۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

کشف لذت‌های مازوخیستیک

توی کافه نشسته بودیم گرم صحبت. من و آقای بازیگر و چند تا از دوستان مشترک؛ و من طبق معمول پر از تشویش و دل آشوب کنارش نشسته بودم. به حرف‌هایش گوش می‌کردم. خیلی جدی داشت درباره یک چیزی وراجی می‌کرد. وسط حرف‌هایش ناگهان به من نگاه کرد و خیلی عصبی طور پرسید:« اون آقا شما رو می‌شناسه که انقدر نگات می‌کنه؟» و منظورش از «اون آقا» یه بنده خدایی بود که میز روبه‌رویی ما نشسته بود و جدن هم هی به من نگاه می‌کرد.
شوک شده گفتم:نه
گفت: پس چرا نگات می‌کنه؟
گفتم چون من خوشگلم و توی چشم‌هاش که ذره‌ای با من شوخی نداشت نگاه کردم و لبخند زدم. وجودم پر شد از احساسات متناقضی که نمی‌دانستم باهاشان چه کنم. گرفتار یک جور تناقض ریشه دار شدم همان لحظه. هم خوشم آمده بود هم نه. برای اولین بار با چنین برخوردی از سوی یک مرد مواجه می‌شدم.
طبیعتا برای دختر پر ادعای فمنیست طوری که من هستم این برخورد بسیار برخورنده بود. آن هم جلوی این همه دوست و آشنا. داشتم از خجالت می‌مردم. دلم می‌خواست بهش یک جوابی بدهم. یا حتی بگم «مردشی پاشو از خودش بپرس. چرا از من می‌پرسی که اون چرا نگام می‌کنه». ولی نگفتم. ساکت شدم و به همون یه جمله «چون من خوشگلم» قناعت کردم. رفتم توی نقش اون زن مظلومه که یه عاشق دلخسته حسود داره. باور این مسئله توی یه لحظه، لذت مازوخیستیک غریبی به من داد. همین لذت مرا خفه کرد. نمی‌دانم. حتی شاید دلم می‌خواست واکنش بیشتری نشان می‌داد. می‌رفت یخه طرف را می‌چسبید. نمی‌دانم...
شاید اون لحظه کذایی توی اون کافه گرم و تاریک آن شب سرد اسفند ماه یکی از عجیب‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام باشد. لحظه‌ای که خودم را سوپرایز کردم. لحظه‌ای که خودم رو به روی خودم بودم و با تعجم خودم را نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم «ابله. تو چرا خوشت اومده؟ تو که الان داری از خجالت آب می‌شی. تو که الان حس یه بچه خطا کارو داری چرا ته دلت از رفتار مثلا مردانه اون غنج می‌زنه؟» و هیچ جوابی نداشتم به اون زن بالغ مستقل درونم بدم. من یه دختربچه خطاکار بودم که از سرزنش شدن لذت می‌برد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر