یک. خیلی بی سر و صدا پریود شدهام. نه از سندروم پیش از آن خبری بود نه دردی نه عقب جلویی. تازه برخلاف همیشه که صبح زود اولین روز قاعدگی را با درد آغاز میکردم امروز وسطهای ظهر (یعنی وقت مورد علاقه من) و هنگامی که سر کار بودم پریود شدم و این هم شاید خوب باشد. منظورم این تغییر روال است.
دو. با وجود پریود شدن و شنبه بودن، لبخندم را به طرز معجزه آسایی سرسختانه حفظ کردهام. نقشش از روی صورتم نمیرود از صبح. حس خوبی دارم. نمیدانم از کجا میآید اما میدانم که میرود.
سه. در فال روزانهام نوشته: "شما کانال ارتباطی قوی با ذهن نیمه هوشیار خود دارید." راست میگوید. راستش مدام در حال آوردن لایه ناخوداگاه به خودآگاهم هستم. آگاهانه. خواب میبینم. خوابهایم به من پیام میدهند. من پیامهایشان را ترجمه میکنم و آنها را میزیم. دیشب خواب پلههای سه گوش تیزی را دیدم که میترسم ازشان پایین بروم و مدام میخواهم خودم را راضی کنم که قدم اول را بردارم و در این حال آدمها، آدمهای معمولی که اصلا نمیشناسمشان بیتفاوت از کنارم میگذرند و از پلهها میروند پایین. بی ترس بی اضطراب. عین زندگیام است. در حالی که دارم سعی میکنم معنای همه چیز را بفهمم و مثلا بدانم چرا باید پلهها سه گوش باشند، مردم دیگر زندگی را میکنند. بله. همین است.
چهار. یک دوست مشکل دار دارم. با همسرش دعوا کرده. باید امروز ببینمش. باید که دلداریش دهم. این همان دوستی است که نمیدانم تا کجا میتوانم بهش اعتماد کنم. خیلی سخت است دوستی عزیز داشته باشی و لی همیشه یک چیزی توی دلت مدام نهیبت زند: مواظب باش. بهش اعتماد نکن. چطور میشود با دوستی اینهمه مهربان بود اما اعتماد نداشت؟
پنج. دارم آقای بازیگر را به فراموشی میسپارم. دیگر هر روز صبح که از خواب بلند میشوم صورتش نمیآید جلوی چشمم و صدایش را نمیشنوم و اولین چیزی که به یاد میآورم حماقت خودم نیست. فقط گاهی در طول روز فکری، صدایی، بویی، تصویری یا که آهی مرا به یاد صحنههایی از با هم بودنمان میاندازد و انگار که برق گرفته باشدم در خودم جمع میشوم و صدایی ازم در میآید که برایم غریب است. خدا شفا بده.
دو. با وجود پریود شدن و شنبه بودن، لبخندم را به طرز معجزه آسایی سرسختانه حفظ کردهام. نقشش از روی صورتم نمیرود از صبح. حس خوبی دارم. نمیدانم از کجا میآید اما میدانم که میرود.
سه. در فال روزانهام نوشته: "شما کانال ارتباطی قوی با ذهن نیمه هوشیار خود دارید." راست میگوید. راستش مدام در حال آوردن لایه ناخوداگاه به خودآگاهم هستم. آگاهانه. خواب میبینم. خوابهایم به من پیام میدهند. من پیامهایشان را ترجمه میکنم و آنها را میزیم. دیشب خواب پلههای سه گوش تیزی را دیدم که میترسم ازشان پایین بروم و مدام میخواهم خودم را راضی کنم که قدم اول را بردارم و در این حال آدمها، آدمهای معمولی که اصلا نمیشناسمشان بیتفاوت از کنارم میگذرند و از پلهها میروند پایین. بی ترس بی اضطراب. عین زندگیام است. در حالی که دارم سعی میکنم معنای همه چیز را بفهمم و مثلا بدانم چرا باید پلهها سه گوش باشند، مردم دیگر زندگی را میکنند. بله. همین است.
چهار. یک دوست مشکل دار دارم. با همسرش دعوا کرده. باید امروز ببینمش. باید که دلداریش دهم. این همان دوستی است که نمیدانم تا کجا میتوانم بهش اعتماد کنم. خیلی سخت است دوستی عزیز داشته باشی و لی همیشه یک چیزی توی دلت مدام نهیبت زند: مواظب باش. بهش اعتماد نکن. چطور میشود با دوستی اینهمه مهربان بود اما اعتماد نداشت؟
پنج. دارم آقای بازیگر را به فراموشی میسپارم. دیگر هر روز صبح که از خواب بلند میشوم صورتش نمیآید جلوی چشمم و صدایش را نمیشنوم و اولین چیزی که به یاد میآورم حماقت خودم نیست. فقط گاهی در طول روز فکری، صدایی، بویی، تصویری یا که آهی مرا به یاد صحنههایی از با هم بودنمان میاندازد و انگار که برق گرفته باشدم در خودم جمع میشوم و صدایی ازم در میآید که برایم غریب است. خدا شفا بده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر