۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

در باب عاشقیت

بعد از مدت‌ها آمده‌ام سراغ وبلاگم. نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم و اصلا کسی هست که بخواندش در این برهوت مجازی یا نه. فقط می‌دانم که دلم تنگ شده برایش و دوستش دارم و شاید بزرگترین راز زندگیم باشد.
وقتی که زیادی درگیر چیزی شوم و مخم هنگ کند می‌آیم اینجا و تخلیه‌اش می‌کنم. الان مهمترین مشغولیت زندگیم شده عاشقیت!
وای که چه مصیبتی است. دلت مدام به درد می‌آید. مدام در فکر کس دیگری. خودت نیستی. روحت بال بال می‌زند. اگر دو بار جواب تلفنت را ندهد هزار تا فکر می‌کنی .... فکرهایی که حالت را از خودت به هم می‌زند. صدایش را نشنوی دیوانه‌ای. هیچ چیز برایت زیبا نیست وقتی او نباشد. آخ... آخ از وابستگی.... می‌خواهی همه جا بهت بچسبد و همه جا بهش بچسبی... احساس ضعف می‌کنی. بال و پرت را می‌ریزد این وابستگی. بیچاره‌ات می‌کند. غرورت را له می‌کند.
پس چه چیزی دارد این عشق که خوشش می‌کند؟ یعنی با این اوصاف آدم مرض دارد که عاشق شود؟
لابد دارد. عشق آدم را به گا می‌دهد. همین و بس. اما خوب است این به گا رفتگی. فرق دارد با مدل‌های دیگر. لذت عاشقی آنقدر زیاد است که دردش را به جان می‌خری. پس خفه شو ماهی جان و بگیر بشین به عاشقیتت برس و نق نزن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر