۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

داستان آقای میم گنده - 1

لابد زندگی همین است دیگر. هیجانی ندارد. لذتی تویش نیست. اصلا زیادی لذت بردن برای من همیشه باید با درد و عذاب همراه باشد. مثل لذتی که “میم گنده” به من می‌داد.
 آقای میم گنده، مهمترین تجربه من از خیانت است. می‌گویم گنده چون گنده بود واقعن و بلند قد بود و چشمانش شبیه تمساح بود و همیشه بوی گند عرق می‌داد و با همه گندگیش، دست‌ها و پاهایش و انگشتانش ظریف بودند و دلش از سنگ بود و زن باره بود و میمرد برای آلت زنانه و با همه جور زنی و دختری خوابیده بود و به س.ک.س معتاد بود و از صبح تا شب توی فیس بوک به مخ زنی مشغول بود و مخ مرا هم همان‌جا زد.
داستان سر درازی دارد. نه اینکه در واقعیتش هاااا. در زندگی واقعی ما چند ماه که عددی نیست. اما سر درازش در روح و روان و آینده من مشهود است. هنوز با اینکه سعی می‌کنم آقای میم گنده را فراموش کنم، نمیتوانم... و بدتر اینکه نمی‌توانم خودم را به خاطر خیانتی که مرتکب شدم ببخشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر