غصههایم را خوردهام ولی نمیدانم این لامصب تمامی ندارد چرا.
یکهو میآید میچسبد بهت و ول کن نیست. برایش هم فرقی نمیکند کدام قبرستانی باشی. سر میز غذا وسط کوفت کردن نهار یا سر کار وقتی تمرکز کردهای خیر سرت روی یک کار مهم، وسط میهمانی دوستانه وقتی مثلا شاد شادی، توی اتوبوس، وقتی رو به روی مادرت نشستهای و مثلا داری به حرفهایش گوش میکنی، وقتی داری متن مهمی را میخوانی اما ناگهان متوجه میشوی چندین سطر آمدهای پایین اما هیچی نفهمیدهای و اصلا تو این دنیا نبودهای و هزار ناکجای دیگر خفتت میکند این غصه. این اندوه بی تمامی که حاصل هجوم خاطرههاست. خاطرههایی که سال تا سال یادشان هم نمیافتی ولی وقتی اندوه داری یکی یکی صف میکشند رو به رویت و دخلت را میآورند.
امروز داشتم اطلاعات یک پروژه را به روز میکردم. گفتم دل به کار بدهم و سرم را گرم کنم آرام میشوم و به نشخوار فکری نمیافتم. جواب نداد. اینکه مدام به یاد آقای بازیگر میافتم و لحظههای با هم بودنمان میآید جلوی چشمم و نمیتوانم بیخیالش شوم دارد مرا میکشد. این خاطرهها... خاطرههای بیرحم...
یکهو میآید میچسبد بهت و ول کن نیست. برایش هم فرقی نمیکند کدام قبرستانی باشی. سر میز غذا وسط کوفت کردن نهار یا سر کار وقتی تمرکز کردهای خیر سرت روی یک کار مهم، وسط میهمانی دوستانه وقتی مثلا شاد شادی، توی اتوبوس، وقتی رو به روی مادرت نشستهای و مثلا داری به حرفهایش گوش میکنی، وقتی داری متن مهمی را میخوانی اما ناگهان متوجه میشوی چندین سطر آمدهای پایین اما هیچی نفهمیدهای و اصلا تو این دنیا نبودهای و هزار ناکجای دیگر خفتت میکند این غصه. این اندوه بی تمامی که حاصل هجوم خاطرههاست. خاطرههایی که سال تا سال یادشان هم نمیافتی ولی وقتی اندوه داری یکی یکی صف میکشند رو به رویت و دخلت را میآورند.
امروز داشتم اطلاعات یک پروژه را به روز میکردم. گفتم دل به کار بدهم و سرم را گرم کنم آرام میشوم و به نشخوار فکری نمیافتم. جواب نداد. اینکه مدام به یاد آقای بازیگر میافتم و لحظههای با هم بودنمان میآید جلوی چشمم و نمیتوانم بیخیالش شوم دارد مرا میکشد. این خاطرهها... خاطرههای بیرحم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر