انگار تک سلولی شدهام. هیچی نمیخورم. نه اینکه گشنه ام نشودها. نه. ولی احساس میکنم حتی دیگر گشنگی هم مرا به غذا خوردن ترغیب نمیکند. از گرسنه شدنم عصبانی میشوم. چون مجبورم چیزی بخورم و این یعنی باید یک چیزی فراهم کنم برای خوردن و بدترین قسمتش این است که باید قورتش دهم.
بلع! کاری که هیچ وقت فکر نمیکردم اینهمه دشوار شود. انگاری یکی سفت و سخت گلویم را چسبیده و نمیگذارد چیزی پایین رود. ولی خب دارم بهش عادت میکنم. توی این شرایط افتضاحی که دارم بی نیاز از غذا خوردن به زندگی آمیبی خودم ادامه میدهم. حتی گاهی از رنجی که گرسنگی و کمبود وزن به من میدهد لذت هم میبرم. تازه شمایل داستایوفسکی هم مدام میآید جلو نظرم.
چه جوگیر
بلع! کاری که هیچ وقت فکر نمیکردم اینهمه دشوار شود. انگاری یکی سفت و سخت گلویم را چسبیده و نمیگذارد چیزی پایین رود. ولی خب دارم بهش عادت میکنم. توی این شرایط افتضاحی که دارم بی نیاز از غذا خوردن به زندگی آمیبی خودم ادامه میدهم. حتی گاهی از رنجی که گرسنگی و کمبود وزن به من میدهد لذت هم میبرم. تازه شمایل داستایوفسکی هم مدام میآید جلو نظرم.
چه جوگیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر