توی مشکلات این و آن گم شدهام. توی درگیریهای خواهر برای جدایی... توی بیآیندگی برادر بزرگ... توی دوری برادر کوچک و غربتش و دردهایش گم شدهام. توی بیخیالی پدر.... توی کوه غصههای بیحد مادر، گم شدهام..... آیا کسی هست که مرا پیدا کند؟
۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه
جایی برای گریسن میخواهم... رهن یا اجاره
دوست دارم بروم یک گوشه و بشینم حسااااابی گریه کنم
گریه واقعی... درست و درمون... از اونها که تو 5 سالگی راحت میاومد... با هق هق... با ناله با صدای بلند. بدون ترس از اینکه کسی بشنوه. بدون ترس از شکسته شدن غرورم. بدون ترس از قضاوت یا دلسوزی دیگران. بدون ترس از توضیح دلیل گریه و نالهام برای کسی....
گریه واقعی... درست و درمون... از اونها که تو 5 سالگی راحت میاومد... با هق هق... با ناله با صدای بلند. بدون ترس از اینکه کسی بشنوه. بدون ترس از شکسته شدن غرورم. بدون ترس از قضاوت یا دلسوزی دیگران. بدون ترس از توضیح دلیل گریه و نالهام برای کسی....
امان از این خاطرههای بیرحم وقت ناشناس
غصههایم را خوردهام ولی نمیدانم این لامصب تمامی ندارد چرا.
یکهو میآید میچسبد بهت و ول کن نیست. برایش هم فرقی نمیکند کدام قبرستانی باشی. سر میز غذا وسط کوفت کردن نهار یا سر کار وقتی تمرکز کردهای خیر سرت روی یک کار مهم، وسط میهمانی دوستانه وقتی مثلا شاد شادی، توی اتوبوس، وقتی رو به روی مادرت نشستهای و مثلا داری به حرفهایش گوش میکنی، وقتی داری متن مهمی را میخوانی اما ناگهان متوجه میشوی چندین سطر آمدهای پایین اما هیچی نفهمیدهای و اصلا تو این دنیا نبودهای و هزار ناکجای دیگر خفتت میکند این غصه. این اندوه بی تمامی که حاصل هجوم خاطرههاست. خاطرههایی که سال تا سال یادشان هم نمیافتی ولی وقتی اندوه داری یکی یکی صف میکشند رو به رویت و دخلت را میآورند.
امروز داشتم اطلاعات یک پروژه را به روز میکردم. گفتم دل به کار بدهم و سرم را گرم کنم آرام میشوم و به نشخوار فکری نمیافتم. جواب نداد. اینکه مدام به یاد آقای بازیگر میافتم و لحظههای با هم بودنمان میآید جلوی چشمم و نمیتوانم بیخیالش شوم دارد مرا میکشد. این خاطرهها... خاطرههای بیرحم...
یکهو میآید میچسبد بهت و ول کن نیست. برایش هم فرقی نمیکند کدام قبرستانی باشی. سر میز غذا وسط کوفت کردن نهار یا سر کار وقتی تمرکز کردهای خیر سرت روی یک کار مهم، وسط میهمانی دوستانه وقتی مثلا شاد شادی، توی اتوبوس، وقتی رو به روی مادرت نشستهای و مثلا داری به حرفهایش گوش میکنی، وقتی داری متن مهمی را میخوانی اما ناگهان متوجه میشوی چندین سطر آمدهای پایین اما هیچی نفهمیدهای و اصلا تو این دنیا نبودهای و هزار ناکجای دیگر خفتت میکند این غصه. این اندوه بی تمامی که حاصل هجوم خاطرههاست. خاطرههایی که سال تا سال یادشان هم نمیافتی ولی وقتی اندوه داری یکی یکی صف میکشند رو به رویت و دخلت را میآورند.
امروز داشتم اطلاعات یک پروژه را به روز میکردم. گفتم دل به کار بدهم و سرم را گرم کنم آرام میشوم و به نشخوار فکری نمیافتم. جواب نداد. اینکه مدام به یاد آقای بازیگر میافتم و لحظههای با هم بودنمان میآید جلوی چشمم و نمیتوانم بیخیالش شوم دارد مرا میکشد. این خاطرهها... خاطرههای بیرحم...
۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه
در حال و هوای خداحافظی (نام تو را دوست دارم)
چندتا هدیه کوچک گرفته بودم برایش. میخواستم در دیدار بعدی بهش بدهم و قیافهاش را ببینم وقت گرفتن آنها. لبخند پهنی که رو صورت گربهایاش مینشیند. پر از شیطنت و راز و رمز. پر از پدرسوختگی، پر از مردونگی....
خب همه چی خراب شد... دیدار بعدی هیچ وقت نیامد. نتوانستم اعتماد کنم. دیدم دارم روانی میشوم. دارم پارانوئید میشوم. نمیتوانم به کسی که اینهمه دروغ گفته اعتماد کنم. همین و تمام.
گفتم من و تو آدمهای اشتباهی توی زندگی همیم. زور میزنیم به هم بچسبیم... ولی هیچ چیز مشترکی مارا به هم متصل نکرده به جز تنهاییمان که آن هم دیر یا زود توسط یک آدم درست پر میشود... آن وقت نمیدانم چه بلایی به سرمان میآید.
پیک را گفتم بیاید.نمیخواستم این هدیههای کوچک پیشم بماند. پیکی آمد و بسته را گرفت. داشت آدرس را بلند بلند میخواند که مطمئن شود... و من هم همراه او توی دلم میخواندم... من هم میخواستم مطمئن شوم... از رسیدن این آخرین حلقه پیوند ما به او.
پیکی رسید به جای حساس. به اسمش که روی آن کاغذ کوچک نوشته بودمش... آقای..... و دلم لرزید از شنیدنش. اولین بار بود نامش را از زبان یک غریبه شنیدم. چه آهنگ دلنوازی دارد هنوز برایم.... چرا؟ نمیدانم. فقط میدانم که دیگر کسی را به این نام صدا نخواهم کرد.
خب همه چی خراب شد... دیدار بعدی هیچ وقت نیامد. نتوانستم اعتماد کنم. دیدم دارم روانی میشوم. دارم پارانوئید میشوم. نمیتوانم به کسی که اینهمه دروغ گفته اعتماد کنم. همین و تمام.
گفتم من و تو آدمهای اشتباهی توی زندگی همیم. زور میزنیم به هم بچسبیم... ولی هیچ چیز مشترکی مارا به هم متصل نکرده به جز تنهاییمان که آن هم دیر یا زود توسط یک آدم درست پر میشود... آن وقت نمیدانم چه بلایی به سرمان میآید.
پیک را گفتم بیاید.نمیخواستم این هدیههای کوچک پیشم بماند. پیکی آمد و بسته را گرفت. داشت آدرس را بلند بلند میخواند که مطمئن شود... و من هم همراه او توی دلم میخواندم... من هم میخواستم مطمئن شوم... از رسیدن این آخرین حلقه پیوند ما به او.
پیکی رسید به جای حساس. به اسمش که روی آن کاغذ کوچک نوشته بودمش... آقای..... و دلم لرزید از شنیدنش. اولین بار بود نامش را از زبان یک غریبه شنیدم. چه آهنگ دلنوازی دارد هنوز برایم.... چرا؟ نمیدانم. فقط میدانم که دیگر کسی را به این نام صدا نخواهم کرد.
۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سهشنبه
در حال و هوای خداحافظی...
یادم باشد امشب کرم دور چشمم را بزنم. حتمن زیاد گریه خواهم کرد. اشک شور پوست دور چشم را چروک میاندازد.
یادم باشد فردا درباره وام و قسط و اجاره خانه فکر نکنم. آخر کلی غصه دارم که باید بخورم. وقت این کارها را دیگر ندارم.
یادم باشد برای خودم دل بسوزانم. کمی.... فقط یک ذره. خودم را لوس کنم. بگذارم خودم برای خودم نگران شوم. نگران این همه اشک، این همه غصه، این همه فراق.....
یادم باشد چیزی را توی دلم نگه ندارم برای روز مبادا. اشکهایم باید قطره قطره اندوهم را بریزد بیرون... اگر نه باز هم ممکن است برگردم....
یادم باشد به خودم عادت دهم که بهش فکر نکنم...
یادم باشد یادش نیفتم، فکر نکنم به چشمهایش، به نگاه گرم و گریزانش، به بوسههایش، به تن تنبلش، به هوس بازیش، به صدایش که جاری میشد به همه مویرگهای تنم، به "جااان" گفتن قشنگش.... یادم باشد.... یادم باشد.... یادم نرود که تنها هستم... که دیگر او نیست و حتی نمیتوانم منتظر باشم که برگردد...
یادم باشد هر آغازی پایانی دارد....
یادم باشد فردا درباره وام و قسط و اجاره خانه فکر نکنم. آخر کلی غصه دارم که باید بخورم. وقت این کارها را دیگر ندارم.
یادم باشد برای خودم دل بسوزانم. کمی.... فقط یک ذره. خودم را لوس کنم. بگذارم خودم برای خودم نگران شوم. نگران این همه اشک، این همه غصه، این همه فراق.....
یادم باشد چیزی را توی دلم نگه ندارم برای روز مبادا. اشکهایم باید قطره قطره اندوهم را بریزد بیرون... اگر نه باز هم ممکن است برگردم....
یادم باشد به خودم عادت دهم که بهش فکر نکنم...
یادم باشد یادش نیفتم، فکر نکنم به چشمهایش، به نگاه گرم و گریزانش، به بوسههایش، به تن تنبلش، به هوس بازیش، به صدایش که جاری میشد به همه مویرگهای تنم، به "جااان" گفتن قشنگش.... یادم باشد.... یادم باشد.... یادم نرود که تنها هستم... که دیگر او نیست و حتی نمیتوانم منتظر باشم که برگردد...
یادم باشد هر آغازی پایانی دارد....
۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه
آی از دوست داشتن آدمها
دوست داشتن آدمها هنوز هم عجیبترین پدیده عالم است. بعله. از نگاه من هست. از بمب اتم عجیبتر است. از پرواز به مریخ و ماه، از رفتن به اعماق اقیانوس آرام و از برخورد شهاب سنگ بزرگی به این کره خاکی هم غریبتر است. از نشو و نمای سلولهای سرطانی تا ظهور منجی عالم! از همه اینها عجیبتر است.
دلیل هم نمیخواهد. فقط اینطور فکر میکنم. همین....
وقتی میتوانی هنوز کسی را دوست داشته باشی که بزرگترین دروغها را به تو گفته، غروری برایت نگذاشته، دلت را برده، خر فرضت کرده و از همه بدتر..... برگشته و باز هم میگوید که دروغی نگفته و باز هم بدتر.... هنوز تمایل به باور حرفهایش در تو از هر چیز دیگری قویتر است، دیگر کشف عجیبترین پدیده عالم دلیل نمیخواهد.
دلیل هم نمیخواهد. فقط اینطور فکر میکنم. همین....
وقتی میتوانی هنوز کسی را دوست داشته باشی که بزرگترین دروغها را به تو گفته، غروری برایت نگذاشته، دلت را برده، خر فرضت کرده و از همه بدتر..... برگشته و باز هم میگوید که دروغی نگفته و باز هم بدتر.... هنوز تمایل به باور حرفهایش در تو از هر چیز دیگری قویتر است، دیگر کشف عجیبترین پدیده عالم دلیل نمیخواهد.
فکر کردن درباره کسی که به تو فکر نمیکند غرور آدم را لکه دار میکند
زل زدهام به صفحه فیسبوک و منتظرم کامل لود شود. با این سرعت کم خیلی طول میکشد تا همه اطلاعاتش را ببینم. عکس پروفایلش تنها چیزی است که کامل و واضح لود شده و گویی گریزی جز نگاه کردن به او ندارم. فکر میکنم چه فاصلهای است بین من و این زن. نمیداند که من وجود دارم. نمیداند که نگاهش میکنم آن هم با چنین دقتی. نمیداند که دربارهاش فکر میکنم. فکر کردن درباره آدمی که به تو فکر نمیکند غرور آدم را لکه دار میکند...
لبخند زده در پس زمینهای زلال از آب دریا. عینک آفتابی زده و چشمانش را نمیبینم. همین باعث میشود پی به خیلی چیزها نبرم. احساسش را نخوانم و حتی نتوانم حدس بزنم چطور آدمی است. موهایش پریشان شده در باد و دندانهایش چه ردیف و سفید است. به لبها با دقت بیشتری نگاه کردم. این لبها را چند بار بوسیده؟ این لبخند را چند بار ستایش کرده؟....
نمیتوانم بیشتر از این به افکار خودآزارانهام مجال دهم. صفحه را میبندم. بیخیالش میشوم. یک روزی نه میدانستم این زن کیست و نه برایم مهم بوده. حالا هم فقط میدانم که یک زمانی همسر کسی بوده که دوستش دارم. اما هر چه سعی میکنم باز هم برایم مهم نباشد نمیتوانم.
دربارهاش فکر میکنم و این که او راجع به من فکر نمیکند بیش از هر چیز آزارم میدهد....
لبخند زده در پس زمینهای زلال از آب دریا. عینک آفتابی زده و چشمانش را نمیبینم. همین باعث میشود پی به خیلی چیزها نبرم. احساسش را نخوانم و حتی نتوانم حدس بزنم چطور آدمی است. موهایش پریشان شده در باد و دندانهایش چه ردیف و سفید است. به لبها با دقت بیشتری نگاه کردم. این لبها را چند بار بوسیده؟ این لبخند را چند بار ستایش کرده؟....
نمیتوانم بیشتر از این به افکار خودآزارانهام مجال دهم. صفحه را میبندم. بیخیالش میشوم. یک روزی نه میدانستم این زن کیست و نه برایم مهم بوده. حالا هم فقط میدانم که یک زمانی همسر کسی بوده که دوستش دارم. اما هر چه سعی میکنم باز هم برایم مهم نباشد نمیتوانم.
دربارهاش فکر میکنم و این که او راجع به من فکر نمیکند بیش از هر چیز آزارم میدهد....
۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه
ای کاش عشق به تنهایی کافی بود....
عاشق بازیگر چند رنگ ماهی خانوم برگشته و التماس میکند که ماهی دست بردارد از این همه سخت گیری و ببخشدش... به دروغهایش اعتراف کرده... به پایش افتاده.... خواهش کرده....
میشود بخشید اما میشود دوباره اعتماد کرد؟
چند روز بهش فرصت دادم ... همان است که بود. پنهانی، مرموز، غریب.... نمیشناسمش.... چه کنم؟
میشود بخشید اما میشود دوباره اعتماد کرد؟
چند روز بهش فرصت دادم ... همان است که بود. پنهانی، مرموز، غریب.... نمیشناسمش.... چه کنم؟
اشتراک در:
پستها (Atom)