۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

وقتی که از دوست داشتن بهراسی

نشسته‌ام رو به روی مانیتور بعد مدت‌ها دارم برای خودم می‌نویسم. دستانم روی کیبورد خشک شده. نمی‌دانم باید چه بگویم. چه بنویسم. ذهنم پر شده قلبم لبریز است و هر روز با خودم میگویم امروز دیگه می‌نویسم. اگر بنویسم بهتر میشم.....
اما حالا که نشسته‌ام رو به رویش انگار نه انگار . دارم چرند می‌نویسم همین لحظه. همین‌ها چرندیات من است. یک ماه است که بی قرارم. پراکنده. بیهوده. توی دلم انگاری چرخ گوشت روشن است مدام. یک ماه کامل بدنم دچار تیک‌ها و پرش‌های عصبی غریبی شده بود. البته تعجب نمی‌کردم. مصیبت دورم را گرفته.
خواهرم.... برادرم.... مادرم... پدرم.... خودم و تنهایی‌ام، بی پناهی‌ام، ضعفم، کم آوردنم، بیهوده و پوچ گذراندن زندگی‌ام، آستانه سی سالگی و بحرانش، درد بی یاری، بی عشقی... بی عشقی.... بی عشقی...
شاید این بیش از هر چیزی مرا آزار می‌دهد.
توی این یک ماه خیلی اتفاق‌ها افتاد و ادامه دارد. نمی‌دانم کی تمام می‌شود. آوار بدبیاری‌ها همیشه یک باره هجوم می‌آورد و حالا حالاها هم شرش را کم نمی‌کند. یکی دو تا هم نیست. جالب که در این شرایط بدی که شاید بدترین لحظه‌های تمام زندگی‌ام باشد کلی پیشنهادهای عجیب و غریب از مذکرهای دور و نزدیک گرفتم. و یک چیزهای تازه‌ای درباره خودم فهمیدم. اینکه میل به تجربه گری، آنطور رها و وحشی، دیگر در من مرده. آن حس لجام گسیخته بی پروایی که مرا به خیانت وا داشت و به اتاق تاریک و کثیف آقای میم گنده کشاند دیگر نیست و این مرا می‌ترساند. قاعدتن باید خوشحالم کند. با خودم بگویم خوب است دیگر عاقل شده‌ای. هوس بازی از سرت پریده... ولی اگر بیشتر فکر کنم و با خودم رو راست‌تر باشم این‌ها نشانه پیری است. محافظه کاری و دوری از خطر تجربه‌های تازه. می‌ترسم که دلم را در معرض نگاه تازه بگذارم و تنم را اسیر دست‌های نوازشگری که نمیشناسمشان. می‌ترسم آن دست‌ها را دوست داشته باشم آن وقت چه؟
می‌ترسم دیگر از دوست داشتن.... حس می‌کنم اگر کسی را دوست داشته باشم همان "او" بشود نقطه ضعف من. ترس آمده سراغم و من با این احساس بیگانه‌ام. تازگی‌ها دارم با ترس دست و پنجه نرم می‌کنم مثل کودکی که دارد اولیه‌ترین احساسات انسانی را درون خود کشف می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر