۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

لبخندهای اندوه‌بار فریز شده

توی فیس بوکم یک عکس خانوادگی مال ده پانزده سال پیش را گذاشته‌ام. ما چهارتاییم و پدر و مادرمان. همه‌مان خیلی کوچکیم توی این عکس. لبخند زده‌ایم به دوربین. پدر و مادر چه جوانند و ماها چه کوچولوییم.

در عکس، عمیق می‌شوم. ظاهر شیک و زیبای تصویر، آینده‌ای ‌اسف بار و پراندوه را انتظار می‌کشد. در آن لحظه به ظاهر شاد، پدرم هنوز دچار بیماری لاعلاج ناشناخته‌اش نشده. مادرم تنها نان‌آور خانمان نیست و چه صورت بشاشی دارد. حتی با وجود زندگی دشوارش در آن لحظه صورتش شادابی و رونق دارد و نمی‌داند که سختی‌هایش تازه چند سال بعد شروع می‌شود.

همه لبخند زده‌ایم ولی می‌دانیم که لبخندهایمان تنها رو به دوربین است نه رو به خودمان. هر چهارتایی‌مان با پدر مشکل داریم و پدر چه لبخند درازی به لب دارد. من دست انداخته‌ام گردن پدر و  نمی‌دانم که از یکی دو سال بعد تا سال‌ها نه تنها با پدرم یک کلمه حرف نمی‌زنم بلکه نگاهش هم نخواهم کرد و تبریک سال نو را هم از او دریغ می‌کنم تا زمانی که آنقدر بزرگ شوم که ببخشمش... تا آنقدر رقت‌انگیز شود که از سر ترحم به حرف‌هایش لبخندی زورکی بزنم و سری تکان دهم.

خواهرجان از همه زیباتر است در تصویر و هیچ کداممان خبر نداریم سال‌ها بعد، ازدواجش به یکی از زخم‌های پر درد و عذاب خانوادگیمان بدل خواهد شد. برادر جان بزرگ هم نمی‌داند که یک روز وا می‌دهد همه چیز را. عشقش را و امیدش را و تنها از دار دنیا یک خانه می‌خواهد که هنوز که هنوزه ندارد و برادر جان کوچک هم کوچک‌تر از آن است که بداند چند سال بعد که دانشگاهش تمام شد به کمک مادر می‌شتابد تا تنها نان‌آور نباشد. کسی آن روزها نمی‌دانست این عضو کوچک خانواده قرار است برای همه‌مان پدری کند.

اشک‌هایم سرازیر می‌شود. از گذاشتن این عکس به عنوان یک خاطره زیبا در فس بوک پشیمان شده‌ام. هر عکسی که پر از لبخند باشد لزوما خاطره زیبای ثبت شده زندگیمان نیست. چه بسا هر لبخند، تلاشی برای پنهان کردن دردی باشد که هنوز از پس اینهمه سال فراموش نشده....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر