من اصلن تنهایی را تجربه نکردهام. بلد نیستم باهاش چه کنم. گند میزنم به تنهایی خودم. دستپاچه میشوم. هی زنگ میزنم به این و آن. قبلنها اینقدر به دوستانم زنگ نمیزدم. آقای عزیز همیشه کنارم بود و ظاهرا مرا بینیاز از وجود و حضور دوستانم میکرد. حتی با خودش دوستانی را میآورد که سرگرمم میکردند و تقریبا هر هفته برنامههای دوستانه خوشی داشتیم با هم. شاید باورتان نشود اما این اواخر بسیاری اوقات با خودم فکر میکردم به خاطر این جمع دوستانهای که حول آقای عزیز شکل گرفته ترکش نمیکنم. خب به هر حال از آنجا که هر چیز بیاصالتی روزی به پایان میرسد این دوستیها هم نتوانست نقطه اتصال من و آقای عزیز باشد و بالاخره ما هم تمام کردیم.
حالا تنها شدهام. فکر کنم یک ماهی شده. هر روز میترسم که ساعت کار تمام شود. شروع هر بعد از ظهر که قبلا برایم اینهمه دوست داشتنی بود به آغاز برزخی از دست و پنجه نرم کردن با تنهایی تبدیل شده. هیچ کاری را بلد نیستم تنهایی انجام دهم. تنهایی قدم زدن، کافه و سینما رفتن، خرید کردن، تفریح .... اصلن بودن. بودن به تنهایی. بلد نیستم. به خدا.
همین اواخر توی یک فیلمی دیدم پسری که دوست دخترش قالش گذاشته برای فرار از تنهایی به دوستانش زنگ میزند. دوستانی که سالهاست ازشان بیخبر است و شاید واقعن هم خواهان دیدارشان نیست اما فشار تنهایی وادارش میکند ازشان خبر بگیرد و بخواهد به همراهشان یک فنجان قهوه توی کافهای دنج بخورد. اما یکی کار دارد و دیگری ازدواج کرده و بچه هم دارد. یکی دوست پسر دارد و یکی از کشور خارج شده. حکایت من هم همین شده. امروز با هر کی تماس گرفتم دکم کرد. یکی گفت اونجایم خارش دارد باید بروم دکتر زنان. دیگری کلاس نقاشی دارد و یکی در کافهای کار میکند و دور و برش پر از دوست و آشناست و به من نیازی ندارد و یکی هم سرگرم خاله بازی با فامیل شوهرش بود.
و من تنهای تنهام.... و نمیدانم با تنهاییم چه کنم؟
حالا تنها شدهام. فکر کنم یک ماهی شده. هر روز میترسم که ساعت کار تمام شود. شروع هر بعد از ظهر که قبلا برایم اینهمه دوست داشتنی بود به آغاز برزخی از دست و پنجه نرم کردن با تنهایی تبدیل شده. هیچ کاری را بلد نیستم تنهایی انجام دهم. تنهایی قدم زدن، کافه و سینما رفتن، خرید کردن، تفریح .... اصلن بودن. بودن به تنهایی. بلد نیستم. به خدا.
همین اواخر توی یک فیلمی دیدم پسری که دوست دخترش قالش گذاشته برای فرار از تنهایی به دوستانش زنگ میزند. دوستانی که سالهاست ازشان بیخبر است و شاید واقعن هم خواهان دیدارشان نیست اما فشار تنهایی وادارش میکند ازشان خبر بگیرد و بخواهد به همراهشان یک فنجان قهوه توی کافهای دنج بخورد. اما یکی کار دارد و دیگری ازدواج کرده و بچه هم دارد. یکی دوست پسر دارد و یکی از کشور خارج شده. حکایت من هم همین شده. امروز با هر کی تماس گرفتم دکم کرد. یکی گفت اونجایم خارش دارد باید بروم دکتر زنان. دیگری کلاس نقاشی دارد و یکی در کافهای کار میکند و دور و برش پر از دوست و آشناست و به من نیازی ندارد و یکی هم سرگرم خاله بازی با فامیل شوهرش بود.
و من تنهای تنهام.... و نمیدانم با تنهاییم چه کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر