۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

درد بی‌خاطرگی

آدم بی‌خاطره‌ای هستم. توی هر جمعی که باشم هیچ چیز جالبی ندارم که تعریف کنم. داستان‌هایم به درد جمع نمی‌خورد. بعضی‌ها پر داستانند. دوره کودکی، شلوغی و هیجان بلوغ، دوره دبیرستان و از همه مهم‌تر دوران دانشگاه برای این آدم‌ها پر از خاطره است. خوب یا بد، چیزهایی را تجربه کرده و دیده‌اند که ارزش بازگویی دارد. تازه بعضی‌ها هم هستند که اصولا چیز مهمی نمی‌گویند اما همیشه داستانی، خاطره‌ای چیزی برای گفتن دارند. حالا خاطره را که می‌شکافی چیز تازه یا فوق العاده‌ای هم در آن پیدا نمی‌شود اما زیبایی و شیرینی بیان قصه‌سرای آن چنانت می‌کند که به دلت می‌نشیند.

من جزو هیچ کدام از این دو گروه نیستم. واقعن. این را تازگی‌ها به خودم اعتراف کرده‌ام. نه اینکه ندانسته باشمش ها نه. اما تا زمانی که نخواهی به خودت اعتراف کنی انگار باورش هم نکرده‌ای. من نه داستان سرای خوبی هستم و نه داستانی برای تعریف کردن دارم. خب چه کنم؟ هیچ اتفاق جالبی توی کل زندگی‌ام نیافتاده. این را هم همین الان دارم به خودم اعتراف می‌کنم که یک زندگی افتضاح معمولی داشته‌ام. معمولی نه به معنای نرمال. چون واقعن نرمال نبود. کودکی بدی داشتم و نوجوانیم پر از سیاهی بود و در دانشگاه هم هیچ کار به درد بخوری نکردم و بعدش هم دقیقا همان چیزی شدم که نمی‌خواستم. یعنی یک کارمند دون پایه.

در تمام این سیر تاریخی هیچ چیز قابل ملاحظه قابل تعریف یا خوشایندی ندارم که بگویم. در خانه نمی‌توانم خاطره یا اتفاق خاصی را از محل کارم بازگو کنم. در محل کارم چیزی از دوره دانشگاهم ندارم که بگویم. در دانشگاه چیزی از دوره دبیرستانم نداشتم و....

این بی‌خاطرگی را هیچ چیز جبران نمی‌کند. شاید مسئولش خودمم. من برعکس آنچه در ذهن دارم ذره‌ای خطر نکرده‌ام، از هیچ چارچوبی رد نشده‌ام. کار جالبی انجام نداده‌ام. سعی کرده‌ام نرمال به نظر برسم. یعنی در واقع این نرمال به نظر رسیدن همه انرژی مرا گرفته. چیز جالبی دور و برم نبوده و.... همه این‌ها را می‌دانم اما بی‌خاطرگی توی این سن و سال گریبانم را گرفته و نمی‌دانم وقتی سنم بالاتر رفت برای بقیه حرفی دارم یا نه؟ خصوصا که هر چه پیرتر میشی حرف زدن اهمیت بیشتری می‌یابد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر