در سیاه ترین روزهای عمرم، دوستان نازنینی دورم را گرفتند. مرا بردند به کافهای و گفتند چه مرگت شده؟ بنال. غر بزن به جان ما بلکه خوب شوی.
غر زدم. بغض کردم. نالیدم و آنها گوش دادند. دلسوزانه نگاهم کردند. کنارم بودند. گفتند این کار را بکن، این طور فکر نکن، فلان جا برو، فلان تصمیم را بگیر اما... اما جز مهربانیشان هیچ چیز در من اثر نکرد.
وقت خداحافظی خواستم از ماشین پیاده شوم. س گفت نه. واستا باید یه چیزی بهت بدم. پیاده شد و رفت از صندوق عقب ماشین یک بطری از آن عرقهای ارمنی سازش را آورد و داد به من....فهمیدم که او فهمیده است درد من فعلن جز این دوایی ندارد.
درد را نمیشود تقسیم کرد. باید با عرق سگی قورتش داد.
غر زدم. بغض کردم. نالیدم و آنها گوش دادند. دلسوزانه نگاهم کردند. کنارم بودند. گفتند این کار را بکن، این طور فکر نکن، فلان جا برو، فلان تصمیم را بگیر اما... اما جز مهربانیشان هیچ چیز در من اثر نکرد.
وقت خداحافظی خواستم از ماشین پیاده شوم. س گفت نه. واستا باید یه چیزی بهت بدم. پیاده شد و رفت از صندوق عقب ماشین یک بطری از آن عرقهای ارمنی سازش را آورد و داد به من....فهمیدم که او فهمیده است درد من فعلن جز این دوایی ندارد.
درد را نمیشود تقسیم کرد. باید با عرق سگی قورتش داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر