امروز حین پرسه زنیهای هر روزهام توی کوچه پس کوچههای دوست داشتنی دور و بر محل کارم ناگهان بغضم ترکید.
ناگهان...
داشتم مثل آدم راهم را میرفتم... ولی ترکید. چشمهام خیس شد. قلبم تکه تکه ریخت ...
و فهمیدم اینکه تظاهر کنم حالم خوب است. این که ادای خوشحال بودن را در بیاورم. اینکه الکی بخندم با صدای بلند. اینکه هی شلوغی کنم با دور و بریهایم به این معنا نیست که واقعن خوبم. که واقعن فراموش کردهام تنهاییم را بی عشقیم را ... او را...
این آقای بنفش هم پدر ما را درآورد....
ناگهان...
داشتم مثل آدم راهم را میرفتم... ولی ترکید. چشمهام خیس شد. قلبم تکه تکه ریخت ...
و فهمیدم اینکه تظاهر کنم حالم خوب است. این که ادای خوشحال بودن را در بیاورم. اینکه الکی بخندم با صدای بلند. اینکه هی شلوغی کنم با دور و بریهایم به این معنا نیست که واقعن خوبم. که واقعن فراموش کردهام تنهاییم را بی عشقیم را ... او را...
این آقای بنفش هم پدر ما را درآورد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر