دیروز به گذشتهام فکر میکردم. نه خیلی دور. 10 سال. ( ده سال خیلی دور محسوب میشود؟) یاد دوران دانشجویی و کسخلیتهام افتادم. یاد آرزوهای ابلهانم. یاد چرندیاتی که بهشان اعتقاد و ایمان(هه) ایمان! داشتم. یاد حیاط کوچک دانشکده. یاد خوابگاه. یاد هم اتاقیها... دوستها (هه) ... دوستها!
یک جورهایی فکر میکنم سالهای مهم عمرم را لا به لای همین چیزهایی که یادشان افتادم گم کردم و انگار دیگر هم پیدا نشدم. چون آن آدم یکی دیگر است و من یکی دیگر. می فهمین؟ من وقتی که به یاد آن سالها میافتم تصویری که از خودم دارم اینی نیست که الان منم. اون "من"، اون "ماهی" یک ماهی دیگر است.... مگر آدم چقدر میتواند عوض شود. هان؟ چقدر؟ انقدر که دیگر عوض نیست عوضی است.
خب که چی؟ الان اینها را نوشتم که چی؟ هر کس تا تهش بخواند هم هیچی برایش ندارد. به درد نمیخورد... اما برای من دارد. نوشتمش. همین. گم شدنم را نوشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر