مدتها بود که جرئت رفتن سراغ گنجه قدیمیام را نداشتم. جایی که نامههای یک عاشق واقعی (که دیگر نسلشان منقرض شده) را نگاه داشتهام. آقای عزیز را میگویم. امروز نوبت تمیزکاری اساسی گنجه و کمد و بند و بساطم بود. دیگر نمیتوانستم بیخیال آن پاکتها و ورقها شوم و خودم را به ندیدن بزنم.
فقط میتوانم بگویم که با خواندنشان عر زدم. زجه زدم. مویه کردم. نوحه خواندم. توی سرم زدم دو دستی. قلبم جر خورد. چشمم سوخت و ورقها خیس شد. جانم به لب رسید..... من با تو چه کردم ای عزیز دل... با عشق پاکت، با احساس نابت، با این همه شور و ستایش که نثار من کردی چه کردم من؟
هر چه بر سر ماهی خانوم بیاید حقش است. چند سال پیش وقتی هنوز خیلی کوچولو و معصوم بود از آسمان برایش عشقی نازل شد اهورایی با عاشقی که واقعی بود. این دو فنچ عاشق، سالها با هم زندگی کردند بدون دروغ، بدون ادا، بدون سیاست، بدون دودره بازی..... تا اینکه ماهی خانوم بزرگ شد. دیگر فنچ نبود. دل صاب مردهاش تجربه میخواست. درد میخواست زهر میخواست. پس چه کرد؟ جفتش رو رنجوند. گفت تو خیلی خوبی ولی دیگه نمیخوامت. و نماند و رفت و دل شکست و ویران کرد.....
آی هی وآآآی که صاحب آن قلم چه روحی دارد و چه قلبی... خوش به احوال زنی که صاحب آن نگاه راستین شود و آن قلب زلال، خانهاش باشد. ماهی قدر ندانست. ماهی عشقش همان قدر بود... ته کشید. وا ماند. حالا حقش است هرچه به سرش میآید. هر که به تورش میخورد از هیولای بی شاخ و دم بگو تا بازیگر دروغگو تا مرد خیانت کار هر چه بر او روا دارند حقش است.
فقط میتوانم بگویم که با خواندنشان عر زدم. زجه زدم. مویه کردم. نوحه خواندم. توی سرم زدم دو دستی. قلبم جر خورد. چشمم سوخت و ورقها خیس شد. جانم به لب رسید..... من با تو چه کردم ای عزیز دل... با عشق پاکت، با احساس نابت، با این همه شور و ستایش که نثار من کردی چه کردم من؟
هر چه بر سر ماهی خانوم بیاید حقش است. چند سال پیش وقتی هنوز خیلی کوچولو و معصوم بود از آسمان برایش عشقی نازل شد اهورایی با عاشقی که واقعی بود. این دو فنچ عاشق، سالها با هم زندگی کردند بدون دروغ، بدون ادا، بدون سیاست، بدون دودره بازی..... تا اینکه ماهی خانوم بزرگ شد. دیگر فنچ نبود. دل صاب مردهاش تجربه میخواست. درد میخواست زهر میخواست. پس چه کرد؟ جفتش رو رنجوند. گفت تو خیلی خوبی ولی دیگه نمیخوامت. و نماند و رفت و دل شکست و ویران کرد.....
آی هی وآآآی که صاحب آن قلم چه روحی دارد و چه قلبی... خوش به احوال زنی که صاحب آن نگاه راستین شود و آن قلب زلال، خانهاش باشد. ماهی قدر ندانست. ماهی عشقش همان قدر بود... ته کشید. وا ماند. حالا حقش است هرچه به سرش میآید. هر که به تورش میخورد از هیولای بی شاخ و دم بگو تا بازیگر دروغگو تا مرد خیانت کار هر چه بر او روا دارند حقش است.
سلام ماهی جان،
پاسخحذفمن وبلاگتو خاموش میخونم.... این پستت خیلی غم داشت... خیلی ناراحت شدم... آخه واقعا چرا؟
اون روزی که پست گذاشتی که عاشق شدی و دیگه ماجراهای اون هیولا تموم شده خیلی خوشحال شدم.... ولی حالا با خوندن این پست یجورایی شوکه شدم....
کاش قدر داشتهها مونو بیشتر میدونستیم
...
پاسخحذف