یک ویژگی بارز آقای میم گنده، حماقتش بود. کاراکتر خاصی که بلاهت بهش میآمد و اصلن با دیدنش کلمه "ابله" به زبانت جاری میشد. بزرگ بود. یعنی گنده بود مثل یک حیوان که جسمش رشد کرده اما روح و روانش بسیار بدوی است و اصلن همین بدویت و وحشی گریش در قیاس با جنتلمن و معنوی بودن آقای عزیز برایم جذاب ترش میکرد. نمیدانم چرا اینهمه تشنه بیمهری بودم؟ تشنه توحش، آزار دیدن، کتک خوردن، تحقیر و له شدن .... اینها به من حس اروتیکی پر از هیجان و لذت میداد اما نمیفهمیدم چرا؟ در واقع هنوز هم نتوانستم جواب سوال روانکاوم را بدهم که ازم پرسیده بود: چرا میخوای خودتو تنبیه کنی؟
اولین بار که در خانهاش را به روی من باز کرد همین بلاهت و بزرگی بدنش نظرم را جلب کرد. حماقت و ساده لوحی توی نگاهش بهم حس اعتماد میداد. حس اینکه آدم رو به رویت خیلی ترسو و عقب افتاده است و زورش تنها به لحاظ جسمانی به تو میرسد. خلاصه وقتی رفتم داخل و در را بست دیگر دیر بود برای فکر کردن به دلائل اعتماد یا عدم اعتماد به مردی که پنج دقیقه بعد میان بازوهای بزرگش گم میشدی و نمیدانستی باید لذت ببری یا به این فکر کنی که اینجا کجاست؟
راستش روز اولی که با آقای میم گنده همخوابه شدم اصلا به ارگاسم نرسیدم. سه بار با هم سکس کردیم. یعنی بار سوم را من نمیخواستم ولی او دیوانه بود... ومدام میگفت خدایا شکرت... و من خندهام میگرفت که چرا باید موقع جان کندن روی تن دختری که به هر دوز کلک کشاندهایش خانهات بگویی خدایا شکرت؟
اما عجیب ترین قسمت قضیه این بود که من بدون ارگاسم، بسیار لذت برد بودم و حالا فکر میکنم رضایت من در آن روز کذایی، بیشتر روحی بود تا جسمانی. میدانستم دارم خیانت میکنم اما ذهنم خود به خود به طرف مثبت قضیه تمایل داشت. فکرهایی میآمد سراغم مثل اینکه: من چقدر با جراتم و به تجربه کردن اهمیت میدهم و حاضرم هزینهاش را هم بپردازم. احساس رهایی میکردم. این حس که توان دیوانه کردن مردی را داشته باشی و او هم مدام ستایشت کند در کنار بقیه احساساتم، چاشنی شیرینی بود که آنقدر به مذاقم خوش آمد که این تجربه را 9 ماه کامل ادامه دادم.
اولین بار که در خانهاش را به روی من باز کرد همین بلاهت و بزرگی بدنش نظرم را جلب کرد. حماقت و ساده لوحی توی نگاهش بهم حس اعتماد میداد. حس اینکه آدم رو به رویت خیلی ترسو و عقب افتاده است و زورش تنها به لحاظ جسمانی به تو میرسد. خلاصه وقتی رفتم داخل و در را بست دیگر دیر بود برای فکر کردن به دلائل اعتماد یا عدم اعتماد به مردی که پنج دقیقه بعد میان بازوهای بزرگش گم میشدی و نمیدانستی باید لذت ببری یا به این فکر کنی که اینجا کجاست؟
راستش روز اولی که با آقای میم گنده همخوابه شدم اصلا به ارگاسم نرسیدم. سه بار با هم سکس کردیم. یعنی بار سوم را من نمیخواستم ولی او دیوانه بود... ومدام میگفت خدایا شکرت... و من خندهام میگرفت که چرا باید موقع جان کندن روی تن دختری که به هر دوز کلک کشاندهایش خانهات بگویی خدایا شکرت؟
اما عجیب ترین قسمت قضیه این بود که من بدون ارگاسم، بسیار لذت برد بودم و حالا فکر میکنم رضایت من در آن روز کذایی، بیشتر روحی بود تا جسمانی. میدانستم دارم خیانت میکنم اما ذهنم خود به خود به طرف مثبت قضیه تمایل داشت. فکرهایی میآمد سراغم مثل اینکه: من چقدر با جراتم و به تجربه کردن اهمیت میدهم و حاضرم هزینهاش را هم بپردازم. احساس رهایی میکردم. این حس که توان دیوانه کردن مردی را داشته باشی و او هم مدام ستایشت کند در کنار بقیه احساساتم، چاشنی شیرینی بود که آنقدر به مذاقم خوش آمد که این تجربه را 9 ماه کامل ادامه دادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر