۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

اعتراف نامه‌ای در مدح عشق

این روزها فقط یک تکیه کلام دارم: عجب دنیای عجیبی است!
اینجا معتقد بودم که درگیری، تنها به تن است و لذتی که در ان نهفته است. فکر می‌کردم عجب انسان به فاک رفته‌ای شده‌ام. دیگر قلب ندارم. تنها تنم. اما حالا می‌دانم درگیری یعنی چه. حالا می‌دانم که درگیرم و ساخته نشده‌ام برای لذت تنانی. حالا می‌فهمم که چه حال و روز بدی داشته‌ام یکی دوسال اخیر... اینها را حالا می‌فهمم که درگیر وجود کسی شده‌ام. کسی که نجاتم می‌دهد. دست بهش نزده‌ام. دست به من نزده. ولی می‌خواهمش با قلبم. با همه شریان‌های روحم. با نفسم. با هر دم و بازدم و نگاهی نمی‌خواهم از هیچ کس جز او....
نمی‌دانستم ماهی خانوم دوباره عاشق می‌شود.

پ.ن: تا به حال هرچه در این وبلاگ گفته‌ام از دروغ و مضحک بودن عشق، همه را پس می‌گیرم و رسما اعلام می‌کنم که غلط کردم.

۲ نظر:

  1. کسی نجاتت نمیدهد. فقط فکر میکنی دارند نجاتت میدهند.
    هر چه هست باید با دو پای خودت راه بروی. بدون تکیه بر دست کسی...
    گول دست ها را نخور. آن ها همه سایه اند. خالی‌اند.

    پاسخحذف
  2. با شما موافقم
    نجات دهنده ای درکار نیست
    این را بگذارید به پای جو گیری یک آدم عاشق شده :)

    پاسخحذف