آخرش کار خودم را کردم. دوستی و رفاقت را پای یک هوس، پای یک تجربه به باد دادم. در واقع از آن نوع موجوداتی هستم که برای تجربه کردن، چه چیزها را که از دست نداده و عبرت هم نمیگیرم.
گفته بودم این آقای دوست قد بلند سیبیلو دور من میگردد مثل یک پروانه.... یادتان هست؟ خب.کشف تن من و لذتی که تجربهاش کرد آبی بود بر آتش التماسها و خواهشهایش. البته همچنان اصرار دارد که باز هم این تجربه را تکرار کنیم اما راستش برای من خوشایند نیست. زیاد دوستش نداشتم. میخواستم سریعتر کارش را بکند و برود پی کارش. وسطهای کار حس کردم چه بدم می آید از تنش، از موهای زبر و زشتش، از نعرههای لذتش، از نفسهایش، از قربان صدقه رفتنهای ناشیانهاش و از طولانی بودن همه چیز.... تنها یک چیز باعث شد که دوام بیاورم و نه تنها دوام، بلکه علیرغم میل باطنیام دوبار پشت سر هم بخواهم که ادامه دهیم.
تجربه. تجربه فاحشه بودن. پیش خودم مجسم کردم که یک روسپیام و او هم مشتری من است. وظیفه من لذت دادن در ازای پولی است که میگیرم. آن وقت نهایت تلاشم را کردم و تن به انجام کارهایی برایش دادم که محال بود در حالت عادی انجام بدهم. آن هم برای کسی که عاشقش نیستم.
نمیدانم چرا این بازی ذهنی جواب داد؟ یعنی باید به این نتیجه برسم که میتوانستم روسپی خوبی باشم یا اینکه هرچه وظیفهام شود با جان و دل انجام میدهم؟ نفهمیدم. به هر حال حس میکنم دوستی ما کمرنگ شده و او دیگر از من رفاقت نمیخواهد....
نمیدانم... شاید او هم پی به بازی ذهنی من برده و فهمیده مشتریم باشد لذت بیشتری میبرد تا رفیقم...
گفته بودم این آقای دوست قد بلند سیبیلو دور من میگردد مثل یک پروانه.... یادتان هست؟ خب.کشف تن من و لذتی که تجربهاش کرد آبی بود بر آتش التماسها و خواهشهایش. البته همچنان اصرار دارد که باز هم این تجربه را تکرار کنیم اما راستش برای من خوشایند نیست. زیاد دوستش نداشتم. میخواستم سریعتر کارش را بکند و برود پی کارش. وسطهای کار حس کردم چه بدم می آید از تنش، از موهای زبر و زشتش، از نعرههای لذتش، از نفسهایش، از قربان صدقه رفتنهای ناشیانهاش و از طولانی بودن همه چیز.... تنها یک چیز باعث شد که دوام بیاورم و نه تنها دوام، بلکه علیرغم میل باطنیام دوبار پشت سر هم بخواهم که ادامه دهیم.
تجربه. تجربه فاحشه بودن. پیش خودم مجسم کردم که یک روسپیام و او هم مشتری من است. وظیفه من لذت دادن در ازای پولی است که میگیرم. آن وقت نهایت تلاشم را کردم و تن به انجام کارهایی برایش دادم که محال بود در حالت عادی انجام بدهم. آن هم برای کسی که عاشقش نیستم.
نمیدانم چرا این بازی ذهنی جواب داد؟ یعنی باید به این نتیجه برسم که میتوانستم روسپی خوبی باشم یا اینکه هرچه وظیفهام شود با جان و دل انجام میدهم؟ نفهمیدم. به هر حال حس میکنم دوستی ما کمرنگ شده و او دیگر از من رفاقت نمیخواهد....
نمیدانم... شاید او هم پی به بازی ذهنی من برده و فهمیده مشتریم باشد لذت بیشتری میبرد تا رفیقم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر