۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

به خواننده اخطار می‌شود: این نوشته پر از قضاوت و بد بینی است


و یک خانومی هست در محل کارمان که خیلی وقت است می‌خواهم درباره ایشان بنویسم. چرا؟ چون خیلی مصنوعی است. بدلی، قلابی، الکی، ادا و اصولی است. همه این واژه‌ها کمابیش یک معنا دارد. حالا خیلی هم در معانی‌اش غور نکنید. یک وقت هم همه یک معنا ندهند :) ولی خوب به هر حال این خانوم همه‌اش هست.
اسمش خانوم میم مرتضایی است. بیست و شش هفت سالی دارد. جثه‌اش کوچک است و زیر مقنعه‌اش از این گل سرهایی زده که داف‌ها می‌زنند. کله‌اش را چند برابر هیکلش کرده. چادری بود سابق بر این. اما وقتی دید قرارداد من رسمی شد و او نه، چادرش را کنار گذاشته و مانتوهایی می‌پوشد یکی از یکی کوتاه‌تر.
او به من کاری ندارد و من هم. نقطه اشتراکی با هم نداریم. دور از هم می‌نشینیم. خیلی دیر به دیر کارمان به هم مربوط می‌شود اما نمی‌دانم چرا ازش لجم می‌گیرد. فکر کنم مسئله، همان مصنوعی بودن است. دماغش را عمل نکرده‌ها نه. منظورم اینطور تصنع نیست. تصنع در رفتار است که لجم را در می‌آورد. می‌گویند اگر کاری لجتان را در بیاورد نشان می‌دهد که آن کار و آن رفتار در ناخودآگاه شما سرکوب شده و دوست داشتید آنطور باشید!! اگر ناخودآگاهم اینطور باشد به وللاه ترجیح می‌دهم باز هم سرکوبش کنم. رفتارهای خانوم میم مرتضایی این شکلی است:
1- خنده‌هایش به ترتیب و شمرده است. مثل قد قد مرغ. دقیقن وقتی که می‌خندد این صدا ازش می‌آید: قود قود قود قود قود.... و اصلا طبیعی نیست. آدم فکر می‌کند چقدر دارد برای خندیدن تلاش می‌کند و حاضرم قسم بخورم این خنده واقعی‌اش نیست.
2- موقع راه رفتن سر بزرگ شده‌اش (به خاطر آن گل سر کذایی) رو به عقب خم می‌شود و شانه‌ها نیم دایره‌ای می‌زنند تا خانوم مرتضایی یک دو قدمی بردارد. در این حین نگاه و حرکت چشم‌ها طوری است که فکر می‌کنید مدلی در حال اغوا کردن ستایشگرانش است.
3- من با این «نگاهه» خیلی مشکل دارم. روزهایی که خانوم مرتضایی که سابقه بیشتری از من دارد و البته تحصیلات به مراتب کمتری، از عدم تغییر وضعیت استخدامیش ناراضی بود نگاه مظلومی به همکارانش می‌انداخت و همکاران عزیز بنده هم دلسوزانه هوایش را داشتند. غصه‌اش را می‌خوردند و همه ناگهان تبدیل شده بودند به دایه مهربان‌تر از مادر! همان همکارانی که تا پیش از این چندان تحویلش نمی‌گرفتند. نگاهی که ترحم جمع می‌کند لجم را در می‌آورد و فکر نکنم ناخودآگاهم هم از این نگاه‌ها خوشش بیاید.
4- صدای این خانوم بسیار تیز و زیر و ضعیف و لرزان است. طوری که آدم دوست دارد به صاحب این صدا زور بگوید. استخدامش نکند. بهش تو سری بزند. تحقیرش کند. توی دلش فکر کند صاحب این صدا بی عرضه است و کمی مالیخولیایی. هیچ وقت به یاد ندارم از صدایم ناراضی بوده باشم یا دلم بخواهد صدایی به این ضعیفی داشته باشم. اما شنیدن صدای زنانی که لرزش و شکنندگی از ویژگی‌های اصلی آن است (حتی در خوانندگان زن) لجم را در می‌آورد و به شدت عصبانیم می‌کند. مسئله فقط جنس صدایش نیست که خدا دادی است و کاری هم نمی‌شود کرد. مسئله نوع استفاده از آن صدا هم هست. تاکید و اصرار بر ضعف خدادادی جز جلب ترحم یا توجه چه دلیل دیگری دارد؟
5- صورت حق به جانب غمزده که باز هم برای ترحم و توجه دارد خودکشی می‌کند. از خطوط پهن ابرو که با وسواس زیادی پیوندشان را آن وسط حفظ کرده (شاید برای تاکید بر مجرد بودنش باشد) تا چشمانی که سعی می‌کنند با بی‌حال شدن، خماری را به یاد آدم بیندازند اما شاید خانوم مرتضایی خبر ندارد که بیشتر خواب آلودگی را به یاد آدم می‌اندازد.
6- و از همه این‌ها بدتر و افتضاح‌تر، نقش لبخندی است که شبیه لبخند اولین پرتره‌ نقاش تازه کاری است که احتمالا چند سال بعد آن را دور می‌ریزد. فقط مانده‌ام این خانوم کی می‌خواهد این لبخند پر تصنع غیر قابل باورش را دور بریزد و به جای اینهمه تلاش و تضرع برای کمی توجه، خودش باشد؟
تمام اینها به من چه؟ ها؟
درست است به من ربطی ندارد. من چه کاره‌ام که کسی را در این ابعاد قضاوت کنم. هیچ کاره. می‌ترسم که بخواهم مصنوعی باشم. خواستی ناخودآگاه که می‌تواند یک روزی به خودآگاه بیاید. نمی‌دانم به من چه ربطی دارد.... در واقع ندارد. فقط توصیف چیزی است که دوستش ندارم ولی هر روز باید ببینمش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر