۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

آخرین حرف‌های نگفته‌ام به عاشق قلابی خیمه شب بازی که «دوستت دارم» را زیبا می‌گفت


چرا وقتی دوستم نداشتی گفتی دوست دارم؟ اگر می‌خواستی باهام بخوابی خب می‌گفتی. باور کن مهم نبود. کسی چه می‌داند. شاید ازت خوشم می‌آمد و سکس خوبی هم داشتیم. اما این جمله، همه معادلات آدم را به هم می‌زند. این «دوست دارم» لعنتی را نگو.... دیگر به کسی که نمی‌خواهی برایش بمانی و واقعن دوستش داشته باشی نگو. به کسی که فقط تنش را می‌خواهی نگو. به کسی که برایت یک بازی چند روزه سرگرم کننده است نگو....
آخ... حالا که گفتی چرا این طوری؟ چرا با این شدت چرا با این همه شور چرا با آن نگاه بیچاره‌ات قلبم را جر دادی؟ چرا هزار بار گفتی؟ چرا هر بار حرارتش بیشتر بود؟ نمی‌گویم که کاش اصلا نمی‌گفتی چون گویا محال است ولی‌ ای کاش فقط وقتی که افقی بودی به زبانت جاری می‌شد و بس. آن وقت من هم همانطور افقی باورت می‌کردم. نه بیشتر.
دارم فکر می‌کنم که متاسفانه سگ آقای میم گنده به تو شرف دارد. چرا؟ چون او می‌دانست که باید یک طوری بگوید دوستت دارم که باورم نشود و نشد. اما تو با آن ادا و اصولت با آن دوست دارم‌هات با آن بی تو می‌میرم‌هات با آن قربونت برم‌هات و چشمان خیس و دل پر غم و عجز و التماست .... نشان دادی که عاشقی و خواستی باورت کنم. باورت کردم و به محض اینکه از عشق توی قلب من مطمئن شدی ناگهان و بی هیچ مسئولیتی وسط زمین و آسمان رهایم کردی. می‌دانی هر چقد که من مازوخیستیکم تو سادیستیکی؟
ای عاشق قلابی خیمه شب باز من. بازیت با من تمام شد. این عروسک دیگر برای این نمایش به درد نمی‌خورد. البته تو را به زودی فراموش می‌کند. اما حالا تو رفته‌ای سراغ کدام عروسک بینوا و داری برای چه کسی غزل دوستت دارم می‌خوانی؟
خواهشی داشتم...
می‌توانی این جمله لعنتی «دوست دارم» را از نمایشنامه‌ات حذف کنی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر