باورم نمیشود که برگشتهام کنار هیولای زندگیم.
فکر میکنم هر کسی یک هیولا در زندگیش دارد. یک هیولای درون. مثل کودک درون. گاهی این هیولای درون، نمود بیرونی پیدا میکند و تو جذبش میشوی. هر چه هم که ازش فاصله بگیری فایده ندارد. دوباره برمیگردی. چرا؟ چون او خود توست. بروز وجهی پنهان از وجودت است. نمیتوانی انکارش کنی. بهش چسبیدهای. بهت چسبیده است. روی دیگر توست. شما هم از این آدمها دارید در زندگیتان؟ از اینها که هیولای شما باشند؟
گاهی هیولای ما پدر است گاه مادر. گاهی دوستی، گاه فامیل و آشنایی و گاه یک غریبه که نمیدانی چرا هر چه ازش میگریزی فایده ندارد. باز هم برمیگردی کنارش. چشم که باز میکنی میبینیش. مثل یک نفرین با تو میماند تا بمیری.
آقای میم گنده، هیولای من است. نمود بیرونی هیولای درون من. نمیتوانم بیخیالش شوم. او هم نمیتواند. یعنی من هم هیولای درون او هستم؟ شاید فرشتهاش باشم. ها؟
این همه چرخ چرخ عباسی ... آخرش سر از همان خانه تاریک و کثیف و پر از جک و جونور درآوردم. اما خب این بار فرق دارد. قبلن عاشقش شدم. حالا نیستم. یک رابطه تنانی صرف. بدون عشق. بدون احساس. بدون وابستگی. البته برای من اینطور است. چون این هیولای گنده بک ادعا میکند که قلب عاشقی دارد و نمیتواند مرا فراموش کند و این دفعه باید تا ابد با من بماند و وفادار است و میمیرد برایم!
اینها را که میگوید فکر میکنم مرا با دو گوش دراز تصور میکند یا شاید هم واقعن خودش دروغهایش را باور میکند. هرچه هست این داستان، آخری ندارد انگاری. میخواستم در دو سه قسمت دیگر این داستان را تمام کنم. اما در عرض چند روزهمه چیز به هم ریخت و چشم باز کردم و دیدم که در آغوشش هستم.
پایان این داستان به این زودیها از راه نمیرسد.
فکر میکنم هر کسی یک هیولا در زندگیش دارد. یک هیولای درون. مثل کودک درون. گاهی این هیولای درون، نمود بیرونی پیدا میکند و تو جذبش میشوی. هر چه هم که ازش فاصله بگیری فایده ندارد. دوباره برمیگردی. چرا؟ چون او خود توست. بروز وجهی پنهان از وجودت است. نمیتوانی انکارش کنی. بهش چسبیدهای. بهت چسبیده است. روی دیگر توست. شما هم از این آدمها دارید در زندگیتان؟ از اینها که هیولای شما باشند؟
گاهی هیولای ما پدر است گاه مادر. گاهی دوستی، گاه فامیل و آشنایی و گاه یک غریبه که نمیدانی چرا هر چه ازش میگریزی فایده ندارد. باز هم برمیگردی کنارش. چشم که باز میکنی میبینیش. مثل یک نفرین با تو میماند تا بمیری.
آقای میم گنده، هیولای من است. نمود بیرونی هیولای درون من. نمیتوانم بیخیالش شوم. او هم نمیتواند. یعنی من هم هیولای درون او هستم؟ شاید فرشتهاش باشم. ها؟
این همه چرخ چرخ عباسی ... آخرش سر از همان خانه تاریک و کثیف و پر از جک و جونور درآوردم. اما خب این بار فرق دارد. قبلن عاشقش شدم. حالا نیستم. یک رابطه تنانی صرف. بدون عشق. بدون احساس. بدون وابستگی. البته برای من اینطور است. چون این هیولای گنده بک ادعا میکند که قلب عاشقی دارد و نمیتواند مرا فراموش کند و این دفعه باید تا ابد با من بماند و وفادار است و میمیرد برایم!
اینها را که میگوید فکر میکنم مرا با دو گوش دراز تصور میکند یا شاید هم واقعن خودش دروغهایش را باور میکند. هرچه هست این داستان، آخری ندارد انگاری. میخواستم در دو سه قسمت دیگر این داستان را تمام کنم. اما در عرض چند روزهمه چیز به هم ریخت و چشم باز کردم و دیدم که در آغوشش هستم.
پایان این داستان به این زودیها از راه نمیرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر