خیلی بد نبود. هوایمان را داشت. گاهی مراعاتمان را هم می‌کرد حتی. می‌فهمیدم گاهی می‌آید بلاسد و پدرسوخته بازی درآورد ولی چنان شخصیتی داریم تعریف از خودمان نباشد که نمی‌گذاشتیم به ما نزدیک شود. بنابراین روابط ما بر پایه احترام و مهربانی بود تقریبن.

تا اینکه یک روز دختری با گونه‌های آنچنانی و لب‌های آنطور کرده و دماغ فلان طور که گه گاه توی فیلم‌ها و سریال‌ها از جلو دوربین رد می‌شود وارد محیط کارمان شد و رئیس هم یک دل نه صد دل عاشقش شد و بیخیال زن و بچه  و آبروی محیط کار و گزینش و حراست و چه و چه شروع کرد به امر نیکوی لاسیدن و از قضای روزگار کارش گرفت. دختر پا داد و او دل.
حالا رئیس مثل خروسی که سینه صاف می‌کند و تو سر مرغ‌های دور و برش می‌زند تا یک مرغ دیگر را تصاحب کند بادی به غبغب انداخته جلو دوست و آشنا همچون فاتحی که قله صعب‌العبوری!! را فتح کرده باشد با افتخار بر زمین شرکت راه می‌رود و فخر می‌فروشد و نمی‌دانم خبر دارد یا نه که چه حرف‌ها پشت سرشان می‌گویند و چه ناسزاها که می‌دهند.

فهمیدم دخترک از ما خوشش نمی‌آید. نمی‌خواهد دور و بر رئیس بپلکیم. ما که مشکلی نداریم اما خروس‌ها گاهی زیادی اگزجره هستند. نمادی از مردانگی منحرف و غلو شده‌ای که خنده دار است. رئیس هم همینطور شده. نمی‌تواند تعادلی بین رئیس و عاشق بودن برقرار کند. بنابراین عنان از کف داده و رفتارهایش چنان خام شده که همه پیش‌بینی‌اش می‌کنند. حالا رئیس اتاق ما معشوقه کاربلد رئیس است و بیچاره ما که اوضاعمان به هم ریخته‌تر از همیشه است.

بله. من جایی کار می‌کنم که روز به روز مشکلات جدیدی به قبلی‌ها اضافه می‌شود و هنوز قدیمی‌ها حل نشده که باید با این نورسیده کنار بیایی...
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که دوست دارم رسوایی به بار بیاید و بعضی چیزها برای بعضی‌ها رو شود و از این سیاهی و خفقان مضاعف تازه رها شویم.... شاید اینطوری افتضاحات محیط کاریمان را بهتر تحمل کنیم.

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

رفیق یا مشتری

آخرش کار خودم را کردم. دوستی و رفاقت را پای یک هوس، پای یک تجربه به باد دادم. در واقع از آن نوع موجوداتی هستم که برای تجربه کردن، چه چیزها را که از دست نداده و عبرت هم نمی‌گیرم.

گفته بودم این آقای دوست قد بلند سیبیلو دور من می‌گردد مثل یک پروانه.... یادتان هست؟ خب.کشف تن من و لذتی که تجربه‌اش کرد آبی بود بر آتش التماس‌ها و خواهش‌هایش. البته همچنان اصرار دارد که باز هم این تجربه را تکرار کنیم اما راستش برای من خوشایند نیست. زیاد دوستش نداشتم. می‌خواستم سریع‌تر کارش را بکند و برود پی کارش. وسط‌های کار حس کردم چه بدم می آید از تنش، از موهای زبر و زشتش، از نعره‌های لذتش، از نفس‌هایش، از قربان صدقه رفتن‌های ناشیانه‌اش و از طولانی بودن همه چیز.... تنها یک چیز باعث شد که دوام بیاورم و نه تنها دوام، بلکه علیرغم میل باطنی‌ام دوبار پشت سر هم بخواهم که ادامه دهیم.

تجربه. تجربه فاحشه بودن. پیش خودم مجسم کردم که یک روسپی‌ام و او هم مشتری من است. وظیفه من لذت دادن در ازای پولی است که می‌گیرم. آن وقت نهایت تلاشم را کردم و تن به انجام کارهایی برایش دادم که محال بود در حالت عادی انجام بدهم. آن هم برای کسی که عاشقش نیستم.

نمی‌دانم چرا این بازی ذهنی جواب داد؟ یعنی باید به این نتیجه برسم که می‌توانستم روسپی خوبی باشم یا اینکه هرچه وظیفه‌ام شود با جان و دل انجام می‌دهم؟ نفهمیدم. به هر حال حس می‌کنم دوستی ما کمرنگ شده و او دیگر از من رفاقت نمی‌خواهد....
نمی‌دانم... شاید او هم پی به بازی ذهنی من برده و فهمیده مشتریم باشد لذت بیشتری می‌برد تا رفیقم...

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

دست من دیگر به میوه خیال تو هم نمی‌رسد

دلم برای آقای عزیز تنگ شده. کاش هنوز بود. کاش این همه به سیم آخر نزده بودم. کاش نمی‌خواستم تجربه کنم. کاش عاشقش می‌ماندم... چه زمان بی رحم است. حالا که نیست زیر سقف آسمان این شهر چه غریبم...

پ.ن: شنیده ام که رفته است از این شهر و غروب‌ها دلگیر تر از همیشه است.
پ.ن: اگر بود حالا یک رابطه هشت ساله داشتیم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

کودکی به گا رفته و سنگری از نمره‌های بیست

اول مهر برای من یادآور خاطرات مزخرفی است. روزهای نکبت‌بار و پر عذاب. اصلن پاییز همینطور است برای من. می‌خواهم نیاید هیچ‌گاه. کودکی من پر از روزهای پاییزی و سرد دلگیری است که در حرمان کوچک‌ترین دلخوشی‌های کودکانه گذشت.

مهمترین عذاب من و برادر کوچک‌ترم این بود که باید هر سال را توی یک مدرسه جدید می‌گذراندیم. خانه به دوش بودیم و هر سال، اوائل یا وسط‌های پاییز اساسمان روی کول نحیفمان بود از این خانه به یک خانه دیگر. از این محله به یک محله دیگر. نه یک بار و دو بار. همیشه عمر. نشان به آن نشان که من و برادرک پنج سال دبستانمان را هر کدام توی پنج دبستان متفاوت درس خواندیم و با این وجود همیشه شاگرد اول بودیم.

شاید شاگرد اول شدنمان هم مکانیزم دفاعی ما برای این همه غم غربت کودکانه‌مان در یک محیط ناآشنا بود. شاید فکر می‌کردیم حالا که مدام باید با غریبه‌ها دم‌خور شویم و خو بگیریم به معلمی که نمی‌شناسیمش، پشت سنگری از نمره‌های 20 و انظباط‌های درخشان قایم شویم. هر دوتایمان تبدیل شدیم به بچه‌های درس‌خوان و منزوی و مظلومی که توی مدرسه جیکمان در نمی‌آمد. البته دوره راهنمایی و دبیرستان را دیگر به این منوال طی نکردیم اما خاطره پنج ساله دبستان و قحطی سرخوشی کودکانه تا ابد بر روح و روان ما سنگینی می‌کند. آخر تنها مشکلمان این نبود.

ما بچه کوچولوهایی بودیم که باید بیشتر از سنمان می‌فهمیدیم. باید که درک می‌کردیم دو تا خواهر و برادر بزرگ‌تر از خودمان داریم که همیشه بر ما اولویت دارند. که پدری داریم که همیشه بی‌کار است. که مادری داریم که مدام غصه ما را می‌خورد و تنها دلخوشیش نمره 20 ماست. که هر شب امکان رخ دادن یک جنجال در خانه ما مهیاست. که هر شب ممکن است پدر حرف نامربوطی بزند و مادر تحمل نکند. که هر روز با عذاب و ترس از خانه بروی به مدرسه و توی آن عالم کودکی نگران باشی نکند مادرت کشته شود! باید که نگران هزار چیز بودیم. نگران کفشی که تا آخر سال دوام نیاورد و پاره شود. مدادی که باید بتراشیش و هی کوچک‌تر شود. دفتری که برگ‌هایش به پایان می‌رسد و کاردستی‌هایی که هر دفعه وسائل تازه‌ای می‌خواهد و باید که خریده شود و این شاید بدترین قسمت ماجرا بود.

البته نه. بدترین قسمت ماجرا این بود که وسط‌های پاییز جا به جا می‌شدیم. مثلا بعد یک ماه و نیم که از مدرسه‌ها می‌گذشت خانه را می‌کشیدیم یک محله دیگر و مدرسه را هم. آن وقت ناگهان باید پایت را می‌گذاشتی توی کلاسی که همه چیزش از اول مهر تا به آن روز جا افتاده بود. همه بچه‌ها دوست‌هایشان را پیدا کرده بودند. مبصر ها معلوم بودند. اخلاق معلم آمده بود دستشان. کتاب‌ها را تا یک جای خاصی رفته بودند جلو...
و تو ناگهان مانند یک وصله ناجور به زور به این کلاس پر از جمعیت غالب می‌شدی ... و اینجا بود که سخت‌ترین روزهای کودکیمان را آغاز می‌کردیم و تنها پناهمان نمره‌های بیست بود.

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

این هم یک جور سادیسم زنانه معشوق وار است


نمی‌دانم این چقدر به زنانگی‌ام بر می‌گردد چقدر به بدجنسیم یا به شخصیتم یا به شیطنتم اما دلم می‌خواهد همیشه مرد دلباخته‌ای را دور و برم ببینم. نه یکی که عاشقم شود و من هم عاشقش باشم. یعنی مثل این فیلم‌ها. کسی با چشمانش مدام اعتراف کند که دارد از عشقت می‌میرد. کسی که بخواهد با تو باشد. کسی که مدام ستایشت کند و تو هم پا ندهی. تازه اگر طرف شاعر و نقاش هم باشد فبها.

از قضا این روزها یک سیبیلوی قد بلند با ویژگی‌های بالا در زندگی‌ام می‌پلکد و من اصلن نمیدیدمش تا همین چند روز پیش. دارد با ابراز عشق و علاقه‌اش خودی نشان می‌دهد و من؟ چرا دروغ بگویم؟ حالم خوش می‌شود از شنیدن تمناهای یک مرد. توی دلم غنج می‌زند از بودن کسی که هر آن، زنانگیت را می‌پاید و زل می‌زند به سر تا پایت که با نگاه هنرمندانه‌اش نقش بومت کند. اما تا کی پایدار می‌ماند؟

دوستیم با هم. رفیقیم. اما می‌خواهد که تنها یک بار با هم خلوت کنیم و من مانده‌ام چه کنم؟ می‌ترسم دوستیمان خراب شود. می‌ترسم به هم وابسته شویم . پای عشق و تعهد بیاید وسط. می‌ترسم حساسیت‌های بعد از این وابستگی شکل بگیرد. می‌ترسم پای آدم‌های دیگر به این رابطه خلوت دو نفره بی‌حاشیه باز شود. اما مهمترین ترس من چیز دیگری است.

ترس از افتادن به ورطه تکرار و دم دستی شدن. فکر می‌کنم آدم‌ها بعد از بار اولی که یکدیگر را برهنه می‌بینند و عشق‌بازی می‌کنند شور و هیجانی که نود درصدش از روی کنجکاوی است از بین می‌رود. هیجانی که او به من دارد، تپشی که قلبش را می‌لرزاند، نگاهی که ستایش می‌کند به خاطر تازگی من است شاید و این تازگی بعد از کشف زیر و بم تن من برایش از بین رفتنی است و در نتیجه بعد از آن، دیگر خبری از ستایش مردانه او به زنی من از بین می‌رود. دیگر مثل دیوانه‌ها نگاهم نخواهد کرد. برایش تبدیل به یکی مثل آن‌های دیگر می‌شوم و من فراریم از این «مثل یکی دیگر» بودن.

وسوسه شده‌ام تجربه کنم. دوستی و رفاقتمان را قمار کنم پای تجربه‌گری‌ام. ببینم می‌شود این که حدس می‌زنم یا نه؟ نمی‌دانم. شاید هم بگذارم همچنان ستایشگر باقی بماند تا هر آن که خسته شد. بگذارم تا می‌تواند مرا از لذت دلداری و معشوق ماندن پر کند تا چه شود. شاید فعلن تنها نیاز دارم نقش اول درام رمانتیکی باشم که دارم خودم کارگردانیش می‌کنم. گرچه بقیه داستان را مانده‌ام سر دوراهی چه کنم ولی نمایش است دیگر... شاید بداهه‌ پرداختم....

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

در باب حال و هوای یک خراحساس

وقتی با خودت روراست شوی متاسفانه چیزهای خیلی بدی در مورد خودت می‌فهمی. احساسات بدی در خودت کشف می‌کنی مثل اندوه مرگ‌بار، مثل حسادت، مثل کینه یاچیزهای بدتر که در شرایط معمولی وجودشان را در خودت حاشا می‌کنی.

چیز عجیبی است تمام شدن یک رابطه. هر چقدر هم که کوتاه بوده باشد هرچند هم که بیخود و جهنمی باشد هر چقدر هم که دروغکی و تئاتریکال باشد آخرش رابطه است، انسانی است و احساساتت این وسط نقش بازی کرده. کاری ندارم برای همه هم این طور هست یا نه. اما متاسفانه برای من هست.

بله. من آدم خراحساسی هستم. یعنی مثل چی به آدم‌ها به مکان‌ها به صداها و به همه چیز وابسته می‌شوم. از اعماق وجودم این‌ها را دوست می‌دارم و آنگاه که باید بدرود بگویم فرو می‌ریزم و زخم می‌خورم و زخمش باز هم متاسفانه_چقدر می‌گم متاسفانه_ خوب نمی‌شود هیچ وقت. نه که اصلا خوب نشود. بلکه یکهو یک چیزهایی می‌آید می‌ریند به پانسمانت. دوباره سرش باز می‌شود. خون می‌زند بیرون. دوباره باید پانسمان کنی و چه خون باید گریه کنم تا این مراحل بگذرد ...

این‌ها مقدمه‌ای بود برای اینکه بگویم توی فیس بوق الکی اسمش را سرچ کردم و آمد. اوه، پس فبیس بوکش را باز کرده؟! دیگر دی اکتیو نیست. پس حالش خوب است. هه. ... بعله خیلی هم خوب است وقتی عکس پروفایلش جفتی است و حتی کاورش هم همینطور.... وقتی توی این عکس‌ها ادای آدم‌های خوشحال را درآورده...

اعتراف می‌کنم با خودم که رک شدم دیدم چقدر دلم سوخته... چقدر دلم شکسته... چقدر از خوشحال بودنش در آن عکس‌ها ناراحت شدم، چقدر لجم گرفت، چقدر حسودیم شد.... آخر چرا؟ وقتی می‌دانم که واقعیت او تلخی اندوهبار و تنهایی بی‌اندازه است و این عکس‌ها ظاهری فریبنده بیش نیست؟ چرا دلم برای بودن با آدمی سوخته که می‌دانم جز دروغ از دهانش بیرون نیامده؟ چرا هنوز می‌خواهم جای دختری باشم که می‌دانم چند روز دیگر به روز چند ماه پیش من خواهد افتاد؟
چرا فکر می‌کنم او با همه قلابی بودنش هنوز هم از آن من است؟

جواب این سوال‌ها را متاسفانه! ندارم. فقط این‌ها را نوشتم که با خودم رک باشم. که ثبت کنم حس آن لحظه فرای منطق و پرسش و پاسخ را. که بدانم تمام شدن هر چیزی برای تو آدم خراحساس، زمان زیادی می‌برد. زمانی شاید به اندازه همه عمرت. پس هوای قلب و روحت را داشته باش و تا می‌توانی اصلن شروع نکن.....

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

زنی که پاهایش را باز کرده و مردی که...

توی مجله «مرد روز» لینکی دیدم که نقاشی‌های اروتیک ژاپن را گذاشته بود. نقاشی‌های Kitagawa Utamaro و Katsushika Hokusa. اسم این دو نقاش ژاپنی را سرچ کنید و ببینید چه تصاویری ظاهر می‌شود. (البته مراقب باشید کسی کنارتان نباشد یا در محل کار نباشید) بله نقاشی‌های تحریک کننده‌ای که دارند ذهن خوش‌تخیل نقاششان را لو می‌دهند. فانتزی‌های سکسی زیبایی که در نهایت ظرافت و چیره‌دستی، طراحی و رنگ‌آمیزی شده‌اند و شاید نگاه کردن به این نقاشی‌ها از هزار تا فیلم پورنو محرک‌تر و هیجان‌انگیزتر باشد.

راستش نرفتم ببینم این دو نقاش واقعن کی هستند؟ چرا چنین نقاشی‌هایی کشیده‌اند؟ اصلن موقع کشیدن این‌ها چه حسی داشتند؟ آیا چیزی هم می‌نوشتند تا احساسشان هم به مانند این تصاویر باقی بماند؟ برای که می‌کشیدند؟ آیا این تصاویر دارند تابوهای جنسی قرن 17 ژاپن نشان می‌دهند یا که در آن زمان دیدن چنین تصاویری معمول بوده؟

هزار تا سوال برایم پیش آمده اما یاد چیزی هم افتادم. خاطره‌ای از دوره نوجوانی‌ام. دختر سیزده- چهارده ساله‌ای که آشنایی جنسی اندکی داشت و تصوراتش از همخوابگی و لذت جنسی، از چند حس غریزی ناخودآگاه دوره بلوغ و صحنه‌های عاشقانه رمان‌هایی که می‌خوانده فراتر نمی‌رفت.

آن روزها اصلن نمی‌دانستم مرد و زن توی رختخواب دقیقن چه می‌کنند اما خوب بالاخره می‌دانستم یک کارهایی می‌کنند. من نه می‌توانستم از کسی بپرسم (چون توی دوره ما این کارها مد نبود و هیچ نهادی از خانواده تا مدرسه به ما چیزی نمی‌گفتند) نه می‌توانستم به منبعی دسترسی داشته باشم برای اینکه جواب سوال‌هایم را از آن تو در بیاورم. دوستانم هم در حد خودم می‌دانستند و حرف زدن با آن‌ها فقط رد و بدل کردن سوال‌ها و ابهامات بود. همین و بس.

پس تخیلم را به کار انداختم. الان درست یادم نمی‌آید که چه چیزی را تخیل می‌کردم. فقط می‌دانم نمی‌گذاشتم بی پاسخ بمانم. تخیل قوی من پاسخگوی نیاز من به دانستن بود و من هم که از کودکی دستی به نقاشی داشتم بیکار نمانده و تخیلاتم را با همان خودکار و کاغذ معمولی دم دست هرگاه که وقتی پیش می‌آمد می‌کشیدم. البته حواسم جمع بود کسی آن‌ها را نبیند.

حالا نقاشی‌هایم چی بود؟ الان چند تصویر از آن‌ها بیشتر در ذهنم نیست. تصاویر خودکاری بسیار سورئالی از چند پوزیشن سکس یک زن و مرد. زنی که پاهایش را باز کرده و مردی که دستش را گذاشته بین آن‌ها. زنی که سینه‌ای لیمویی دارد و مردی که هر دو را توی دستش گرفته و می‌چلاند. زنی که باسن برجسته‌ای دارد و مردی که آن‌ها را توی مشتش می‌فشارد.
جالب اینجاست که زن‌ها توی نقاشی من برجسته‌تر بودند. از آنجایی که تصورم از آلت مردانه و اصولن واکنش‌های محرک آن‌ها تقریبن صفر بود نمی‌دانستم باید چطور می‌کشیدمشان. بنابراین دست‌های مردها را می‌گذاشتم آنجایی از زن‌های نقاشی‌هایم که به نظرم تحریک‌آمیز و هوس آلود بود. بین پاها، سینه‌ها، باسن و....

چند بار فوران فانتزی‌های سکسی‌ام را به این شکل روی کاغذ خالی کردم و بعدش هم با ترس و لرز و احساس گناه، کاغذها را پاره پوره و نابود کردم. اما یک بارش را دلم نیامد. تصویرها خوب از کار درآمده بود. محرک بودند. باورشان کرده بودم.
نمی‌دانستم دقیقن چه می‌خواهم از این مردها و زن‌های پریشان روی کاغذ. اما می‌خواستم که باشندو نمی‌خواستم دورشان بریزم. توی کیفم بود و با خودم می‌بردم مدرسه و می‌آوردم. نمی‌دانم چه شد که یک بار یکی از همشاگردی‌های فضولم پیدایش کرد و با نگاه یک مچ‌گیر بدجنس و لبخندی فاتحانه دستگیرم کرد. نقاشی‌ها را به بچه‌های دیگر نشان داد. همه لب گزیدند، مسخره‌ام کردند و همچون یک بیمار رانده شده از درگاه الهی نگاهم کردند و من از خجالت می‌خواستم بروم زیر دنیا. شرم، چنان بر من مستولی شد که نه تنها دیگر اروتیک کشیدن را کنار گذاشتم بلکه تا مدت‌ها دیگر نقاشی هم نمی‌کردم.

این خاطره برایم چنان تلخ و ناگوار بود که تا امروز فراموشش کرده بودم. بعد این همه سال دیدن این تصاویر مرا به یاد آن روز عوضی انداخت. فکر می‌کردم الان هم چیزی تغییر نکرده است. کسی که نگاه، تخیل و خواست جنسی‌اش را عریان، بیان کند توی هنرش، کتابش، حرفه‌اش یا هر جای دیگر.... قضاوت خواهد شد. بازی کردن با تابوهای یک جامعه اصلن شوخی بردار نیست و جرئت می‌خواهد. دلم برای به تصویر کشیدن فانتزی‌های سکسی‌ام -که حالا بعد گذشت سال‌ها از بلوغ، بسیار پخته‌تر و متنوع‌تر هم شده- تنگ شده است. اما حالا باز هم باید بکشم و پنهان کنم؟ آیا اگر چنین چیزهایی بکشم دور و بری‌هایم سرزنشم نمی‌کنند؟ توی دلشان نمی‌گویند این دختر عقده جنسی دارد؟ مریض است؟ یا چی؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

شمایل یک آمیب

انگار تک سلولی شده‌ام. هیچی نمی‌خورم. نه اینکه گشنه ام نشودها. نه. ولی احساس می‌کنم حتی دیگر گشنگی هم مرا به غذا خوردن ترغیب نمی‌کند. از گرسنه شدنم عصبانی می‌شوم. چون مجبورم چیزی بخورم و این یعنی باید یک چیزی فراهم کنم برای خوردن و بدترین قسمتش این است که باید قورتش دهم.

بلع! کاری که هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینهمه دشوار شود. انگاری یکی سفت و سخت گلویم را چسبیده و نمی‌گذارد چیزی پایین رود. ولی خب دارم بهش عادت می‌کنم. توی این شرایط افتضاحی که دارم بی نیاز از غذا خوردن به زندگی آمیبی خودم ادامه می‌دهم. حتی گاهی از رنجی که گرسنگی و کمبود وزن به من می‌دهد لذت هم می‌برم. تازه شمایل داستایوفسکی هم مدام می‌آید جلو نظرم.

چه جوگیر

کسی که توی اتوبوس مست می‌کند حالش بد است خیلی هم بد است

نشستم توی اتوبوس و خلوت بودنش در آن وقت شب وسوسه‌ام کرد عرق کشمشی که س بهم داده بود را همانطور داغ داغ امتحان کنم. چند قلپ خوردم. از زبان تا اعماق معده و روده‌ام سوخت. تلخ شدم. گیج خوردم. چشمهام خمار شد. اتوبوس هی شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. غلاف کردم. بطری را گذاشتم توی کیفم. صدای موسیقی را زیاد کردم. گوشم داشت می‌ترکید. قلبم نیز. همان جا فهمیدم ادا در نمی‌آورم. حالم جدی جدی خیلی بد است. فقط می‌خواستم برسم خانه تا بترکم. این مونس جان را بخورم و به سیگار پک بزنم تا دردهایم بیاید بیرون. بلکه خوب شوم.

رسیدم و بلافاصله شروع کردم. عرق را با لیموناد قاطی کردم و خوشبختانه تنها بودم. ناگهان با خودم رو راست شدم. روراست‌تر از همیشه و به طرز دهشت‌باری فهمیدم که چقدر کم آورده‌ام. چقدر کمش آورده‌ام. آقای عزیز را می‌گویم. هفت سال زمان کمی نیست برای بودن با کسی و اینکه فکر کنم بعد یک سال به راحتی فراموشش می‌کنم ابلهانه است. بنابراین همینطور که قلپ قلپ می‌خوردم سگ‌هق‌هق زدم. ینی مثل سگ زوزه کشیدم از زور گریه و فکر کنم همسایه‌ها هم شنیدند اما به جهنم.

وقتی توی بدترین شرایط عمرت تنها و تنها یاد یک نفر می‌افتی که هفت سال کنارت بود و حالا به خواست تو دیگر کنارت نیست یعنی.... یعنی تو یک ابله پر از تناقضی.

وقتی که از دوست داشتن بهراسی

نشسته‌ام رو به روی مانیتور بعد مدت‌ها دارم برای خودم می‌نویسم. دستانم روی کیبورد خشک شده. نمی‌دانم باید چه بگویم. چه بنویسم. ذهنم پر شده قلبم لبریز است و هر روز با خودم میگویم امروز دیگه می‌نویسم. اگر بنویسم بهتر میشم.....
اما حالا که نشسته‌ام رو به رویش انگار نه انگار . دارم چرند می‌نویسم همین لحظه. همین‌ها چرندیات من است. یک ماه است که بی قرارم. پراکنده. بیهوده. توی دلم انگاری چرخ گوشت روشن است مدام. یک ماه کامل بدنم دچار تیک‌ها و پرش‌های عصبی غریبی شده بود. البته تعجب نمی‌کردم. مصیبت دورم را گرفته.
خواهرم.... برادرم.... مادرم... پدرم.... خودم و تنهایی‌ام، بی پناهی‌ام، ضعفم، کم آوردنم، بیهوده و پوچ گذراندن زندگی‌ام، آستانه سی سالگی و بحرانش، درد بی یاری، بی عشقی... بی عشقی.... بی عشقی...
شاید این بیش از هر چیزی مرا آزار می‌دهد.
توی این یک ماه خیلی اتفاق‌ها افتاد و ادامه دارد. نمی‌دانم کی تمام می‌شود. آوار بدبیاری‌ها همیشه یک باره هجوم می‌آورد و حالا حالاها هم شرش را کم نمی‌کند. یکی دو تا هم نیست. جالب که در این شرایط بدی که شاید بدترین لحظه‌های تمام زندگی‌ام باشد کلی پیشنهادهای عجیب و غریب از مذکرهای دور و نزدیک گرفتم. و یک چیزهای تازه‌ای درباره خودم فهمیدم. اینکه میل به تجربه گری، آنطور رها و وحشی، دیگر در من مرده. آن حس لجام گسیخته بی پروایی که مرا به خیانت وا داشت و به اتاق تاریک و کثیف آقای میم گنده کشاند دیگر نیست و این مرا می‌ترساند. قاعدتن باید خوشحالم کند. با خودم بگویم خوب است دیگر عاقل شده‌ای. هوس بازی از سرت پریده... ولی اگر بیشتر فکر کنم و با خودم رو راست‌تر باشم این‌ها نشانه پیری است. محافظه کاری و دوری از خطر تجربه‌های تازه. می‌ترسم که دلم را در معرض نگاه تازه بگذارم و تنم را اسیر دست‌های نوازشگری که نمیشناسمشان. می‌ترسم آن دست‌ها را دوست داشته باشم آن وقت چه؟
می‌ترسم دیگر از دوست داشتن.... حس می‌کنم اگر کسی را دوست داشته باشم همان "او" بشود نقطه ضعف من. ترس آمده سراغم و من با این احساس بیگانه‌ام. تازگی‌ها دارم با ترس دست و پنجه نرم می‌کنم مثل کودکی که دارد اولیه‌ترین احساسات انسانی را درون خود کشف می‌کند.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

درد را قورت بده با جرعه‌ای عرق سگی

در سیاه ترین روزهای عمرم، دوستان نازنینی دورم را گرفتند. مرا بردند به کافه‌ای و گفتند چه مرگت شده؟ بنال. غر بزن به جان ما بلکه خوب شوی.
غر زدم. بغض کردم. نالیدم و آن‌ها گوش دادند. دلسوزانه نگاهم کردند. کنارم بودند. گفتند این کار را بکن، این طور فکر نکن، فلان جا برو، فلان تصمیم را بگیر اما... اما جز مهربانیشان هیچ چیز در من اثر نکرد.
وقت خداحافظی خواستم از ماشین پیاده شوم. س گفت نه. واستا باید یه چیزی بهت بدم. پیاده شد و رفت از صندوق عقب ماشین یک بطری از آن عرق‌های ارمنی سازش را آورد و داد به من....فهمیدم که او فهمیده است درد من فعلن جز این دوایی ندارد.
درد را نمی‌شود تقسیم کرد. باید با عرق سگی قورتش داد.
چه غمگینانه
آزادم
از آن عهدی
که میدانم

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

اتوبوسی به نام بلاهت رومانتیک

هر روز از مقابل کوچه‌ای می‌گذرم که خانه او را در خود جای داده. خانه نقلی نوسازی که روزی ساده‌لوحانه فکر می‌کردم آشیانه شادی من می‌شود.

چاره ندارم. مسیر رفت و برگشتم درست همین راه است. توی اتوبوس می‌نشینم و تلاش می‌کنم ته کوچه را دید بزنم. به چه امیدی؟ که ببینمش یا چی؟ نمی‌دانم واقعن. اصلن دیده نمی‌شود آن خانه نوسازی که عقب نشینی دارد و بین این‌ همه خانه ریز و درشت پک و پهن و نسبتن قدیمی، گم و گور است.

اصلن گیریم که دیده شود. که چی؟ چرا رفتار آدم عاشق شده و بعد شکست خورده این شکلی است؟ چرا منطق ندارد؟ چرا نمی‌فهمد دلیلش از کارهایی که انجام می‌دهد چیست؟ یعنی خودش نمی‌فهمد چه ابله می‌نماید در این لحظه‌های اندوه‌بار تلخ؟

آن اوائل، توی اتوبوس به آن سمتی می‌نشستم که رو به کوچه باشد. بعد نزدیک که می‌شد صورتم را به شیشه می‌چسباندم. چشم می‌چراندم تا ته کوچه را در همان اِن ثانیه گذر اتوبوس، دید بزنم. بغض می‌کردم و قاعدتن آهنگ ام‌پی‌تری هم توی گوشم مناسب این لحظه رومانتیک (ابلهانه) با بغضم همراهی می‌کرد. گاهی چند قطره اشک هم می‌آمد و تلاش می‌کردم کسی نبیندش و تا برسم به خانه همینطور غصه می‌خوردم در حد دق مرگ شدن.

حالا بهتر شده‌ام. جالب این است که با این وجود، محال ممکن است یادم برود که دارم از کجا رد می‌شوم. هنوز هم گاهی چشم می‌چرخانم برای آن نمی‌دانم چه. حالم خراب نمی‌شود. بهش فکر نمی‌کنم. حتی گاهی در سمت مخالف آن کوچه می‌نشینم و نگاهش هم نمی‌کنم. نه بغض می‌کنم و نه آهنگ بغض‌دار گوش می‌دهم. کتاب می‌خوانم یا به شدت به چیز دیگری فکر می‌کنم اما در لحظه گذر از مقابل آن کوچه، یک چیزی توی وجودم آلارم می‌دهد. همین. حتی اگر سرم توی کتاب باشد بدون اینکه قصدی داشته باشم ناگهان سرم را بلند می‌کنم و می‌بینم همان جا هستم.

انگاری درونم به آن خیابان، به آن کوچه، واکنش نشان می‌دهد. هنوز بغض می‌خواهد. هنوز اشک می‌خواهد. ولی محلش نمی‌گذارم. هنوز یک وقت‌هایی فکر می‌کنم در این لحظه‌ای که دارم از اینجا گذر می‌کنم توی آن خانه چه خبر است و آیا آقای بازیگر حس می‌کند که دارم از همان حوالی می‌گذرم؟ هه... هنوز ساده لوحی یک عاشق شکست خورده را دارم... باید مسیر دیگری را پیدا کنم...

زادروز غریبانه‌ای که بی او طی شد

روز تولدم منتظر یک پیامک بودم از آقای عزیز که فقط بگوید مبارک باشد و صد سال زنده باشی و اینها ولی نداد.
بعد همینطور توی مترو نشسته بودم فکر می‌کردم دو روز هم گذشته یعنی یادش رفته به من تبریک بگوید؟ بعد یکهو متوجه شدم عجب موجود خودخواهی هستم من. آنقدر به سلطه گری بر آقای عزیز  عادت کرده‌ام و این طلب کاری با رگ و ریشه‌ام عجین شده که حتی حالا هم که نزدیک به یکسال از جداییمان می‌گذرد هنوز ازش انتظار دارم آنطور که من می‌خواهم رفتار کند.

اصلن شاید همین توجه زیادی‌ام به آنچه که «من» می‌خواهم، رابطه‌مان را به باد داد. همین که می‌خواستم او دیگر «او» نباشد. آن کسی باشد که من می‌خواهم. آن کسی که فرسنگ‌ها با آنچه او بود فاصله داشت.

طبعن زادروز غریبانه‌ام بی او رنگ و بویی نداشت و خلاء‌اش را بیش از هر زمان دیگری احساس کردم. نمی‌دانم اصلن چرا باید انتظار پیامی از او را می‌داشتم. خوشحالم می‌کرد؟ نه. بلکه بیشتر به یاد گذشته‌های شیرینمان می‌افتادم و بغض می‌کردم. افسوس می‌خوردم که چرا رابطه قشنگمان تمام شده و من دیگر آن ماهی معصوم و شاد با آقای عزیز نیستم.

پس چرا منتظر بودم؟ چون خودم روز تولدش را با پیامی تبریک گفته بودم؟ مگر حالا دیگر بده بستانی بینمان بود که اصلن حق چنین درخواستی را به من می‌داد؟ نه.

هر چه فکر می‌کنم جز به درون خودم راه به جایی نمی‌برم. جز خودخواهی و خودپسندی‌ام جوابی برایش ندارم. آخر چرا باید مردی که سال‌ها عاشقت بوده و وفادار مانده تا آخرین لحظه و جز بی‌مهری از تو چیزی ندیده بخواهد به دنیا آمدنت را بعد از تمام شدن همه چیز، تبریک بگوید؟ به که تبریک بگوید؟ قبلن‌ها به خودش تبریک می‌گفت که مرا دارد که عشقش هستم که امید زندگیش بودم. اما حالا دیگر... دلیلی نداشت...مثل همیشه بهترین تصمیم را گرفته... مثل همیشه در اوج است.

آقای عزیز کاش می‌دانستی هنوز چقدر دوستت دارم....

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

مرگ در تهران

امروز رو به روی شمایلی بودم که مدت هاست در خیال به او عشق می‌ورزم
هیبت مردانه‌ای که از دیدگاه من صاحب اوج زیبایی و دلربایی بود... نه زیبایی به معنایی که مرسوم است نه زیبایی سینمایی و نه حتی تناسب زیباشناختی نه...
فقط کسانی که فیلم مرگ در ونیز ویسکنتی را دیده اند میدانند چه میگویم
و به مرگ رفتم ... نگاهش میکردم و او بی توحه حرف میزد و حتی مرا نمی‌دید... نمی‌دانست که چه فکرها با دیدنش به سراغم آمده و چقدر فلسفیده‌ام امروز ..
و چه شباهتی داشت به آن که من مدت‌هاست ستایشش میکنم
و چه اندوه بار است که می‌خواهی آن چه زیباست مال تو باشد و چه بدتر که وفتی اینطور می‌اندیشی نمی‌توانی آنکه دوست داری را داشته باشی و از آن فاجعه بار تر اینکه اگر هم به دستش آوری یا برایت تکراری و پیش پا افتاده می‌شود و یا تبدیل به کابوسی پر از درد و حزن...

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

کشف لذت‌های مازوخیستیک

توی کافه نشسته بودیم گرم صحبت. من و آقای بازیگر و چند تا از دوستان مشترک؛ و من طبق معمول پر از تشویش و دل آشوب کنارش نشسته بودم. به حرف‌هایش گوش می‌کردم. خیلی جدی داشت درباره یک چیزی وراجی می‌کرد. وسط حرف‌هایش ناگهان به من نگاه کرد و خیلی عصبی طور پرسید:« اون آقا شما رو می‌شناسه که انقدر نگات می‌کنه؟» و منظورش از «اون آقا» یه بنده خدایی بود که میز روبه‌رویی ما نشسته بود و جدن هم هی به من نگاه می‌کرد.
شوک شده گفتم:نه
گفت: پس چرا نگات می‌کنه؟
گفتم چون من خوشگلم و توی چشم‌هاش که ذره‌ای با من شوخی نداشت نگاه کردم و لبخند زدم. وجودم پر شد از احساسات متناقضی که نمی‌دانستم باهاشان چه کنم. گرفتار یک جور تناقض ریشه دار شدم همان لحظه. هم خوشم آمده بود هم نه. برای اولین بار با چنین برخوردی از سوی یک مرد مواجه می‌شدم.
طبیعتا برای دختر پر ادعای فمنیست طوری که من هستم این برخورد بسیار برخورنده بود. آن هم جلوی این همه دوست و آشنا. داشتم از خجالت می‌مردم. دلم می‌خواست بهش یک جوابی بدهم. یا حتی بگم «مردشی پاشو از خودش بپرس. چرا از من می‌پرسی که اون چرا نگام می‌کنه». ولی نگفتم. ساکت شدم و به همون یه جمله «چون من خوشگلم» قناعت کردم. رفتم توی نقش اون زن مظلومه که یه عاشق دلخسته حسود داره. باور این مسئله توی یه لحظه، لذت مازوخیستیک غریبی به من داد. همین لذت مرا خفه کرد. نمی‌دانم. حتی شاید دلم می‌خواست واکنش بیشتری نشان می‌داد. می‌رفت یخه طرف را می‌چسبید. نمی‌دانم...
شاید اون لحظه کذایی توی اون کافه گرم و تاریک آن شب سرد اسفند ماه یکی از عجیب‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام باشد. لحظه‌ای که خودم را سوپرایز کردم. لحظه‌ای که خودم رو به روی خودم بودم و با تعجم خودم را نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم «ابله. تو چرا خوشت اومده؟ تو که الان داری از خجالت آب می‌شی. تو که الان حس یه بچه خطا کارو داری چرا ته دلت از رفتار مثلا مردانه اون غنج می‌زنه؟» و هیچ جوابی نداشتم به اون زن بالغ مستقل درونم بدم. من یه دختربچه خطاکار بودم که از سرزنش شدن لذت می‌برد.

دلم می‌خواهدت...

امروز حین پرسه زنی‌های هر روزه‌ام توی کوچه پس کوچه‌های دوست داشتنی دور و بر محل کارم ناگهان بغضم ترکید.
ناگهان...
داشتم مثل آدم راهم را می‌رفتم... ولی ترکید. چشمهام خیس شد. قلبم تکه تکه ریخت ...
و فهمیدم اینکه تظاهر کنم حالم خوب است. این که ادای خوشحال بودن را در بیاورم. اینکه الکی بخندم با صدای بلند. اینکه هی شلوغی کنم با دور و بریهایم به این معنا نیست که واقعن خوبم. که واقعن فراموش کرده‌ام تنهاییم را بی عشقیم را ... او را...
این آقای بنفش هم پدر ما را درآورد....

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

یکی مرا پیدا کند

توی مشکلات این و آن گم شده‌ام. توی درگیری‌های خواهر برای جدایی... توی بی‌آیندگی برادر بزرگ... توی دوری برادر کوچک و غربتش و دردهایش گم شده‌ام. توی بی‌خیالی پدر.... توی کوه غصه‌های بی‌حد مادر، گم شده‌ام..... آیا کسی هست که مرا پیدا کند؟

جایی برای گریسن می‌خواهم... رهن یا اجاره

دوست دارم بروم یک گوشه و بشینم حسااااابی گریه کنم
گریه واقعی... درست و درمون... از اون‌ها که تو 5 سالگی راحت می‌اومد... با هق هق... با ناله با صدای بلند. بدون ترس از اینکه کسی بشنوه. بدون ترس از شکسته شدن غرورم. بدون ترس از قضاوت یا دلسوزی دیگران. بدون ترس از توضیح دلیل گریه و ناله‌ام برای کسی....

امان از این خاطره‌های بی‌رحم وقت ناشناس

غصه‌هایم را خورده‌ام ولی نمی‌دانم این لامصب تمامی ندارد چرا.
یکهو می‌آید می‌چسبد بهت و ول کن نیست. برایش هم فرقی نمی‌کند کدام قبرستانی باشی. سر میز غذا وسط کوفت کردن نهار یا سر کار وقتی تمرکز کرده‌ای خیر سرت روی یک کار مهم، وسط میهمانی دوستانه وقتی مثلا شاد شادی، توی اتوبوس، وقتی رو به روی مادرت نشسته‌ای و مثلا داری به حرف‌هایش گوش میکنی، وقتی داری متن مهمی را می‌خوانی اما ناگهان متوجه می‌شوی چندین سطر آمده‌ای پایین اما هیچی نفهمیده‌ای و اصلا تو این دنیا نبوده‌ای و هزار ناکجای دیگر خفتت می‌کند این غصه. این اندوه بی تمامی که حاصل هجوم خاطره‌هاست. خاطره‌هایی که سال تا سال یادشان هم نمی‌افتی ولی وقتی اندوه داری یکی یکی صف می‌کشند رو به رویت و دخلت را می‌آورند.

امروز داشتم اطلاعات یک پروژه را به روز می‌کردم. گفتم دل به کار بدهم و سرم را گرم کنم آرام می‌شوم و به نشخوار فکری نمی‌افتم. جواب نداد. اینکه مدام به یاد آقای بازیگر می‌افتم و لحظه‌های با هم بودنمان می‌آید جلوی چشمم و نمی‌توانم بی‌خیالش شوم دارد مرا می‌کشد. این خاطره‌ها... خاطره‌های بی‌رحم...

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

در حال و هوای خداحافظی (نام تو را دوست دارم)

چندتا هدیه کوچک گرفته بودم برایش. می‌خواستم در دیدار بعدی بهش بدهم و قیافه‌اش را ببینم وقت گرفتن آن‌ها. لبخند پهنی که رو صورت گربه‌ای‌اش می‌نشیند. پر از شیطنت و راز و رمز. پر از پدرسوختگی، پر از مردونگی....
خب همه چی خراب شد... دیدار بعدی هیچ وقت نیامد. نتوانستم اعتماد کنم. دیدم دارم روانی می‌شوم. دارم پارانوئید می‌شوم. نمی‌توانم به کسی که اینهمه دروغ گفته اعتماد کنم. همین و تمام.
گفتم من و تو آدم‌های اشتباهی توی زندگی همیم. زور می‌زنیم به هم بچسبیم... ولی هیچ چیز مشترکی مارا به هم متصل نکرده به جز تنهایی‌مان که آن هم دیر یا زود توسط یک آدم درست پر می‌شود... آن وقت نمی‌دانم چه بلایی به سرمان می‌آید.
 پیک را گفتم بیاید.نمی‌خواستم این هدیه‌های کوچک پیشم بماند. پیکی آمد و بسته را گرفت. داشت آدرس را بلند بلند می‌خواند که مطمئن شود... و من هم همراه او توی دلم می‌خواندم... من هم می‌خواستم مطمئن شوم... از رسیدن این آخرین حلقه پیوند ما به او.
 پیکی رسید به جای حساس. به اسمش که روی آن کاغذ کوچک نوشته بودمش... آقای..... و دلم لرزید از شنیدنش. اولین بار بود نامش را از زبان یک غریبه شنیدم. چه آهنگ دلنوازی دارد هنوز برایم.... چرا؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که دیگر کسی را به این نام صدا نخواهم کرد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

در حال و هوای خداحافظی...

یادم باشد امشب کرم دور چشمم را بزنم. حتمن زیاد گریه خواهم کرد. اشک شور پوست دور چشم را چروک می‌اندازد.
یادم باشد فردا درباره وام و قسط و اجاره خانه فکر نکنم. آخر کلی غصه دارم که باید بخورم. وقت این کارها را دیگر ندارم.
یادم باشد برای خودم دل بسوزانم. کمی.... فقط یک ذره. خودم را لوس کنم. بگذارم خودم برای خودم نگران شوم. نگران این همه اشک، این همه غصه، این همه فراق.....
یادم باشد چیزی را توی دلم نگه ندارم برای روز مبادا. اشک‌هایم باید قطره قطره اندوهم را بریزد بیرون... اگر نه باز هم ممکن است برگردم....
یادم باشد به خودم عادت دهم که بهش فکر نکنم...
یادم باشد یادش نیفتم، فکر نکنم به چشم‌هایش، به نگاه گرم و گریزانش، به بوسه‌هایش، به تن تنبلش، به هوس بازیش، به صدایش که جاری می‌شد به همه مویرگ‌های تنم، به "جااان" گفتن قشنگش.... یادم باشد.... یادم باشد.... یادم نرود که تنها هستم... که دیگر او نیست و حتی نمی‌توانم منتظر باشم که برگردد...
یادم باشد هر آغازی پایانی دارد....

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

آی از دوست داشتن آدم‌ها

دوست داشتن آدم‌ها هنوز هم عجیب‌ترین پدیده عالم است. بعله. از نگاه من هست. از بمب اتم عجیب‌تر است. از پرواز به مریخ و ماه، از رفتن به اعماق اقیانوس آرام و از برخورد شهاب سنگ بزرگی به این کره خاکی هم غریب‌تر است. از نشو و نمای سلول‌های سرطانی تا ظهور منجی عالم! از همه این‌ها عجیب‌تر است.
دلیل هم نمی‌خواهد. فقط اینطور فکر می‌کنم. همین....
وقتی می‌توانی هنوز کسی را دوست داشته باشی که بزرگ‌ترین دروغ‌ها را به تو گفته، غروری برایت نگذاشته، دلت را برده، خر فرضت کرده و از همه بدتر..... برگشته و باز هم می‌گوید که دروغی نگفته و باز هم بدتر.... هنوز تمایل به باور حرف‌هایش در تو از هر چیز دیگری قوی‌تر است، دیگر کشف عجیب‌ترین پدیده عالم دلیل نمی‌خواهد.

راز 14

ظرفیت بالایی برای باور کردن دروغ‌های شاخ دار دارم

فکر کردن درباره کسی که به تو فکر نمی‌کند غرور آدم را لکه دار می‌کند

زل زده‌ام به صفحه فیسبوک و منتظرم کامل لود شود. با این سرعت کم خیلی طول می‌کشد تا همه اطلاعاتش را ببینم. عکس پروفایلش تنها چیزی است که کامل و واضح لود شده و گویی گریزی جز نگاه کردن به او ندارم. فکر می‌کنم چه فاصله‌ای است بین من و این زن. نمی‌داند که من وجود دارم. نمی‌داند که نگاهش می‌کنم آن هم با چنین دقتی. نمی‌داند که درباره‌اش فکر می‌کنم. فکر کردن درباره آدمی که به تو فکر نمی‌کند غرور آدم را لکه دار می‌کند...
لبخند زده در پس زمینه‌ای زلال از آب دریا. عینک آفتابی زده و چشمانش را نمی‌بینم. همین باعث می‌شود پی به خیلی چیزها نبرم. احساسش را نخوانم و حتی نتوانم حدس بزنم چطور آدمی است. موهایش پریشان شده در باد و دندان‌هایش چه ردیف و سفید است. به لب‌ها با دقت بیشتری نگاه کردم. این لب‌ها را چند بار بوسیده؟ این لبخند را چند بار ستایش کرده؟....
نمی‌توانم بیشتر از این به افکار خودآزارانه‌ام مجال دهم. صفحه را می‌بندم. بی‌خیالش می‌شوم. یک روزی نه می‌دانستم این زن کیست و نه برایم مهم بوده. حالا هم فقط می‌دانم که یک زمانی همسر کسی بوده که دوستش دارم. اما هر چه سعی می‌کنم باز هم برایم مهم نباشد نمی‌توانم.
درباره‌اش فکر می‌کنم و این که او راجع به من فکر نمی‌کند بیش از هر چیز آزارم می‌دهد....

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

شاید تو دست تو بمیره

اگه این فقط یه خوابه
بذا تا ابد
بخوابم

ای کاش عشق به تنهایی کافی بود....

عاشق بازیگر چند رنگ ماهی خانوم برگشته و التماس می‌کند که ماهی دست بردارد از این همه سخت گیری و ببخشدش... به دروغ‌هایش اعتراف کرده... به پایش افتاده.... خواهش کرده....
می‌شود بخشید اما می‌شود دوباره اعتماد کرد؟
چند روز بهش فرصت دادم ... همان است که بود. پنهانی، مرموز، غریب.... نمی‌شناسمش.... چه کنم؟

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

دروغگوها همیشه به کسی نیاز دارند که باورشان کند

دروغگو همیشه در مراجعه است

درد بی‌خاطرگی

آدم بی‌خاطره‌ای هستم. توی هر جمعی که باشم هیچ چیز جالبی ندارم که تعریف کنم. داستان‌هایم به درد جمع نمی‌خورد. بعضی‌ها پر داستانند. دوره کودکی، شلوغی و هیجان بلوغ، دوره دبیرستان و از همه مهم‌تر دوران دانشگاه برای این آدم‌ها پر از خاطره است. خوب یا بد، چیزهایی را تجربه کرده و دیده‌اند که ارزش بازگویی دارد. تازه بعضی‌ها هم هستند که اصولا چیز مهمی نمی‌گویند اما همیشه داستانی، خاطره‌ای چیزی برای گفتن دارند. حالا خاطره را که می‌شکافی چیز تازه یا فوق العاده‌ای هم در آن پیدا نمی‌شود اما زیبایی و شیرینی بیان قصه‌سرای آن چنانت می‌کند که به دلت می‌نشیند.

من جزو هیچ کدام از این دو گروه نیستم. واقعن. این را تازگی‌ها به خودم اعتراف کرده‌ام. نه اینکه ندانسته باشمش ها نه. اما تا زمانی که نخواهی به خودت اعتراف کنی انگار باورش هم نکرده‌ای. من نه داستان سرای خوبی هستم و نه داستانی برای تعریف کردن دارم. خب چه کنم؟ هیچ اتفاق جالبی توی کل زندگی‌ام نیافتاده. این را هم همین الان دارم به خودم اعتراف می‌کنم که یک زندگی افتضاح معمولی داشته‌ام. معمولی نه به معنای نرمال. چون واقعن نرمال نبود. کودکی بدی داشتم و نوجوانیم پر از سیاهی بود و در دانشگاه هم هیچ کار به درد بخوری نکردم و بعدش هم دقیقا همان چیزی شدم که نمی‌خواستم. یعنی یک کارمند دون پایه.

در تمام این سیر تاریخی هیچ چیز قابل ملاحظه قابل تعریف یا خوشایندی ندارم که بگویم. در خانه نمی‌توانم خاطره یا اتفاق خاصی را از محل کارم بازگو کنم. در محل کارم چیزی از دوره دانشگاهم ندارم که بگویم. در دانشگاه چیزی از دوره دبیرستانم نداشتم و....

این بی‌خاطرگی را هیچ چیز جبران نمی‌کند. شاید مسئولش خودمم. من برعکس آنچه در ذهن دارم ذره‌ای خطر نکرده‌ام، از هیچ چارچوبی رد نشده‌ام. کار جالبی انجام نداده‌ام. سعی کرده‌ام نرمال به نظر برسم. یعنی در واقع این نرمال به نظر رسیدن همه انرژی مرا گرفته. چیز جالبی دور و برم نبوده و.... همه این‌ها را می‌دانم اما بی‌خاطرگی توی این سن و سال گریبانم را گرفته و نمی‌دانم وقتی سنم بالاتر رفت برای بقیه حرفی دارم یا نه؟ خصوصا که هر چه پیرتر میشی حرف زدن اهمیت بیشتری می‌یابد. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

راست آلتِ خمیده قامت

چپیده‌ام توی اتوبوس. دیرم شده. نمی‌توانم منتظر آمدن اتوبوس خلوت‌تر شوم. مثل خیلی‌های دیگر خودم را جا می‌دهم یک گوشه. جایی که میله‌ای زرد رنگ به من می‌فهماند از این جلوتر جای مردهاست.

کلی مرد خسته (صبح اول صبح مردم خسته تر از شب‌ها هستند انگاری) آن طرف میله. کلی زن اخمو این ور میله. طبیعتن کسی کار به کار کسی ندارد. همه فکر رسیدن و خلاص شدن از این وضعیت فلاکت بار هر روزی‌اند.

دستم را به میله گیر می‌دهم یک جوری که به هیچ مردی برنخورم. زن‌های دیگر هم همینطور. مردی خاکسری پوش مدام تکان می‌خورد. هدفون توی گوشم است و نمی‌فهمم انگار که دارد حرف می‌زند.... به زن‌ها نگاه می‌کند و مدام کش و قوس می‌رود. یک دم مثل بقیه راست نمی‌ایستد. دستم را هر کجای این میله می‌گذارم یک جاییش را می‌مالد. فکر می‌کنم اتفاقی است. دستم را می آورم پایین و خودم را به آن راه می‌زنم. فکر می‌کنم آن پایین که دیگر نمی‌تواند دستم را بگیرد اما....

خبر ندارم هیولای راست قامت این مرد بیمار یا محتاج و به غایت بینوا برای من، برای ما زن‌های اخموی سیاه پوش بی‌حوصله اول صبحی چنان قدی علم کرده....

از جا می‌پرم. زبانم بند می‌آید از دیدنش. باور نمی‌کنم میان این همه آدم می‌شود راست کرد! کیفش را جلویش می‌گیرد و هول می‌شود. نمی‌توانم چیزی بگویم. نمی‌توانم جیغ بزنم یا فحش بدهم. بیشتر از اینکه ترسیده باشم دلم به حالش سوخته. خودم را کنار کشیدم. داشتم پس می افتادم. شرم کردم. سرد شدم....

قضاوتی ندارم. وجودم پر از تاسف و اندوه است. این مرد خسته خاکستری که گویی راستی آلتش، جبران خمیدگی قامتش از فقر و نیاز است وجودم را پر از ترحم کرد نه خشم و نفرت. نه به حال او تنها.... به حال ما ... به حال مردمی که داریم روز به روز خم‌تر و خمیده‌تر می‌شویم و چیزی برای جبرانش نداریم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

به خواننده اخطار می‌شود: این نوشته پر از قضاوت و بد بینی است


و یک خانومی هست در محل کارمان که خیلی وقت است می‌خواهم درباره ایشان بنویسم. چرا؟ چون خیلی مصنوعی است. بدلی، قلابی، الکی، ادا و اصولی است. همه این واژه‌ها کمابیش یک معنا دارد. حالا خیلی هم در معانی‌اش غور نکنید. یک وقت هم همه یک معنا ندهند :) ولی خوب به هر حال این خانوم همه‌اش هست.
اسمش خانوم میم مرتضایی است. بیست و شش هفت سالی دارد. جثه‌اش کوچک است و زیر مقنعه‌اش از این گل سرهایی زده که داف‌ها می‌زنند. کله‌اش را چند برابر هیکلش کرده. چادری بود سابق بر این. اما وقتی دید قرارداد من رسمی شد و او نه، چادرش را کنار گذاشته و مانتوهایی می‌پوشد یکی از یکی کوتاه‌تر.
او به من کاری ندارد و من هم. نقطه اشتراکی با هم نداریم. دور از هم می‌نشینیم. خیلی دیر به دیر کارمان به هم مربوط می‌شود اما نمی‌دانم چرا ازش لجم می‌گیرد. فکر کنم مسئله، همان مصنوعی بودن است. دماغش را عمل نکرده‌ها نه. منظورم اینطور تصنع نیست. تصنع در رفتار است که لجم را در می‌آورد. می‌گویند اگر کاری لجتان را در بیاورد نشان می‌دهد که آن کار و آن رفتار در ناخودآگاه شما سرکوب شده و دوست داشتید آنطور باشید!! اگر ناخودآگاهم اینطور باشد به وللاه ترجیح می‌دهم باز هم سرکوبش کنم. رفتارهای خانوم میم مرتضایی این شکلی است:
1- خنده‌هایش به ترتیب و شمرده است. مثل قد قد مرغ. دقیقن وقتی که می‌خندد این صدا ازش می‌آید: قود قود قود قود قود.... و اصلا طبیعی نیست. آدم فکر می‌کند چقدر دارد برای خندیدن تلاش می‌کند و حاضرم قسم بخورم این خنده واقعی‌اش نیست.
2- موقع راه رفتن سر بزرگ شده‌اش (به خاطر آن گل سر کذایی) رو به عقب خم می‌شود و شانه‌ها نیم دایره‌ای می‌زنند تا خانوم مرتضایی یک دو قدمی بردارد. در این حین نگاه و حرکت چشم‌ها طوری است که فکر می‌کنید مدلی در حال اغوا کردن ستایشگرانش است.
3- من با این «نگاهه» خیلی مشکل دارم. روزهایی که خانوم مرتضایی که سابقه بیشتری از من دارد و البته تحصیلات به مراتب کمتری، از عدم تغییر وضعیت استخدامیش ناراضی بود نگاه مظلومی به همکارانش می‌انداخت و همکاران عزیز بنده هم دلسوزانه هوایش را داشتند. غصه‌اش را می‌خوردند و همه ناگهان تبدیل شده بودند به دایه مهربان‌تر از مادر! همان همکارانی که تا پیش از این چندان تحویلش نمی‌گرفتند. نگاهی که ترحم جمع می‌کند لجم را در می‌آورد و فکر نکنم ناخودآگاهم هم از این نگاه‌ها خوشش بیاید.
4- صدای این خانوم بسیار تیز و زیر و ضعیف و لرزان است. طوری که آدم دوست دارد به صاحب این صدا زور بگوید. استخدامش نکند. بهش تو سری بزند. تحقیرش کند. توی دلش فکر کند صاحب این صدا بی عرضه است و کمی مالیخولیایی. هیچ وقت به یاد ندارم از صدایم ناراضی بوده باشم یا دلم بخواهد صدایی به این ضعیفی داشته باشم. اما شنیدن صدای زنانی که لرزش و شکنندگی از ویژگی‌های اصلی آن است (حتی در خوانندگان زن) لجم را در می‌آورد و به شدت عصبانیم می‌کند. مسئله فقط جنس صدایش نیست که خدا دادی است و کاری هم نمی‌شود کرد. مسئله نوع استفاده از آن صدا هم هست. تاکید و اصرار بر ضعف خدادادی جز جلب ترحم یا توجه چه دلیل دیگری دارد؟
5- صورت حق به جانب غمزده که باز هم برای ترحم و توجه دارد خودکشی می‌کند. از خطوط پهن ابرو که با وسواس زیادی پیوندشان را آن وسط حفظ کرده (شاید برای تاکید بر مجرد بودنش باشد) تا چشمانی که سعی می‌کنند با بی‌حال شدن، خماری را به یاد آدم بیندازند اما شاید خانوم مرتضایی خبر ندارد که بیشتر خواب آلودگی را به یاد آدم می‌اندازد.
6- و از همه این‌ها بدتر و افتضاح‌تر، نقش لبخندی است که شبیه لبخند اولین پرتره‌ نقاش تازه کاری است که احتمالا چند سال بعد آن را دور می‌ریزد. فقط مانده‌ام این خانوم کی می‌خواهد این لبخند پر تصنع غیر قابل باورش را دور بریزد و به جای اینهمه تلاش و تضرع برای کمی توجه، خودش باشد؟
تمام اینها به من چه؟ ها؟
درست است به من ربطی ندارد. من چه کاره‌ام که کسی را در این ابعاد قضاوت کنم. هیچ کاره. می‌ترسم که بخواهم مصنوعی باشم. خواستی ناخودآگاه که می‌تواند یک روزی به خودآگاه بیاید. نمی‌دانم به من چه ربطی دارد.... در واقع ندارد. فقط توصیف چیزی است که دوستش ندارم ولی هر روز باید ببینمش.

راز 13

می‌ترسم دیگر کسی عاشقم نشود
دیگر عاشق کسی نشوم
می‌ترسم....
خیلی

پاموک... استانبول.... حزن

در «استانبول» اورحان پاموک غرق شده‌ام از بس که خوب است.
یک جایی ایشون در توصیف حزن و شکل گیری ریشه ستایش آن می‌فرمان: فرهنگ اسلامی توانسته به حزن اعتباری ماندگار بدهد.
و در جای دیگر درباره موسیقی اصیل و اندوه بار ترکیه می‌فرمان: اگر حزن بر موسیقی ما دست کم بر بخشی از آن سلطه دارد برای این است که ما آن را مایه فخر و مباهات می‌شماریم.
ورق به ورق این کتاب را باید خورد. باید که قورت داد. فهمیده‌ام که آقامون اورحان پاموک چقدر نوستالژی باز است.
باز هم اندر احوالات حزن انسان معاصر اینجایی می‌نویسد:
اکنون ما حزن را نه به عنوان مالیخولیای یک فرد منزوی، به عنوان حس و حال سیاهی که میلیونها انسان در آن شریک‌اند درک می‌کنیم.
پاموک بزرگوار معتقد است که حزن و مالیخولیایی که ما انعکاسش را به طور طبیعی در خود احساس می‌کنیم اندوهی است که به آن مباهات می‌کنیم. حزن در فرهنگ شرقی ریشه‌دار و جدی است و مایه فخر و غرور است. به آن می‌بالیم. ما نیز همینطوریم.... جامعه ای غمزده که برای اندوه احترامی بیش از حد تصور قائل است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

لبخندهای اندوه‌بار فریز شده

توی فیس بوکم یک عکس خانوادگی مال ده پانزده سال پیش را گذاشته‌ام. ما چهارتاییم و پدر و مادرمان. همه‌مان خیلی کوچکیم توی این عکس. لبخند زده‌ایم به دوربین. پدر و مادر چه جوانند و ماها چه کوچولوییم.

در عکس، عمیق می‌شوم. ظاهر شیک و زیبای تصویر، آینده‌ای ‌اسف بار و پراندوه را انتظار می‌کشد. در آن لحظه به ظاهر شاد، پدرم هنوز دچار بیماری لاعلاج ناشناخته‌اش نشده. مادرم تنها نان‌آور خانمان نیست و چه صورت بشاشی دارد. حتی با وجود زندگی دشوارش در آن لحظه صورتش شادابی و رونق دارد و نمی‌داند که سختی‌هایش تازه چند سال بعد شروع می‌شود.

همه لبخند زده‌ایم ولی می‌دانیم که لبخندهایمان تنها رو به دوربین است نه رو به خودمان. هر چهارتایی‌مان با پدر مشکل داریم و پدر چه لبخند درازی به لب دارد. من دست انداخته‌ام گردن پدر و  نمی‌دانم که از یکی دو سال بعد تا سال‌ها نه تنها با پدرم یک کلمه حرف نمی‌زنم بلکه نگاهش هم نخواهم کرد و تبریک سال نو را هم از او دریغ می‌کنم تا زمانی که آنقدر بزرگ شوم که ببخشمش... تا آنقدر رقت‌انگیز شود که از سر ترحم به حرف‌هایش لبخندی زورکی بزنم و سری تکان دهم.

خواهرجان از همه زیباتر است در تصویر و هیچ کداممان خبر نداریم سال‌ها بعد، ازدواجش به یکی از زخم‌های پر درد و عذاب خانوادگیمان بدل خواهد شد. برادر جان بزرگ هم نمی‌داند که یک روز وا می‌دهد همه چیز را. عشقش را و امیدش را و تنها از دار دنیا یک خانه می‌خواهد که هنوز که هنوزه ندارد و برادر جان کوچک هم کوچک‌تر از آن است که بداند چند سال بعد که دانشگاهش تمام شد به کمک مادر می‌شتابد تا تنها نان‌آور نباشد. کسی آن روزها نمی‌دانست این عضو کوچک خانواده قرار است برای همه‌مان پدری کند.

اشک‌هایم سرازیر می‌شود. از گذاشتن این عکس به عنوان یک خاطره زیبا در فس بوک پشیمان شده‌ام. هر عکسی که پر از لبخند باشد لزوما خاطره زیبای ثبت شده زندگیمان نیست. چه بسا هر لبخند، تلاشی برای پنهان کردن دردی باشد که هنوز از پس اینهمه سال فراموش نشده....

لبخند بزن به روی یک روز معمولی

یک. خیلی بی سر و صدا پریود شده‌ام. نه از سندروم پیش از آن خبری بود نه دردی نه عقب جلویی. تازه برخلاف همیشه که صبح زود اولین روز قاعدگی را با درد آغاز می‌کردم امروز وسط‌های ظهر (یعنی وقت مورد علاقه من) و هنگامی که سر کار بودم پریود شدم و این هم شاید خوب باشد. منظورم این تغییر روال است.

دو. با وجود پریود شدن و شنبه بودن، لبخندم را به طرز معجزه آسایی سرسختانه حفظ کرده‌ام. نقشش از روی صورتم نمی‌رود از صبح. حس خوبی دارم. نمی‌دانم از کجا می‌آید اما می‌دانم که می‌رود.

سه. در فال روزانه‌ام نوشته: "شما کانال ارتباطی قوی با ذهن نیمه هوشیار خود دارید." راست می‌گوید. راستش مدام در حال آوردن لایه ناخوداگاه به خودآگاهم هستم. آگاهانه. خواب می‌بینم. خوابهایم به من پیام می‌دهند. من پیام‌هایشان را ترجمه می‌کنم و آن‌ها را می‌زیم. دیشب خواب پله‌های سه گوش تیزی را دیدم که می‌ترسم ازشان پایین بروم و مدام می‌خواهم خودم را راضی کنم که قدم اول را بردارم و در این حال آدم‌ها، آدم‌های معمولی که اصلا نمیشناسمشان بی‌تفاوت از کنارم می‌گذرند و از پله‌ها می‌روند پایین. بی ترس بی اضطراب. عین زندگی‌ام است. در حالی که دارم سعی می‌کنم معنای همه چیز را بفهمم و مثلا بدانم چرا باید پله‌ها سه گوش باشند، مردم دیگر زندگی را می‌کنند. بله. همین است.

چهار. یک دوست مشکل دار دارم. با همسرش دعوا کرده. باید امروز ببینمش. باید که دلداریش دهم. این همان دوستی است که نمی‌دانم تا کجا می‌توانم بهش اعتماد کنم. خیلی سخت است دوستی عزیز داشته باشی و لی همیشه یک چیزی توی دلت مدام نهیبت زند: مواظب باش. بهش اعتماد نکن. چطور می‌شود با دوستی اینهمه مهربان بود اما اعتماد نداشت؟

پنج. دارم آقای بازیگر را به فراموشی می‌سپارم. دیگر هر روز صبح که از خواب بلند می‌شوم صورتش نمی‌آید جلوی چشمم و صدایش را نمی‌شنوم و اولین چیزی که به یاد می‌آورم حماقت خودم نیست. فقط گاهی در طول روز فکری، صدایی، بویی، تصویری یا که آهی مرا به یاد صحنه‌هایی از با هم بودنمان می‌اندازد و انگار که برق گرفته باشدم در خودم جمع می‌شوم و صدایی ازم در می‌آید که برایم غریب است. خدا شفا بده.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

سهم ما در شنیدن دروغ است که آشوبمان می‌کند


وقتی که اینجا یادداشت زن روزهای ابری را خواندم دلم لرزید از شباهت آدم‌ها. از اینهمه زندگی مشترک و مشابه که دور و نزدیک، آشنا و غریبه را به هم پیوند می‌دهد. پیوندی که این بار مجازی است و نقطه اشتراکش دروغ است. پیش‌تر دروغ را به هیولای سبز رنگ موذی و سیالی تشبیه کردم و بعدتر هم از عاشق دروغینم نوشتم و حالا با خواندن نوشته ابری این خانوم نویسنده خوش قلم دیدم که باز هم نتوانستم آنچه از شنیدن اینهمه دروغ بر من روا شده را درست بیان کنم و بهتر بگویم آنچه خودم بر خودم روا داشتم.

سهم دروغگو و ضربه‌ای که به من زد یک طرف اما سهم من چی؟ سهم من وقتی می‌دانستم دارم دروغ می‌شنوم؟ یعنی خودم مقصر نیستم برای شنیدن این اراجیف؟ برای ساده لوح پنداشته شدن، تحقیر شدن، تحمل آنچه از کودکی تحملش نکرده‌ام، برای دم بستن و لبخند زدن به شمایلی که دروغ و دو رویی از آن می‌بارید من هم مقصرم و بله. درست است. دلم از یادآوری لحظه‌های باور ابلهانه‌ام آشوب می‌شود و بله... آشوب واژه زشتی است و زشت‌تر از آن تحمل آن چیزی است که این آشوب را بر تو روا داشته.

همین حالا یاد چیزی افتادم..... روزی که آقای بازیگر به من گفت: فکر می‌کنی دارم بهت دروغ میگم؟
بهش زل زدم و هیچی نگفتم.
گفت: چه دروغی مثلن؟
با شرمزدگی گفتم: نه اینکه تو دروغ بگی... یه جورایی گاهی فکر می‌کنم نکنه همه این‌ها الکی باشه... فیلم باشه...
خندید و گفت: واووو اینطوری که خیلی وحشتناکه...
و بله ... وحشتناک بود. چون بلافاصله بعدش گفتم: ببین تحمل ندارم این همه احساس خوب تموم بشه .... غیب بشه و یهو ببینم تنها موندم..... من تحمل ویرانی دوباره را ندارم هااااا.... خواهش می‌کنم واقعی باش.....

و باز هم بله... من برای راستین بودن دروغ مجسمی که رو به رویم بود التماس کردم.
و باز و باز و باز هم بله. من تحقیر شدم چون خودم را شایسته شنیدن دروغ دانستم و این هم وحشتناک است.

من می‌دوووونستم همه چیز بیهوده و الکیه

این روزها دارم با ترس‌هایم رو به رو می‌شوم. باور کنید بعضی‌هایشان خنده دار است. حتی نمی‌خواهم بنویسم که ازشان می‌ترسم. می‌خواهم هجوم ببرم به یکی یکشان. اما خب بعضی از این ترس‌ها خیلی جدی است. بزرگ است و درمان ندارد.
من از بیهودگی هراس دارم. می‌ترسم باورهایم به حقیقت تبدیل نشود و بیهوده باشد. همیشه . این ترس بزرگ زندگی من است. من این ترس را باور کرده‌ام . تازه فهمیدم. می‌دانید؟ دور و بری‌هایم مرا تشبیه می‌کنند به گلوم. یادتان هست؟ شخصیت غر غروی کارتون ماجراهای گالیور که "من می‌دووونستم ما موفق نمی‌شیم " ورد زبانش است و مدام آیه یاس می‌خواند.

با آغاز هر چیز خوبی توی زندگی‌ام شروع می‌کنم به امید منفی به خودم دادن. یعنی چی؟ چطور ممکن است هم امید باشد هم منفی؟
خب. منفی است از آن رو که مدام یک چیزی ته دلم می‌گوید نمی‌شود، دلت را خوش نکن، تو که شانس نداری، ما کی تونستیم از این کارا بکنیم و.... و امید است از آن رو که دارد یک سوسوی کمرنگ آن طرف تر دلم را روشن نگه می‌دارد. که اگر اتفاقی که فکرش را هم نمی‌کردم افتاد خوشحال شوم. که اگر نشد توی ذوقم نخورد. و کنف و دماغ سوخته نشوم از اینکه برای چیزی خوشحالی کرده‌ام و اتفاق نیافتاده...
ترس از بیهودگی مرا به سوی آن سوق داده. از ترس اینکه زندگی خودش دست به کار شود و به من بفهماند که چه بیهوده است خودم پیش دستی کرده و باورش کرده‌ام و یک جایی اون ته مه‌های قلبم می‌خواهم این باور، شکست بخورد... و دریغ که هر بار بیشتر از پیش پی می‌برم باورم هر روز قدرتمندتر می‌شود و دنیایی که درآن به سر می‌برم عجب بیهوده و ننگین است. فکر خود کشی از همین جاها شروع می‌شود؟ ها؟

پ.ن: راستی گلوم توی کارتون گالیور با وجود این همه منفی بافی چرا انقدر دوست داشتنی است برای همه؟ می‌گید نه؟ پس کامنت‌های زیر این ویدئو را بخوانید.
 https://www.facebook.com/video/video.php?v=119512828099617

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

سنگ بزرگ را نمی‌زنی هیچ وقت....


گاهی فکر می‌کنم اگر از بچگی به جای سر و کله زدن با کتاب‌هایی که گنده‌تر از ذهن و زبانم بود کتاب‌های ساده و پیش پا افتاده‌ای خوانده بودم. اگر به جای داستایوفسکی، م. مودب پور نوجوانیم را ساخته بود ........
اگر به جای گیر دادن به سبک‌های مختلف نقاشی و درآوردن بیخ و بن تاریخ و دلیل شکل گیری این سبک‌ها و گنده شدنشان توی ذهنم، دل به کار داده بودم و خوش می‌شدم با آن سیاه قلم کاری‌های خودم......
اگر به جای گیر دادن به بالا و پایین تاریخ موسیقی و یاد گرفتن بیخ و بن نت و کوفت و زهرمار و غیرممکن دانستن شخصیت یافتن در این هنر و هدر دادن انرژی در راه فکر کردن به ممنوعیت آواز خواندن زنان در این خرابه سرا فقط و فقط یاد می‌گرفتم که بخوانم یا همان ساز لعنتی ویرانگرم را زده بودم.... فقط می‌نواختم... همین... بدون فکر، بدون تجزیه و تحلیل بدون انتقاد......
اگر نمی‌خواستم بهترین باشم. اگر فقط بودم. اگر به همین حدی که هستم قانع بودم. اگر مادر نمی‌خواست از من که همیشه شاگرد اول باشم... اگر فقط لحظه‌هایم را دریافته بودم بدون اینکه بخواهم عمیق باشم تا به حال می‌شد رمانی، قصه‌ای، چیزی نوشته باشم یا دل خوش شوم به چهارتا تابلویی که کشیدم و هی پزش را بدهم و توی دلم غنج بزند که یک هنری دارم یا توی یک جمع خودمانی چهارتا تصنیف بخوانم و چندتا تحریر ریز و درشت بزنم و فکر کنم عجب صدایی و کیف کنم از حالم. از خودم راضی شوم. خودم را و کارهایم را دوست داشته باشم. همین.
این انتظار زیادی است؟

عادت نمی‌کنم به تنهایی


برایم سخت شده کنار آمدن با این بخش ناگزیر زندگی‌ام. می‌دانید. وقتی آقای عزیز را ول کردم تنها شدم. اما جنس آن تنهایی با اینی که الان دارم فرق دارد. جنس این تنهایی تازه و بعد از اینکه آقای بازیگر رهایم کرده خیلی سخت شده. چسبناک است. بیهوده و گزنده است. تلخ است. بوی نا می‌دهد. انگار بیخ یک تونل کثیف و تاریک گیر کرده‌ام. کسی نیست نجاتم دهد. راه خروج را نمی‌بینم. نوری نیست. همهمه است و سر و صدا... اما کسی نیست. مثل زندگی‌ام... همه چیز ساکن شده در یک برهه کسالت بار از زمان. دارم باور می‌کنم که بزرگ شده‌ام. دیگر دختربچه لوس و تو دل برو نیستم. اگر بودم دیگر تنها نمی‌ماندم ها؟
یعنی آقای عزیز هم همینقدر سخت با تنهایی‌اش کنار می‌آید؟ تنهایی که از پس رها شدن می‌آید خیلی سخت‌تر از تنهایی خود خواسته است؟

به این حالت چی میگن؟


خیلی سخته به خاطر اتفاقی که ظاهرش خوب است خوشحال باشی. یعنی ابراز رضایت کنی چون باید اینطوری باشی. به خاطر تحول ظاهرا مثبت توی زندگی‌ات همه به تو تبریک می‌گویند اما تو خوشحال نیستی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

واکاوی هویت در گذر زمان یا ما بیست سال بعد با چه واژه‌هایی توصیف می‌شویم


حالم دارد از روابط این دوره و زمانه به هم می‌خورد به خدا.
آخر ماها چی فکر می‌کنیم؟ ها؟ فکر می‌کنیم خیلی کووووولیم اگه با چند نفر باشیم؟ خیلی باحاله اگر یک عالمه روابط کوتاه مدت رختخوابی داشته باشیم؟ این یعنی خیلی تجربه بازیم؟
همه‌مان دیوانه شده‌ایم. ماها. یعنی نسل ما.. اواخر 50 تا حالا...... به گا رفته‌های عالم. نه ارزشی داریم و نه نداریم. این وسط مانده‌ایم همینطور ولو. تکلیفمان نه مثل مادر و پدرها و اجدادمان معلوم است و نه کاملا معلوم نیست. نه تبدیل به ضعیفه‌های تو سری خوری می‌شویم که کارمان در خانه ماندن و چشم انتظاری شوهر است و تر و خشک کردن بچه‌هایمان. نه مردانی هستیم رگ گردنی که در فکر یک لقمه نانیم برای اهل و عیال. نه به عاشقانه‌های در لانگ شات پدربزرگمان شبیهیم و نه به قصه‌های آشنایی پدر و مادرمان. نه وفایشان را آموختیم نه تجربه‌گریشان را. نه آنیم نه این. پس چی هستیم؟
ما فقط می‌دانیم چی نیستیم ولی اینکه واقعن چی هستیم را چطور باید بفهمیم؟ اصلا این را همین الان باید بدانیم یا باید بگذاریمش به عهده آیندگان؟ تا ما را چگونه روی تکمه‌های کیبرد تایپ کنند....
دنیا پر از کنش‌ها و واکنش‌هاست.

...

چند روز پیش دور همی گفتم: ینی میشه زندگی روی خوششم به ما نشون بده؟
هشت تا پوزخند نصیبم شد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

وقتی آرزو می‌کنی در اشتباه باشی...


شده تا به حال که فکری همچون یک موجود موذی نم نم بخزد توی روح و روانت؟
لحظه شکل‌گیری نطفه این فکر، خیلی عجیب است. ناگهان همچون جرقه‌ای می‌آید و می‌رود و تو همچنان در تاریکی مانده‌ای. فکری نیست که روشنت کند. جرقه‌ای است که شوک زده‌ات کرده. نمی‌دانی می‌تواند حقیقت داشته باشد یا نه. فقط می‌خواهی بی‌خیالش شوی. چرا؟ چون فکر شومی است. تاریک است سیاه و دیوانه است.
از کجا آمده آخر؟ این تخم شک از کجا ریخته شده چون زهر به خون من که اینطور از خود بی‌خودم کرده.
می‌دانید... حال اتللو را دارم. گریز یقین و گره خوردن موجود غول‌سان سیاه چسبناک و لزج شک به روح و روانت شاید هراسناکترین حالت زندگی آدم باشد. آخ‌خ‌خ... برای من هست. آنقدر جدی شده که از ذهنم به قلبم و از آنجا به سرانگشتانم جاری شده. آنقدر زیاد شده که باید می‌نوشتمش.... پس معلوم است هر چه سعی کردم این شک در من قوت نگیرد ناموفق بوده‌ام. 
آن هم چه شکی.... شک به دوست به دوستی به صداقت. شک به احتمال وقوع خیانت. آخ.... نه. تصورش هم مرا می‌کشد. نزدیکترین دوستت کسی که صبورانه دردهایت را شنیده... نه... نه نه نه
چطور این جرقه‌ای که به انبار پنبه ریخته را خاموش کنم.... حتمن اشتباه می‌کنم. می‌دانم. از آن وقت‌هایی است که آرزو می‌کنم اشتباه کنم.

آخرین حرف‌های نگفته‌ام به عاشق قلابی خیمه شب بازی که «دوستت دارم» را زیبا می‌گفت


چرا وقتی دوستم نداشتی گفتی دوست دارم؟ اگر می‌خواستی باهام بخوابی خب می‌گفتی. باور کن مهم نبود. کسی چه می‌داند. شاید ازت خوشم می‌آمد و سکس خوبی هم داشتیم. اما این جمله، همه معادلات آدم را به هم می‌زند. این «دوست دارم» لعنتی را نگو.... دیگر به کسی که نمی‌خواهی برایش بمانی و واقعن دوستش داشته باشی نگو. به کسی که فقط تنش را می‌خواهی نگو. به کسی که برایت یک بازی چند روزه سرگرم کننده است نگو....
آخ... حالا که گفتی چرا این طوری؟ چرا با این شدت چرا با این همه شور چرا با آن نگاه بیچاره‌ات قلبم را جر دادی؟ چرا هزار بار گفتی؟ چرا هر بار حرارتش بیشتر بود؟ نمی‌گویم که کاش اصلا نمی‌گفتی چون گویا محال است ولی‌ ای کاش فقط وقتی که افقی بودی به زبانت جاری می‌شد و بس. آن وقت من هم همانطور افقی باورت می‌کردم. نه بیشتر.
دارم فکر می‌کنم که متاسفانه سگ آقای میم گنده به تو شرف دارد. چرا؟ چون او می‌دانست که باید یک طوری بگوید دوستت دارم که باورم نشود و نشد. اما تو با آن ادا و اصولت با آن دوست دارم‌هات با آن بی تو می‌میرم‌هات با آن قربونت برم‌هات و چشمان خیس و دل پر غم و عجز و التماست .... نشان دادی که عاشقی و خواستی باورت کنم. باورت کردم و به محض اینکه از عشق توی قلب من مطمئن شدی ناگهان و بی هیچ مسئولیتی وسط زمین و آسمان رهایم کردی. می‌دانی هر چقد که من مازوخیستیکم تو سادیستیکی؟
ای عاشق قلابی خیمه شب باز من. بازیت با من تمام شد. این عروسک دیگر برای این نمایش به درد نمی‌خورد. البته تو را به زودی فراموش می‌کند. اما حالا تو رفته‌ای سراغ کدام عروسک بینوا و داری برای چه کسی غزل دوستت دارم می‌خوانی؟
خواهشی داشتم...
می‌توانی این جمله لعنتی «دوست دارم» را از نمایشنامه‌ات حذف کنی؟

برای وبلاگ نویس‌های پنهان خوش قلم


انقدر دوست دارم بدانم پشت بعضی نوشته‌ها چه صورتی پنهان است که نگو و نپرس.

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

آیا مازوخیسم درمان هم دارد؟


به دنبال درمان این درد است که چسبیده‌ام به هر هیولایی که می‌آید توی زندگیم و انگولک می‌کند احساس و روح و تنم را و می‌رود ؟
آیا امیدی هست که درمان شود تا آرام بگیرم و نخواهم درد را و عذاب را و شرحه شدن قلبم را؟
انگاری می‌خواهم یک نفر بیاید کارم را بسازد. ترتیب دلم را بدهد. چنان زخمی به من بزند که بشکنم و فرو بریزم و بعد.... تمام.
تمام شود این میل به آزار و عذاب.
می‌شود یعنی؟

راز 12


من خطرناک ترین موجود زندگی خودم هستم.
نام همه مردگان جهان یحیاست

نوشتنِ گم شدن در پیدا شدنتان مفید است باور کنید


دیروز به گذشته‌ام فکر می‌کردم. نه خیلی دور. 10 سال. ( ده سال خیلی دور محسوب می‌شود؟) یاد دوران دانشجویی و کسخلیت‌هام افتادم. یاد آرزوهای ابلهانم. یاد چرندیاتی که بهشان اعتقاد و ایمان(هه) ایمان! داشتم. یاد حیاط کوچک دانشکده. یاد خوابگاه. یاد هم اتاقی‌ها... دوست‌ها (هه) ... دوست‌ها!
یک جورهایی فکر می‌کنم سال‌های مهم عمرم را لا به لای همین چیزهایی که یادشان افتادم گم کردم و انگار دیگر هم پیدا نشدم. چون آن آدم یکی دیگر است و من یکی دیگر. می فهمین؟ من وقتی که به یاد آن سال‌ها می‌افتم تصویری که از خودم دارم اینی نیست که الان منم. اون "من"، اون "ماهی" یک ماهی دیگر است.... مگر آدم چقدر می‌تواند عوض شود. هان؟ چقدر؟ انقدر که دیگر عوض نیست عوضی است.
خب که چی؟ الان این‌ها را نوشتم که چی؟ هر کس تا تهش بخواند هم هیچی برایش ندارد. به درد نمی‌خورد... اما برای من دارد. نوشتمش. همین. گم شدنم را نوشتم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

دردی که در گنجه بود

مدت‌ها بود که جرئت رفتن سراغ گنجه قدیمی‌ام را نداشتم. جایی که نامه‌های یک عاشق واقعی (که دیگر نسلشان منقرض شده) را نگاه داشته‌ام. آقای عزیز را می‌گویم. امروز نوبت تمیزکاری اساسی گنجه و کمد و بند و بساطم بود. دیگر نمی‌توانستم بی‌خیال آن پاکت‌ها و ورق‌ها شوم و خودم را به ندیدن بزنم.
فقط می‌توانم بگویم که با خواندنشان عر زدم. زجه زدم. مویه کردم. نوحه خواندم. توی سرم زدم دو دستی. قلبم جر خورد. چشمم سوخت و ورقها خیس شد. جانم به لب رسید..... من با تو چه کردم ای عزیز دل... با عشق پاکت، با احساس نابت، با این همه شور و ستایش که نثار من کردی چه کردم من؟
هر چه بر سر ماهی خانوم بیاید حقش است. چند سال پیش وقتی هنوز خیلی کوچولو و معصوم بود از آسمان برایش عشقی نازل شد اهورایی با عاشقی که واقعی بود. این دو فنچ عاشق، سال‌ها با هم زندگی کردند بدون دروغ، بدون ادا، بدون سیاست، بدون دودره بازی..... تا اینکه ماهی خانوم بزرگ شد. دیگر فنچ نبود. دل صاب مرده‌اش تجربه می‌خواست. درد می‌خواست زهر می‌خواست. پس چه کرد؟ جفتش رو رنجوند. گفت تو خیلی خوبی ولی دیگه نمی‌خوامت. و نماند و رفت و دل شکست و ویران کرد.....
آی هی وآآآی که صاحب آن قلم چه روحی دارد و چه قلبی... خوش به احوال زنی که صاحب آن نگاه راستین شود و آن قلب زلال، خانه‌اش باشد. ماهی قدر ندانست. ماهی عشقش همان قدر بود... ته کشید. وا ماند. حالا حقش است هرچه به سرش می‌آید. هر که به تورش می‌خورد از هیولای بی شاخ و دم بگو تا بازیگر دروغگو تا مرد خیانت کار هر چه بر او روا دارند حقش است.

عشق دروغ نیست، عاشق چرا

عشق، دروغ نیست.
 ولی ممکن است آدمی عشق دروغینی به تو ابراز کند و تو از روی ساده‌دلی و خلوص یا حساسیت و پاکی یا نمی‌دانم چی واقعی بپنداریش. می‌دانی آنگاه چه می‌شود؟ بعد که رازها برملا شد و دروغ‌ها فاش؟
آنگاه که بهشت قلابی ساخته شده توسط عاشق بی‌چشم و رویت به جهنمی شبانه روزی تبدیل شد و تو درمانده و رها شده با ذهنی انباشته از چرا و چرا و چرا می‌مانی... می‌دانی چه می‌شود؟
می‌گویی که عشق، دروغی بیش نیست.
ماهی که دوباره عاشق شده بود و فکر می‌کرد عاشق بی‌قرارش بی او زنده نمی‌ماند به قعر جهنم رفته... دندنش نرم. ها؟
می‌دانست که دروغ می‌شنود و باورشان می‌کرد. می‌دانست که عاشق دروغینش، بازیگر تئاتری است که شیرین ساخته‌اش اما باز به تماشا مجال داد و از قضا چه بازیگر حرفه‌ای خوبی بود. به دروغگوهای ماهر اسکار نمی‌دهند آیا؟
ماهی هنوز هم بعد از گذران چندین روز از سال تازه در جهنمی تازه، نفهمیده که چرا؟ چرا مستحق شنیدن دروغ‌هایی به این بزرگی بوده آن هم وقتی که حتی یک دروغ کوچک هم از دهانش در نیامده تا به عشقش نثار کند؟
غروبی از روزهای عاشقیت، ماهی و آقای بازیگر نشسته بودند در کنجی خلوت و آقای بازیگر برای راحت کردن خیال ماهی خانوم از بایت راستگو بودنش می‌گوید: ماهی خانوم ... ببخشید که انقدر رکم ولی آخه برای چی باید به تو دروغ بگم؟ تو که چیزی نداری که من به خاطرش به تو دروغ بگم. ها؟
و گذشت و گذشت و گذشت .... و ماهی هر روز دهان می‌بست و از شنیدن دروغ‌های آشکار عاشق هنرپیشه‌اش دم نمی‌زد و با خود می‌اندیشید ... آخر چیزی ندام که به خاطرش به من دروغ بگوید؟ چرا باید این کار را کند؟
ای ابله....
مگر دخترک پرسه زن خیابان‌های تهران به جز عشق خالص توی قلبش، به جز نگاه مهربانش، به جز صبرش و به جز تنش دیگر چه دارد... همین ها آیا برای دروغ گفتن به این دخترک، کافی نیست؟
عشق، دروغ نیست
عاشق چرا...

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

مست دروغهای تو شدم ای عزیزتر از جان

دروغ
هیولای موذی سیالی است که از دهن هر کس یک جور بیرون می‌آید. گاهی یک بخار غلیظ سبز رنگ است که تابلو می‌کند طرف را. طوری که دیگر نمی‌تواند در مقابل نگاه گرد شده‌ات طاقت بیاورد و اعتراف می‌کند که دارد دروغ می‌گوید.

گاهی اما یک مه سپید رنگ است که حتی سپیدیش هم خیلی کم و مایل به نامرئی شدن و بسیار معصومانه و دلبر است. طوری که تو می‌دانی این همان دروغ سبز رنگ است اما ظاهرش را ملایم کرده و زیبا شده اما .... اما تمایل داری که باورش کنی.

بعضی‌ها هستند توی زندگی آدم که می‌خواهی دروغشان را باور کنی. می‌خواهی اصلا دروغ بگویند و قانعت کنند تا مبادا تلخی رو به رو شدن با حقیقتی دردناک (که اتفاقا می‌دانی چیست) را تجربه کنی. می‌خواهی رو در رو شدن با واقعیت را به تعویق بیندازی. می‌خواهی به این دروغ‌گوی خوش فکر دوست داشتنی مهلت بدهی که دیگر از این ابرهای سپید رنگ دلبر از خودش ساطع نکند. می‌خواهی تمامش کند. می‌خواهی زمان بدهی. اما مست این دروغ‌ها می‌شوی. تنفس دراین گرد سپید زیبا مست و گیجت می‌کند. ای داد ای بیداد.... کی جمع می‌شوی ماهی جان؟

در باب عاشقیت

بعد از مدت‌ها آمده‌ام سراغ وبلاگم. نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم و اصلا کسی هست که بخواندش در این برهوت مجازی یا نه. فقط می‌دانم که دلم تنگ شده برایش و دوستش دارم و شاید بزرگترین راز زندگیم باشد.
وقتی که زیادی درگیر چیزی شوم و مخم هنگ کند می‌آیم اینجا و تخلیه‌اش می‌کنم. الان مهمترین مشغولیت زندگیم شده عاشقیت!
وای که چه مصیبتی است. دلت مدام به درد می‌آید. مدام در فکر کس دیگری. خودت نیستی. روحت بال بال می‌زند. اگر دو بار جواب تلفنت را ندهد هزار تا فکر می‌کنی .... فکرهایی که حالت را از خودت به هم می‌زند. صدایش را نشنوی دیوانه‌ای. هیچ چیز برایت زیبا نیست وقتی او نباشد. آخ... آخ از وابستگی.... می‌خواهی همه جا بهت بچسبد و همه جا بهش بچسبی... احساس ضعف می‌کنی. بال و پرت را می‌ریزد این وابستگی. بیچاره‌ات می‌کند. غرورت را له می‌کند.
پس چه چیزی دارد این عشق که خوشش می‌کند؟ یعنی با این اوصاف آدم مرض دارد که عاشق شود؟
لابد دارد. عشق آدم را به گا می‌دهد. همین و بس. اما خوب است این به گا رفتگی. فرق دارد با مدل‌های دیگر. لذت عاشقی آنقدر زیاد است که دردش را به جان می‌خری. پس خفه شو ماهی جان و بگیر بشین به عاشقیتت برس و نق نزن.

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

داستان آقای میم گنده - پایان

عاشق شده‌ام و میم گنده، یادگار روزهای هرزگی و حال بد و اتاق تاریک و ذهن درهم و جسم بی‌حرمت شده به پایان رسید.
برای همیشه...

اعتراف نامه‌ای در مدح عشق

این روزها فقط یک تکیه کلام دارم: عجب دنیای عجیبی است!
اینجا معتقد بودم که درگیری، تنها به تن است و لذتی که در ان نهفته است. فکر می‌کردم عجب انسان به فاک رفته‌ای شده‌ام. دیگر قلب ندارم. تنها تنم. اما حالا می‌دانم درگیری یعنی چه. حالا می‌دانم که درگیرم و ساخته نشده‌ام برای لذت تنانی. حالا می‌فهمم که چه حال و روز بدی داشته‌ام یکی دوسال اخیر... اینها را حالا می‌فهمم که درگیر وجود کسی شده‌ام. کسی که نجاتم می‌دهد. دست بهش نزده‌ام. دست به من نزده. ولی می‌خواهمش با قلبم. با همه شریان‌های روحم. با نفسم. با هر دم و بازدم و نگاهی نمی‌خواهم از هیچ کس جز او....
نمی‌دانستم ماهی خانوم دوباره عاشق می‌شود.

پ.ن: تا به حال هرچه در این وبلاگ گفته‌ام از دروغ و مضحک بودن عشق، همه را پس می‌گیرم و رسما اعلام می‌کنم که غلط کردم.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

داستان آقای میم گنده - 12

باورم نمی‌شود که برگشته‌ام کنار هیولای زندگیم.
فکر می‌کنم هر کسی یک هیولا در زندگیش دارد. یک هیولای درون. مثل کودک درون. گاهی این هیولای درون، نمود بیرونی پیدا می‌کند و تو جذبش می‌شوی. هر چه هم که ازش فاصله بگیری فایده ندارد. دوباره برمی‌گردی. چرا؟ چون او خود توست. بروز وجهی پنهان از وجودت است. نمی‌توانی انکارش کنی. بهش چسبیده‌ای. بهت چسبیده است. روی دیگر توست. شما هم از این آدم‌ها دارید در زندگیتان؟ از این‌ها که هیولای شما باشند؟
گاهی هیولای ما پدر است گاه مادر. گاهی دوستی، گاه فامیل و آشنایی و گاه یک غریبه که نمی‌دانی چرا هر چه ازش می‌گریزی فایده ندارد. باز هم برمی‌گردی کنارش. چشم که باز می‌کنی می‌بینیش. مثل یک نفرین با تو می‌ماند تا بمیری.
آقای میم گنده، هیولای من است. نمود بیرونی هیولای درون من. نمی‌توانم بی‌خیالش شوم. او هم نمی‌تواند. یعنی من هم هیولای درون او هستم؟ شاید فرشته‌اش باشم. ها؟
این‌ همه چرخ چرخ عباسی ... آخرش سر از همان خانه تاریک و کثیف و پر از جک و جونور درآوردم. اما خب این بار فرق دارد. قبلن عاشقش شدم. حالا نیستم. یک رابطه تنانی صرف. بدون عشق. بدون احساس. بدون وابستگی. البته برای من اینطور است. چون این هیولای گنده بک ادعا می‌کند که قلب عاشقی دارد و نمی‌تواند مرا فراموش کند و این دفعه باید تا ابد با من بماند و وفادار است و می‌میرد برایم!
این‌ها را که می‌گوید فکر می‌کنم مرا با دو گوش دراز تصور می‌کند یا شاید هم واقعن خودش دروغ‌هایش را باور می‌کند. هرچه هست این داستان، آخری ندارد انگاری. می‌خواستم در دو سه قسمت دیگر این داستان را تمام کنم. اما در عرض چند روزهمه چیز به هم ریخت و چشم باز کردم و دیدم که در آغوشش هستم.
پایان این داستان به این زودی‌ها از راه نمی‌رسد.



۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

سانسورچی درونم بیدار شده

حس می‌کنم دارم هرزه نگاری می‌کنم.
نمی‌دانم...
ذهن‌های چهارچوب دار، بعد از شکستن حصارها احساس گناه را تجربه می‌کنند.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

بی گریزم از این نفس عماره

تا ابد درگیر کسی می‌مانی که تجربه سکس فوق العاده‌ای باهاش داشته‌ای.... حتی اگر یک هیولا باشد.


پ.ن: دوباره دارم اغوا می‌شوم. هیولایی به نام میم گنده دارد اغوایم می‌کند باز. گریزی نیست گویا...

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

گیر داده‌ای به لیوان چای ... چی توشه آخه؟

آنقدر که این روزها در وبلاگ‌های رنگ و وارنگ از خوشی‌های کوچکی مثل لیوان چای و هوای بارانی و جمع‌های دوستانه یا غذای مامان پز و ترشی درست کردن یا شال‌های رنگی و گوشواره‌های گیلاس خوانده‌ام که باورم شده زندگی از این‌ها تجاوز نمی‌کند.

اما وقتی کلاهم را با خودم قاضی می‌کنم می‌بینم اصلن هم اینطور نیست و ما ملتی هستیم که آنقدر در فضای اجتماعی‌مان چیز بدرد بخوری از زندگی نمی‌یابیم که پناه برده‌ایم به چهار دیواری‌های کوچک خودمان و به لیوان چای گیر داده‌ایم.

داستان آقای میم گنده- 11

یک ویژگی بارز آقای میم گنده، حماقتش بود. کاراکتر خاصی که بلاهت بهش می‌آمد و اصلن با دیدنش کلمه "ابله" به زبانت جاری می‌شد. بزرگ بود. یعنی گنده بود مثل یک حیوان که جسمش رشد کرده اما روح و روانش بسیار بدوی است و اصلن همین بدویت و وحشی گریش در قیاس با جنتلمن و معنوی بودن آقای عزیز برایم جذاب ترش می‌کرد. نمی‌دانم چرا اینهمه تشنه بی‌مهری بودم؟ تشنه توحش، آزار دیدن، کتک خوردن، تحقیر و له شدن .... این‌ها به من حس اروتیکی پر از هیجان و لذت می‌داد اما نمی‌فهمیدم چرا؟ در واقع هنوز هم نتوانستم جواب سوال روانکاوم را بدهم که ازم پرسیده بود: چرا می‌خوای خودتو تنبیه کنی؟

اولین بار که در خانه‌اش را به روی من باز کرد همین بلاهت و بزرگی بدنش نظرم را جلب کرد. حماقت و ساده لوحی توی نگاهش بهم حس اعتماد می‌داد. حس اینکه آدم رو به رویت خیلی ترسو و عقب افتاده است و زورش تنها به لحاظ جسمانی به تو می‌رسد. خلاصه وقتی رفتم داخل و در را بست دیگر دیر بود برای فکر کردن به دلائل اعتماد یا عدم اعتماد به مردی که پنج دقیقه بعد میان بازوهای بزرگش گم می‌شدی و نمی‌دانستی باید لذت ببری یا به این فکر کنی که اینجا کجاست؟

راستش روز اولی که با آقای میم گنده همخوابه شدم اصلا به ارگاسم نرسیدم. سه بار با هم سکس کردیم. یعنی بار سوم را من نمی‌خواستم ولی او دیوانه بود... ومدام می‌گفت خدایا شکرت... و من خنده‌ام می‌گرفت که چرا باید موقع جان کندن روی تن دختری که به هر دوز کلک کشانده‌ایش خانه‌ات بگویی خدایا شکرت؟

اما عجیب ترین قسمت قضیه این بود که من بدون ارگاسم، بسیار لذت برد بودم و حالا فکر می‌کنم رضایت من در آن روز کذایی، بیشتر روحی بود تا جسمانی. می‌دانستم دارم خیانت می‌کنم اما ذهنم خود به خود به طرف مثبت قضیه تمایل داشت. فکرهایی می‌آمد سراغم مثل اینکه: من چقدر با جراتم و به تجربه کردن اهمیت می‌دهم و حاضرم هزینه‌اش را هم بپردازم. احساس رهایی می‌کردم. این حس که توان دیوانه کردن مردی را داشته باشی و او هم مدام ستایشت کند در کنار بقیه احساساتم، چاشنی شیرینی بود که آنقدر به مذاقم خوش آمد که این تجربه را 9 ماه کامل ادامه دادم.

تنهای تنها درآستانه فصلی سرد

من اصلن تنهایی را تجربه نکرده‌ام. بلد نیستم باهاش چه کنم. گند می‌زنم به تنهایی خودم. دستپاچه می‌شوم. هی زنگ می‌زنم به این و آن. قبلن‌ها اینقدر به دوستانم زنگ نمی‌زدم. آقای عزیز همیشه کنارم بود و ظاهرا مرا بی‌نیاز از وجود و حضور دوستانم می‌کرد. حتی با خودش دوستانی را می‌آورد که سرگرمم می‌کردند و تقریبا هر هفته برنامه‌های دوستانه خوشی داشتیم با هم. شاید باورتان نشود اما این اواخر بسیاری اوقات با خودم فکر می‌کردم به خاطر این جمع دوستانه‌ای که حول آقای عزیز شکل گرفته ترکش نمی‌کنم. خب به هر حال از آنجا که هر چیز بی‌اصالتی روزی به پایان می‌رسد این دوستی‌ها هم نتوانست نقطه اتصال من و آقای عزیز باشد و بالاخره ما هم تمام کردیم.

حالا تنها شده‌ام. فکر کنم یک ماهی شده. هر روز می‌ترسم که ساعت کار تمام شود. شروع هر بعد از ظهر که قبلا برایم اینهمه دوست داشتنی بود به آغاز برزخی از دست و پنجه نرم کردن با تنهایی تبدیل شده. هیچ کاری را بلد نیستم تنهایی انجام دهم. تنهایی قدم زدن، کافه و سینما رفتن، خرید کردن، تفریح .... اصلن بودن. بودن به تنهایی. بلد نیستم. به خدا.

همین اواخر توی یک فیلمی دیدم پسری که دوست دخترش قالش گذاشته برای فرار از تنهایی به دوستانش زنگ می‌زند. دوستانی که سال‌هاست ازشان بی‌خبر است و شاید واقعن هم خواهان دیدارشان نیست اما فشار تنهایی وادارش می‌کند ازشان خبر بگیرد و بخواهد به همراهشان یک فنجان قهوه توی کافه‌ای دنج بخورد. اما یکی کار دارد و دیگری ازدواج کرده و بچه هم دارد. یکی دوست پسر دارد و یکی از کشور خارج شده. حکایت من هم همین شده. امروز با هر کی تماس گرفتم دکم کرد. یکی گفت اونجایم خارش دارد باید بروم دکتر زنان. دیگری کلاس نقاشی دارد و یکی در کافه‌ای کار می‌کند و دور و برش پر از دوست و آشناست و به من نیازی ندارد و یکی هم سرگرم خاله بازی با فامیل شوهرش بود.

و من تنهای تنهام.... و نمی‌دانم با تنهاییم چه کنم؟
اسی طلایی