وقتی که اینجا یادداشت زن روزهای ابری را خواندم دلم لرزید از شباهت آدمها. از اینهمه زندگی مشترک و مشابه که دور و نزدیک، آشنا و غریبه را به هم پیوند میدهد. پیوندی که این بار مجازی است و نقطه اشتراکش دروغ است. پیشتر دروغ را به هیولای سبز رنگ موذی و سیالی تشبیه کردم و بعدتر هم از عاشق دروغینم نوشتم و حالا با خواندن نوشته ابری این خانوم نویسنده خوش قلم دیدم که باز هم نتوانستم آنچه از شنیدن اینهمه دروغ بر من روا شده را درست بیان کنم و بهتر بگویم آنچه خودم بر خودم روا داشتم.
سهم دروغگو و ضربهای که به من زد یک طرف اما سهم من چی؟ سهم من وقتی میدانستم دارم دروغ میشنوم؟ یعنی خودم مقصر نیستم برای شنیدن این اراجیف؟ برای ساده لوح پنداشته شدن، تحقیر شدن، تحمل آنچه از کودکی تحملش نکردهام، برای دم بستن و لبخند زدن به شمایلی که دروغ و دو رویی از آن میبارید من هم مقصرم و بله. درست است. دلم از یادآوری لحظههای باور ابلهانهام آشوب میشود و بله... آشوب واژه زشتی است و زشتتر از آن تحمل آن چیزی است که این آشوب را بر تو روا داشته.
همین حالا یاد چیزی افتادم..... روزی که آقای بازیگر به من گفت: فکر میکنی دارم بهت دروغ میگم؟
بهش زل زدم و هیچی نگفتم.
گفت: چه دروغی مثلن؟
با شرمزدگی گفتم: نه اینکه تو دروغ بگی... یه جورایی گاهی فکر میکنم نکنه همه اینها الکی باشه... فیلم باشه...
خندید و گفت: واووو اینطوری که خیلی وحشتناکه...
و بله ... وحشتناک بود. چون بلافاصله بعدش گفتم: ببین تحمل ندارم این همه احساس خوب تموم بشه .... غیب بشه و یهو ببینم تنها موندم..... من تحمل ویرانی دوباره را ندارم هااااا.... خواهش میکنم واقعی باش.....
و باز هم بله... من برای راستین بودن دروغ مجسمی که رو به رویم بود التماس کردم.
و باز و باز و باز هم بله. من تحقیر شدم چون خودم را شایسته شنیدن دروغ دانستم و این هم وحشتناک است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر