۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

راست آلتِ خمیده قامت

چپیده‌ام توی اتوبوس. دیرم شده. نمی‌توانم منتظر آمدن اتوبوس خلوت‌تر شوم. مثل خیلی‌های دیگر خودم را جا می‌دهم یک گوشه. جایی که میله‌ای زرد رنگ به من می‌فهماند از این جلوتر جای مردهاست.

کلی مرد خسته (صبح اول صبح مردم خسته تر از شب‌ها هستند انگاری) آن طرف میله. کلی زن اخمو این ور میله. طبیعتن کسی کار به کار کسی ندارد. همه فکر رسیدن و خلاص شدن از این وضعیت فلاکت بار هر روزی‌اند.

دستم را به میله گیر می‌دهم یک جوری که به هیچ مردی برنخورم. زن‌های دیگر هم همینطور. مردی خاکسری پوش مدام تکان می‌خورد. هدفون توی گوشم است و نمی‌فهمم انگار که دارد حرف می‌زند.... به زن‌ها نگاه می‌کند و مدام کش و قوس می‌رود. یک دم مثل بقیه راست نمی‌ایستد. دستم را هر کجای این میله می‌گذارم یک جاییش را می‌مالد. فکر می‌کنم اتفاقی است. دستم را می آورم پایین و خودم را به آن راه می‌زنم. فکر می‌کنم آن پایین که دیگر نمی‌تواند دستم را بگیرد اما....

خبر ندارم هیولای راست قامت این مرد بیمار یا محتاج و به غایت بینوا برای من، برای ما زن‌های اخموی سیاه پوش بی‌حوصله اول صبحی چنان قدی علم کرده....

از جا می‌پرم. زبانم بند می‌آید از دیدنش. باور نمی‌کنم میان این همه آدم می‌شود راست کرد! کیفش را جلویش می‌گیرد و هول می‌شود. نمی‌توانم چیزی بگویم. نمی‌توانم جیغ بزنم یا فحش بدهم. بیشتر از اینکه ترسیده باشم دلم به حالش سوخته. خودم را کنار کشیدم. داشتم پس می افتادم. شرم کردم. سرد شدم....

قضاوتی ندارم. وجودم پر از تاسف و اندوه است. این مرد خسته خاکستری که گویی راستی آلتش، جبران خمیدگی قامتش از فقر و نیاز است وجودم را پر از ترحم کرد نه خشم و نفرت. نه به حال او تنها.... به حال ما ... به حال مردمی که داریم روز به روز خم‌تر و خمیده‌تر می‌شویم و چیزی برای جبرانش نداریم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر